ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#یک_جرعه_کتاب
اگر بخواهید در زندگی به زور کسی یا چیزی را بدست بیاورید، نشانهی آن است که آن شخص یا آن چیز موهبت شما نیست.
آنچه را که به زور به چنگ آورید، برای نگاه داشتنش نیز باید بجنگید.
📙 #چشم_دل_بگشا
✍ #کاترین_پاندر
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیوچهارم
صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد:
-شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود.
ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید:
-یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست:
-وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد:
-زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم.
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد:
-دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!
و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید:
-من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد:
-انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیریهایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند…
مصطفی در حرم حضرت سکینه بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند.
ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد:
-خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد.
نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (20).mp3
2.98M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستم
📜سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۵۹
🔸..وَ شاوِرهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ
#فاطمیه
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
👩💻✍ #روش_نویسندگی
🔅 #جلسه_سوم
🔘 قدم سوم در ساده نوشتن
◾️معنا
از دو قدم اول در سادهنویسی، حرف زدم:
✔️صداقت در نوشتار و قصهگویی.
🔸اما اینها کافی نیست. نوشتهای که بیمغز باشد، زود فراموش میشود.
فقط و فقط جنبهٔ سرگرمی پیدا میکند و یکبار مصرف است.
🔹برای متعالیکردن نوشتارمان به چیز بیشتری احتیاج داریم، چیزی که عمیقتر است، اتفاقی که خواننده را درگیر کند یا باعث شود سؤالی در ذهنش ایجاد شود.
این همان چیزی است که باعث ماندگاری نوشته میشود.
⭕️هر نویسندهای، خودش را مینویسد، همان چیزی را که درک و دریافت میکند. نوشتههایش حاصل نگاهی است که به زندگی دارد.
🔸پس اگر میخواهید نوشتهٔ عمیقتری داشته باشید، باید عمیقتر ببینید و این چیزی است که یک شبه به نوشتههایتان راه پیدا نمیکند.
🔹دانستن دغدغههای دنیا و مردمانش، چیزی است که میتواند به نگاه هر نویسندهای عمق و عمر ببخشد.
راهش برای بعضیها سفرکردن است. برای بعضیها با آدمها دمخورشدن و برای بعضی دیگر، دقت در رفتارهای شخصی و فردی خودشان.
🔸واقعیت این است که از همان سر صبح که در یخچال را باز میکنیم تا شب که خوابآلود، دندانهایمان را جلوی آینه مسواک میزنیم، هر اتفاق پیشِ پاافتادهای را میتوانیم کمی عمیقتر ببینیم.
🔘اما چطور میتوانیم معنا را به نوشتهمان تزریق کنیم؟
◽️بهتر است معنایی که در ذهن داریم، در نوشتهمان مستتر بماند.
در لایهٔ زیرین متن پنهان شود و حتی گاهی به عمد، باعث شویم خوانندههای مختلف از نوشتهمان، برداشتهای متفاوت بکنند.
شاید یکی از راهها تشبیه و تمثیل باشد، شبیهکردن چیزها به هم.
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۱
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1_2263803625.pdf
831.7K
📥 #دانلود_کتاب
📔 انسان در قرآن
🖌نویسنده: شهید مطهری
#اعتقادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
DOC-20220723-WA0024.
4.96M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ابعاد هفتگانه موفقیت؛ قدرت نامحدود
🖌نویسنده:آنتونی رابینز
📝 مترجم: هانیه حق نبی
#موفقیت
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انسان شناسی قرآن.pdf
289K
📥 #دانلود_مقاله
📔 عبد؛ استعاره کانونی در انسانشناسی قرآن
🖌نویسنده: عادل عندلیبی
#علوم_قرآنی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
علوم قرآنی - معرفت.pdf
22.95M
📥 #دانلود_کتاب
📔 علوم قرآن
🖌نویسنده: محمد هادی معرفت
#علوم_قرآنی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک رهبر به تمام معنا.pdf
937.7K
📥 #دانلود_کتاب
📔 یک رهبر به تمام معنا
🖌نویسنده: نشر آثار مقام معظم رهبری
⭕️نگاهی به شخصیت، سبک زندگی و مجاهدتهای حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها در بیانات آیت الله خامنهای
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈