eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم…  مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن…  اما علی با اولین هلی‌کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم… از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن… یه علی بودن…  جبهه پر از علی بود … بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی بالاخره تونستم برگردم... دل توی دلم نبود توی این مدت، تلفنی احوالش رو میپرسیدم اما تماسها به سختی برقرار میشد، کیفیت صدای بد وکوتاه... برگشتم از بیمارستان مستقیم به بیمارستان... علی حالش خیلی بهتر شده بود، اما خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود _فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی... خودش شده بود پرستار علی نمی‌گذاشت حتی به علی نزدیک بشم... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه، تازه اونم از این مدل جملات... همونم با وساطت علی بود خیلی لجم گرفت، آخر به روی علی آوردم... _تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم...تنهایی بزرگش کردم... ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم...باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه... و علی باز هم خندید😃 اعتراض احمقانه‌ای بود وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم... بعد از مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونمون…  علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه… منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره… بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش…قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن…  هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه‌اش پیدا شد… پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه‌ها نداشت… زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش…دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه…  مراقب پدرم و دوستهای علی باشم یا مراقب بچه‌ها که مشکلی پیش نیاد… یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه‌های علی، بار اولشون بود دعوا میشدن…  قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون… توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد…قولش قول بود راس ساعت زنگ خونه رو زد بچه‌ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده… – بابا… بابا… مامان، مریم رو زد… علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد …  اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه‌ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود…خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد… تنها اشکال این بود که بچه‌ها هم این رو فهمیده بودن اون هم جلوی مهمونها و از همه بدتر، پدرم😕 علی با شنیدن حرف بچه‌ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت… نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه‌ای گفت… – جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه‌ها با ذوق، بالا و پایین میپریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن… و علی بدون توجه به مهمونها و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه غرق داستان جنایی بچه‌ها شده بود… داستانشون که تموم شد با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه‌ها گفت… – خوب بگید ببینم… مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟ و اونها هم مثل اینکه فتح‌الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن _با دست چپ… علی بی‌درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من… خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد😊😘 – خسته نباشی خانم… من از طرف بچه‌ها از شما معذرت میخوام ☺️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها… هم من، هم مهمونها خشکمون زده بود… بچه‌ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن… منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین…  از همه دیدنی‌تر، قیافه پدرم بود…  چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد  این، اولین و آخرین بار وروجکها شد و اولین و آخرین بار من... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 15.mp3
766K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت پانزدم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ چیست؟ ▪️فلسفه عبادت این است که انسان خدا را بیابد تا خودش را بیابد. ▫️فلسفه عبادت، بازیابی خود و خودآگاهی واقعی به آن معنایی است که قرآن می‌گوید. و بشر هنوز نتوانسته است خودش را برساند، مگر کسانی که از مکتب اسلام الهام گرفته‌اند. 🔶 شما اگر می‌بینید محیی الدین عربی پیدا می‌شود و خودآگاهی انسان را تفسیر می‌کند و بعد از او شاگردهای او از قبیل مولوی رومی و امثال او به وجود می‌آیند، اینها ششصدسال بعد از قرآن آمده‌اند. و توانسته‌اند از قرآن الهام بگیرند. البته اگر ششصدسال بعد از قرآن هستند، این افتخار را هم دارند که هفتصدسال قبل از فلاسفه معاصر هستند. 🗣 شهید متفکر مرتضی مطهری 📚 کتاب انسان کامل، ص ۳۰۳ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_242043013.pdf
2.59M
📥 📔 تشیع چیست؟ شیعه کیست؟ 🖌 نویسنده: سید محسن حجت 📌دفاع از مذهب جعفری با استناد به احادیث نبوی از کتب معتبر اهل سنت و پاسخ به برخی شبهات 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
20130115084420-9716-21.pdf
333.3K
📥 📔 خطاهای شناختی و نقش آن در نارضایتی از زندگی 🖌 نویسنده: علی حسین‌زاده 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روان شناسی و تبلیغات.pdf
9.17M
📥 📔 روانشناسی و تبلیغات با تأکید بر 🖌 نویسنده: دکتر محمد کاویانی 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
BBC سوگیری های شناختی.pdf
1.01M
📥 📔 سوگیری‌های شناختی مباحثی در 🖌 نویسنده: بهمن شهری 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب_تربیت_شنوایی_تالیف_دکتر_سعید.pdf
2.28M
📥 📔 برنامه تربیت شنوایی 🖌 نویسنده: سعید حسن‌زاده 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتابچه-تمرین-ذهن-حواس_جمع-۲.pdf
1.09M
📥 📔 کتابچه تمرین ذهن حواس جمع چگونه افسار زندگیتان را به دست بگیرید⁉️ 🖌 نویسنده: نیر ایال 📝 مترجم: فاطمه علی پور 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم…  دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی‌های توی راهی علی میشدم؛ هر چند با بمبارانها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟  اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا میرفت، عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله‌بازی اساسی راه انداخته بود…  توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونمون😊 پدرم دیگه اونروزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد… دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد، مثل لبو سرخ شده بود☺️🙈 – هانیه… چند شب پیش توی مهمونیتون مادر علی آقا گفت:  این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم به زحمت خودم رو کنترل کردم… –به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید … – نه به خدا… پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم🙈 دوباره نشست نفس عمیق و سنگینی کشید… –تا همینجاش رو هم جون دادم تا گفتم  با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم… – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید هر کاری بتونم میکنم… گل از گلش شکفت… لبخند محجوبانه‌ای زد و دوباره سرخ شد توی اولین فرصت که مادر علی خونمون بود موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …  البته انصافا بین ما چند تا خواهر از همه آرام‌تر، لطیف‌تر و با محبت‌تر بود حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود، خیلی صبور و با ملاحظه بود…حقیقتا تک بود؛ خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود…  مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید؛ تنها حرف اسماعیل، جبهه بود…از زمین گیر شدنش میترسید… این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت…  اسماعیل که برگشت تاریخ عقد رو مشخص کردن   و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن…  سه قلو پسر… احمد، سجاد، مرتضی…😊 این بارهم موقع تولد بچه‌ها علی نبود…زنگ زد، احوالم رو پرسید...گفت؛ _فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده وقتی بهش گفتم سه قلو پسره فقط سلامتیشون رو پرسید –الحمدلله که سالمن؟! –فقط همین؟!! بی‌ذوق😕همه کلی واسشون ذوق کردن –همین که سالمن کافیه…سرباز امام زمان رو باید سالم تحویلشون داد…مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه‌هاست، دختر و پسرش مهم نیست... همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود…الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم...خیلی دلم براش تنگ شده بود… حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم😢 زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت میکردم تازه به حکمت خدا پی بردم …شاید کمک کار زیاد داشتم اما واقعا دختر عصای دست مادره...  این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود… سه قلو پسر…بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت خیلی کمک کار من بود… اما واضح، دیگه پابند زمین نبود 😢 هر بار که بچه‌ها رو بغل میکرد بند دلم پاره میشد ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم انگار آخرین باره دارم میبینمش... نه فقط من، دوستهاش هم همینطور شده بودن برای دیدنش به هر بهانه‌ای میومدن در خونه…  هی میرفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن...  موقع رفتن چشمهاشون پر اشک میشد دوباره برمیگشتن بغلش میکردن...  همه حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت...😭 حالم خراب بود …  میرفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم قاطی کرده بودم پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت 😢 برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در   بهانه‌اش دیدن بچه‌ها بود اما چشمش توی خونه میچرخید تا نزدیک شام هم خونه ما موند…  آخر صداش دراومد – این شوهر بی مبالات تو هیچ وقت خونه نیست… به زحمت بغضم رو کنترل کردم –برگشته جبهه  حالتش عوض شد …سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره‌اش خیلی توی هم بود یه لحظه توی طاق در ایستاد… – اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید…خیلی بهت بد کردم دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم … شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمیبرد اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد…  ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا