211225-0205editelow.mp3
9.1M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#روش_نویسندگی
🗯 نویسندگی خلاق
🎙 جناب آقای محمد جواد استادی
جلسه 7⃣: راهکارهای توسعه خلاقیت
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۰
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_6046533527145550281.pdf
3.17M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خلاصه روانشناسی بالینی
🖌 نویسنده: ای.جری فیرس
📝 مترجم: جمشید محمدی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سالمندی - Copy.pdf
32.32M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اصول و فنون مشاوره و راهنمایی سالمندان
🖌 نویسنده: دکتر حسین زارع
#روانشناسی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#U062e#U062a#U0645 #U0646#U0628#U0648#U062a.pdf
13.74M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ختم نبوت
🖌 نویسنده: شهید مطهری
#پیامبر_اسلام
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
روانشناسی هیلگارد.pdf
17.11M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خلاصه روانشناسی عمومی
🖌 نویسنده: اتکینسون و همکاران
📝 مترجم: دکتر براهنی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
روانشناسی_عمومی_هیلگارد_فصل_1_تا_16.pdf
13.77M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خلاصه روانشناسی عمومی
🖌 نویسنده: هیلگارد
📝 مترجم: دکتر محمدی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رابین هود.pdf
6.65M
📥 #دانلود_کتاب
📔 رابین هود
🖌 نویسنده: هنری گیلبرت
📝 مترجم: احمد کسایی پور
#رمان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
loghat-hilgard.pdf
32.57M
📥 #دانلود_کتاب
📔 واژه نامه توصیفی؛ زمینه روانشناسی
🖌 نویسنده: هیلگارد
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: دهم
خودش را در جایگاه مسئول میدید. به نوعی توی چشم بود. توی بعضی از جلسات فرمانداری و استانداری که از طرف دانشگاه میرفت، من را میبرد که تو خوش تیپی!
روی معنویت بچهها دقت و برنامه ریزی میکرد. شبهای آخر ماه رجب، حاج آقا مهدوی نژاد را میآورد خیمه که مناجات شعبانیه بخواند یا وداع با شعبان که فردا پس فردایش قرار بود روزه بگیریم.
توی صحبتهایش این دو، سه جمله مناجات شعبانیه را زیاد تکرار میکرد
«إِلَهِي إِنْ حَرَمْتَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي يَرْزُقْنِي...؛إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفُوكَ ....»
لحظه شماری و روزشماری میکرد برای محرم و شب سیاه پوشان. محاسنش را کوتاه نمیکرد. آداب و اصول محرم را نگه میداشت. کمتر شوخی میکرد. میگفت محرم است، رعایت کنید. دو ماه محرم و صفر را لباس مشکی میپوشید. اطرافیانش را هم همین طور بار آورده بود. قداست خاصی برای ایام عزاداری قائل بود. خیمه را طوری سیاهی میزد که هر غریبهای وارد میشد میپرسید: «آمدهام خانه دانشجویی یا حسینیه؟»
بعد از اینکه گفتند باید ایام فاطمیه باشکوهتر برگزار شود، تصمیم گرفت دسته عزا راه بیندازیم. به این نتیجه رسیدیم بین معراج شهدای دانشگاه آزاد تا معراج شهدای دانشگاه سراسری یزد پیاده عزاداری کنیم. فکرش را نمیکردیم بقیه هیئتهای شهر هم استقبال کنند. مسیرها را مشخص کردیم تلفنی با هیئتهای مختلف در تماس بودیم که کجا همه به هم ملحق شویم. وانت نداشتیم که باند و بلندگو را با آن حمل کنیم یکی از بچهها ۲۰۶ داشت، آورد پای کار. وقتی رسیدیم دانشگاه سراسری، نمیدانستیم این همه جمعیت از کجا آمدهاند.
هر جا دستش میرسید ورود میکرد، حتی توی اعتکاف دانش آموزی. بُرخوردن با بچهها را بلد بود. با آن همه ریش، تو دل برو بود. زود باب رفاقت را
باز میکرد، با شوخی و مسخره بازی پاتوق میکرد. و بعد یکدفعه دست یک روحانی را میگرفت و میآورد وسط.
از نوع برخورد و کارهایش خوشم میآمد. سال آخر دانشگاه بند و بساط و چمدانم را بردم خانهشان و به قول خودش گفتم: «من هم بازی». اصلا به روی ما نیاوردند که دانگ کرایه بده. اصلاً برایش پول مطرح نبود. یک کارت بانکی داشت که همه رمزش را میدانستند. تو کار فرهنگی تا وقتی داشت، خرج میکرد. میگفت که بچهها بخورند. خودش هم خوش خوراک بود. یعنی ناهار و شام حتماً میبایست به راه باشد. آن هم پختنی. بنده شکم نبود. میخواست این طوری جمع رونق پیدا کند. محرمها میگفت که عدسی بخوریم تا اشک چشممان زیاد شود. گوشت بخوریم تا جان داشته باشیم سینه بزنیم. سفره میانداخت. حتماً میبایست سس سر سفره باشد، آبمیوه هم همین طور.
پولش که تمام میشد، خیلی خوشگل و با ادب میفهماند که من دیگر پول ندارم. توی خوابگاه، اتاق ما بهترین اتاق بود به نسبت بقیه؛ هم مادی، هم معنوی هم نظافت و غذا پختن و هم رعایت حلال و حرام. یک کاغذ روی دیوار داشتیم که حساب کتابها را مینوشتیم. فلانی این قدر بدهکار است. بعد
میگفتیم: «نده، حلال!» محمد حسین دوست نداشت حساب کشی شود.
در بحث کمک کردن و نظافت و ظرف شستن همیشه پیش قدم بود. مدیریت میکرد که یک نفر جور همه را نکشد. توی خیمه، ناراحتی محمد حسین برای همه بدترین تنبیه بود.
توی روز نمیخوابیدم. محمد حسین میخوابید و سی ثانیه بعد خوابش میبرد. اگر پایم را دراز میکردم، مثل فشنگ میپرید. تقصیری نداشت. گفت: «توی دبیرستان سپاه به ما یاد دادند بیدار بخوابیم.» خوابش سبک
شده بود.
یک جورایی هوای من را داشت. کم کم باب شد بهش میگفتم بابا. گاهی هم که از من بیخبر بود، زنگ میزد و میگفت: «تو نباید احوال بابات رو بپرسی؟» یا مثلا وقتی روز پدر میشد، زنگ میزد و میگفت: «روز پدر رو نمیخوای تبریک بگی؟» بعد قطع میکرد. من دوباره زنگ میزدم و تبریک میگفتم. با جو رفاقتی که بینمان بود، واقعا توی یزد نبود پدرمان را احساس نمیکردیم. به من و یکی از دوستهایم میگفت: «شما دو تا داداش هستین. دعوا نکنین!»
یک روز عید غدیر زنگ زد. کرج بودم. گفت: «وضو داری؟» گفتم: «نه» گفت: «وضو بگیر دوباره زنگ میزنم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «میخوام صیغهت کنم!» وضو گرفتم و نشستم رو به قبله. زنگ زد، گفت: «صحبت من که تمام شد، تو بگو قبلتُ.» خلاصه از پشت تلفن عقد اخوت خواند و ما هم شدیم داداش صیغهای محمد حسین. بعد گفت:«یکی از شروط برادر صیغهای شفاعته.
هرکس زودتر بره بهشت، داخل نمیشه تا برادرش بیاد!»
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈