eitaa logo
کتاب یار
927 دنبال‌کننده
174 عکس
115 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
نفر هفتم @PDFbo0ok.pdf
4.2M
📥 📔 نفر هفتم 🖌نویسنده: هاروکی موراکامی 📝 مترجم: محمود مرادی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نقش لک ههای خون در اثبات جرم.pdf
330.2K
📥 📔 نقش لکه‌های خون در اثبات جرم 🖌نویسنده: حسنعلی موذن زادگان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5940729911206478334.pdf
13.78M
📥 📔 نکات مهم جرم شناسی 🖌نویسنده: دکتر نجفی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
34-ravan shenasi kar.pdf
1.37M
📥 📔 روانشناسی کار 🖌نویسنده: دکتر محمود ساعتچی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Basic of Logic1.pdf
3.17M
📥 📔 مبانی منطق 🖌نویسنده: دکتر محمدعلی اژه‌ای 📚 جلد اول 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Basic of Logic2.pdf
2.82M
📥 📔 مبانی منطق 🖌نویسنده: دکتر محمدعلی اژه‌ای 📚 جلد دوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ruspiye bozorgvar@BookTop.pdf
761.4K
📥 📔 روسپی بزرگوار 🖌نویسنده: ژان پل سارتر 📝 مترجم: عبدالحسین نوشین 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | اهل بیت ‌با حجاب کاری‌ نداشتن‼️ 🎞 امام علی در نهج البلاغه به چه چیزهایی توجه دارند؟ 🎙دکتر غلامی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 وظیفه ما به تنهایی و باهم این نیست که درد و فقدانی را که حس می‌کنیم به حداقل برسانیم، بلکه این است که بفهمیم این حوادثِ تحول ساز در زندگی چه چیزی را درونمان بیدار می‌کنند. ✍ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد: -هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد: -مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون! جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید: -اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت: -ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید: -همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن! به‌ قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد: -اسمت چیه دخترم؟ و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد: -زینب! از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم… کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست: -لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس! از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید: -تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم! و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد: -بفرمایید! شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد: -خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد: -من نمی‌خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت: -شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (5).mp3
2.92M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت پنجم 📜سوره مبارکه طه آیه ۱۱۴ 🔹...وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈