نفر هفتم @PDFbo0ok.pdf
4.2M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نفر هفتم
🖌نویسنده: هاروکی موراکامی
📝 مترجم: محمود مرادی
#رمان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نقش لک ههای خون در اثبات جرم.pdf
330.2K
📥 #دانلود_مقاله
📔 نقش لکههای خون در اثبات جرم
🖌نویسنده: حسنعلی موذن زادگان
#حقوقی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
34-ravan shenasi kar.pdf
1.37M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی کار
🖌نویسنده: دکتر محمود ساعتچی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Basic of Logic1.pdf
3.17M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مبانی منطق
🖌نویسنده: دکتر محمدعلی اژهای
📚 جلد اول
#فلسفه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Basic of Logic2.pdf
2.82M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مبانی منطق
🖌نویسنده: دکتر محمدعلی اژهای
📚 جلد دوم
#فلسفه
#منطق
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ruspiye bozorgvar@BookTop.pdf
761.4K
📥 #دانلود_کتاب
📔 روسپی بزرگوار
🖌نویسنده: ژان پل سارتر
📝 مترجم: عبدالحسین نوشین
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | اهل بیت با حجاب کاری نداشتن‼️
🎞 امام علی در نهج البلاغه به چه چیزهایی توجه دارند؟
🎙دکتر غلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🕰 #یک_دقیقه_مطالعه
وظیفه ما به تنهایی و باهم این نیست که درد و فقدانی را که حس میکنیم به حداقل برسانیم،
بلکه این است که بفهمیم این حوادثِ تحول ساز در زندگی چه چیزی را درونمان بیدار میکنند.
✍ #مگان_دیواین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #بیستم
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد.
مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد:
-هنوز شام نخوردی مامان؟
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید.
با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد:
-مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!
جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد.
درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید:
-اهل کجایی دخترم؟
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت:
-ایشون از ایران اومده!
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید:
-همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!
به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.
به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد:
-اسمت چیه دخترم؟
و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد:
-زینب!
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم…
کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست:
-لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید:
-تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد: -بفرمایید!
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد: -خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد:
-من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت:
-شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (5).mp3
2.92M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت پنجم
📜سوره مبارکه طه آیه ۱۱۴
🔹...وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈