yek aye yek ghese 50.mp3
4.78M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت پنجاهم
📜سوره مبارکه مطففین آیه ۱
🔸وَيْلٌ لِّلْمُطَفِّفِينَ
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
211204-0218editelow.mp3
9.73M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#روش_نویسندگی
🗯 نویسندگی خلاق
🎙 جناب آقای محمد جواد استادی
جلسه 5⃣: آسیبهای کمالگرایی ، ویژگیهای سوژه
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۶
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
نظریه های امنیت.pdf
5.63M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نظریه های امنیت
🖌 نویسنده: دکتر علی عبداله خانی
#امنیت_ملی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
متفکران بزرگ جامعه شناسی.pdf
9.62M
📥 #دانلود_کتاب
📔 متفکران بزرگ جامعه شناسی
🖌 نویسنده: راب استونز
📝 مترجم: مهرداد میردامادی
#جامعه_شناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب_انقلاب_اسلامی_ایران_مصطفی_ملکوتیان_121269103034.pdf
20.76M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زمینهها، عوامل و بازتاب جهانی انقلاب اسلامی ایران
🖌 نویسنده: مصطفی ملکوتیان
#تاریخ_انقلاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کمک حافظه اصول فقه.pdf
19.02M
📥 #دانلود_کتاب
📔 کمک حافظه اصول فقه
🖌 نویسنده: دکتر امیر مرادی
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: اول
فصل اول
من نوکر تو گر شوم، آزاد میشوم
قبل از آشنایی با ممد حسین، پا میداد، دزدی هم میکردم. میرفتم توی میوه فروشی پنج کیلو پرتقال میقاپیدم، میرفتم کافی نت دوربین هندی کم دودره میکردم، توی ساندویچی پول نمیدادم، میآمدم بیرون، فروشنده هم سرش شلوغ بود، یادش میرفت.
یک ساندویچی پیدا کرده بودیم، میرفتیم هم میخوردیم، هم سه تا نوشابه میآوردیم خانه.
قصابی میرفتم و مرغ سفارش میدادم، به فروشنده میگفتم که این را خرد کن، تا میرفت آن پشت، از یخچال جلویی، ماهی کش میرفتم. یک نمه بزن بهادر و یکه بزن هم بودم، ولی در دانشگاه نه؛ یعنی پیش نمیآمد. در محله هم چون خانوادهام حسابی اهل دعوا و شر بودند، دیگر کسی جرئت نمیکرد به من بگوید بالای چشمت ابروست. خلاصه به چیزی رحم نمیکردیم.
خدا از سر تقصیراتمان بگذرد. این چیزها را تا حالا به کسی نگفتهام، چون درست نیست آدم گناهانش را بریزد روی دایره.
به الواتی و عرق خوری زبانزد بودم. در خانوادهای قد کشیده بودم که همه مشروب خور بودند. من هم ناخواسته افتادم تو نخ پیک و میخوارگی.
پدرم به شدت مخالف بود. خودش سر همین چیزها، بدبخت شده و زندگیاش را پای این لاتبازیها باخته بود.
میگفت: «ببینم به این نجسی لب بزنی، از خانه میاندازمت بیرون!»
در تهران و جلوی چشم پدر راحت نبودم، ولی توی یزد دست کسی به ما نمیرسید. با بچهها الکل سفید ۹۶ درصد میخریدم و میزدیم بالا، یا یکی ساقی میشد و از شهر خودش میآورد.
از خوش اقبالیام بود که سال ۸۸ افتادم دانشگاه آزاد یزد.
به گوشم خورد یک هیئت دانشجویی هست که همه باهم میروند عزاداری، ویرم گرفت به هوای شام خوردن بروم «هیئت علمدار».
توی خوابگاه که بودیم، فقط میخواستیم برویم یک جا که غذایی بدهند تا شکممان را سیر کنیم، شامشان معمولی بود،
ولی برای ما با ارزش بود؛ پنیر و هندوانه یا پنیر و خیار و الویه، بعضی وقتها پول نداشتند، ممد حسین میرفت شیر و کیک میخرید. به هر قیمتی، یک خوردنی ردیف میکرد که کسی گرسنه بیرون نرود. بعضی وقتها هم پول میرسید و سنگ تمام میگذاشتند.
یک بار قارچ سوخاری با مرغ، پخته بودند. مرغش خام بود، ولی خیلی مزه داد!
من هم زیاد بچه هیئتی نبودم، راستش اصلا هیئتی نبودم. ائمه را درست نمیشناختم. پنداری حضرت فاطمه یکی است، حضرت زهرا هم یکی جداست. حضرت قاسم و حضرت رقیه نمیدانستم چه نسبتی با هم دارند.
حتی نسبت حضرت زینب و حضرت فاطمه را هم ملتفت نبودم!
دفعه اول که پا گذاشتم توی هیئت، یکی یکی من را چپاندند تنگ آغوششان و ماچ بارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند. که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین.
ما را بردند جلو و کلی خوشامد گفتند. خیلی جالب بود برایم. آدمهایی که میدیدم، خیلی جذاب بودند به من میگفتند که ما تو را از خودمان میدانیم. من را به اسم کوچک صدا میزدند. میگفتم: «بابا اینجا کجاست دیگه؟! چه جای باحالی!»
ممد حسین هم آمد و من را سفت چسباند توی بغلش. به قاعدۂ خودم فکر میکردم اهل بگیر و ببند باشد. از این بسیجیهایی که گیر میدهند به همه چیز.
خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «جوادیه تهرانپارس» خودش بچه مینی سیتی بود. جفتمان بچۀ شرق تهران بودیم، گفت: «بچه محل هم که هستیم.» میگفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو میگردونیم.»
رفتارشان را توی هیئت زیر نظر داشتم، یکسره باهم میپریدند و حسابی جفت و جور بودند. رفاقتشان رگ و ریشه داشت، ممد حسین و رفقایش آخر هیئت میماندند و با بچهها قاطی میشدند. میآمدند کفشها را واکس میزدند. کار کوچکی بود، ولی به چشم من خیلی بزرگ میآمد.
دغدغه داشتند ما با چه برمیگردیم. وسیله داریم یا نه، اینکه کسی پیاده از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. ممد حسین میگفت: «اینها ماشین ندارن، تک تک برسونیدشون!» ما را سوار ماشین یا موتور میکرد، میفرستاد. تا ما نمیرفتیم، خودش نمیرفت. به همه احترام میگذاشتند. بچههای غریبه و آشنا را از هم سوا نمیکردند. حتی آن بچه سوسولهای مو فشن دانشگاه را هم تحویل میگرفتند.
میگفتند که آنها هم از خودمان هستند. کار نداشتند طرف قاپ و تاس و ورق و عرق همراهش هست یا نه.
پی بردم اینها از آن آدمهایی هستند که نسلشان در حال انقراض است، زیاد نمیچسبیدم بهشان، جلو نمیرفتم. خیلی نرم و دورادور می رفتم هیئت و میآمدمم، در عالم لاتی خودمان هم شاید از این رفاقتها بود، ولی توی هیئتها چنین مایه گذاشتنی را ندیده بودم. توی هیئتهای ما فقط دعوا میشد، آن هم بیشتر سر شام یا مسخره بازی.
⏯ادامه دارد...
روایت رشادتهاے شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
yek aye yek ghese 51.mp3
3.49M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت پنجاهویکم
📜سوره مبارکه عنکبوت آیه ۶۹
🔹وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ
#کتاب_صوتی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈