─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #پانزدهم
اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.
نمیدانستم اماکن کجاست!
وقتی فهمیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت.
جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو، بعضی جاها خندهام میگرفت.
طرف پرسید مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟
شماره موبایل پدر مادرت؟
نامه گرفتیم و آمدیم بیرون، تازه فهمیدم همین سوالها را از محمد حسین هم پرسیده بود.
اولین زیارت مشترکمان را از بابالجواد شروع کردیم.
این شعر را خواند:
صحنتان را میزنم برهم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها نکن
میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه بابالجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است
اذن دخول خواندیم، ورودی صحن کفشش را کند و سجده شکر بهجا آورد.
نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم: ای مهربون، این همونیه که به خاطرش یک ماه اومدم پابوستون، ممنون که خیرش کردید! بقیش هم دست خودتون، تا آخر آخرش.
عادتش بود؛ سرمایه گذاری میکرد، چه مکه چه کربلا چه مشهد.
زندگی واگذار میکرد که: دست خودتون!
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند:
«دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گناهکار نیاید»
گاهی ناگهان تصمیم میگرفت، انگار میزد به سرش.
اگر از طرف محل کار مانعی نداشت بیهوا میرفتیم مشهد.
به خصوص اگر از همین بلیتهای چارتر باز میشد.
یادم هست ایام تعطیلی بود، بار و بنه بسته بودم برویم یزد.
آن زمان هنوز خانوادهام نیامده بودند تهران.
خانه خواهرش بودم، زنگ زد: الان بلیت گرفتم بریم مشهد!
من هم از خدا خواسته کجا بهتر از مشهد؟
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچوقت مشهد این شکلی نرفته بودم:
ناگهانی، بدون رزرو هتل، ولی وقتی رفتم خوشم آمد.
انگار همه چیز دست خودت امام بود. همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد.
داخل صحن کفشهایش را در میآورد.
توجیهش این بود که وقتی حضرت موسی به وادی طور نزدیک میشد، خدا بهش گفت: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ!
صحن امام رضا را وادی طور میپنداشت.
وارد صحن که میشد، بعد از سلام واذن دخول گوشهای میایستاد و با امام رضا حرف میزد.
جلوتر که میرفت، وصل روضه و مداحی میشد.
محفل روضهای بود در گوشهای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری.
به گمانم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به «اتاق اشک!»
آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.
غلغله میشد؛ نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جا میشدند.
فقط آقایان را راه میدادند و میگفت روضه خواص است.
عدهای محدود، آن هم بچه هیئتیها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست.
اگر میخواستند به روضه برسند، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم میخواندند.
اینطوری شاید جا میشدند.
از وقتی در باز میشد تا حاج محمود، خادم آنجا، در را میبست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
خیلیها پشت در میماندن. کیپ کیپ میشد و بنده خدا به زور در را میبست.
چند دفعه کمی دورتر، اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشان را میرسانند.
بهش گفتم: چرا فقط مردا رو راه میدن؟ منم میخوام بیام!
ظاهراً با حاج محمود سر و سری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیاش کرده بود.
میگفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده.
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل.
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم.
اتاق روح داشت، میخواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی.
برای چه، نمیدانم! معنویت موج میزد.
میگفتند چندین سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز میشود، تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند.
در قفل میشد تا فردا؛
حتی حاج محمود، مستمعان را زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و یا شاید غیبت، تهمت یا گناه پیش نیاید.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5882247944287030181.mp3
1.49M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
با من مهربان باش
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت چهارم / فصل سوم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📖 #کتابشناسی
📙 کتاب مقدس و انتقاداتی به دین مسیحیت
🖌نویسنده: مرتضی حاجی بابایی
📋 انتشارات اطلس تاریخ شیعه
🔰 درباره کتاب:
🔸مدتی است که برخی از گروههای #مسیحی در ایران، در حال تبلیغ گسترده دین #مسیحیت هستند و میکوشند تا دست کم بخشی از مردم را مسیحی کنند.
🔹از سوی دیگر، این تبلیغات در حالی صورت میگیرد که به عقیده همه صاحب نظران منصف، مسیحیت امروزی، از آن دینی که حضرت عیسی علیهالسلام آورده بود، بسیار فاصله گرفته و تقریبا هیچ نسبتی با آن مسیحیت اصلی ندارد.
🔸این کتاب مخلوطی از متن و تصویر بوده تا مخاطبان با آن همراه شوند؛ و برای هر صفحه تیتری انتخاب شده تا مطالب کوتاه، همراه با جذابیت ارائه کرده باشد.
🔹همچنین از بزرگان مسیحیت با احترام نام برده شده و هیچ توهینی در آن گنجانده نشده است تا از حالت ابتذال خارج شود.
🔸در کتاب مقدس و انتقاداتی به دین مسیحیت با یک نگاه عقلانی و مستند، به داوری درباره مسیحیت امروزی پرداخته شده است.
🔹کتاب پیش رو در واقع پاسخی منطقی به همه فعالیتهای صورت گرفته برای ترویج مسیحیت در ایران است.
🔸ارائه مطالب این کتاب در قالبی جذاب میباشد تا مانند بسیاری از کتابهای علمی و خشک با عدم استقبال عموم مردم مواجه نشود.
🌐 لینک دانلود و خرید کتاب:
🔗https://bookroom.ir/book/68500/
#ادیان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_699246093405257774.pdf
8.93M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آیین دادرسی مدنی 2⃣
🖌 نویسنده: استاد شمس
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5805634725682872342.pdf
1.49M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خاطرات احمد احمد
🖌 نویسنده: محسن کاظمی
🔺احمد احمد، سال ۱۳۴۴ به دلیل فعالیت در حزب مخفی ملل اسلامی (به رهبری سید محمد کاظمی بجنوردی) دستگیر شد.
🔻خاطرات احمد احمد، تمام زندگی کسی را در برمیگیرد که در جایگاه معلمی و در خانوادهای آشنا با مسائل سیاسی زندگی میکرد.
#سیاسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5819105602843970654.pdf
3.31M
📥 #دانلود_کتاب
📔 وحی در قرآن
🖌 نویسنده: محمود عبداللهی
#وحى_در_قرآن نوشتارى است كه بررسى موضوع وحى از ديدگاه قرآن كريم میپردازد.
وحى، ركن اساسى نبوت و همه اديان آسمانى است. اما درباره ماهيت آن سخنان گوناگونى بيان شده است. برخى آن را انكار و گروهى ديگر به گونهاى آن را تحليل كردهاند.
#علوم_قرآنی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_6046266496143853703.pdf
1.57M
📥 #دانلود_کتاب
📔 از پرندههای مهاجر بپرس؛ مجموعه داستان
🖌 نویسنده: سیمین دانشور
#ایران
#داستانی
#سیمین_دانشور
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_1265342138.pdf
749.1K
📥 #دانلود_کتاب
📔 پرورش کودک خداشناس
🖌 نویسنده: ابراهیم اخوی
#کودک
#خداشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ
◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝߊܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦
دوام بیاور ...
حتی اگر طنابِ طاقتت به باریکترین رشتهاش رسید؛
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن، کم آوردی!
در ذهنت مرور کن؛
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگیات، جولان میدهند!
تمامِ آن ثانیههایی که مطمئن بودی نمیشود، اما شد!!!
تمامِ آن لحظههایی که فکر میکردی پایانِ راه است، اما نبود !
میبینی ؟! خدا حواسش به همه چیز هست؛
دوام بیاور ...
#تلنگر
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #شانزدهم
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.
به زور دو نفر پای سماور میایستادند و بعد از روضه چایی میدادند.
به نظرم همه کاره آنجا حاج محمود بود.
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا.
در آن آشپزخانه پلههایی آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد!
خواستی گریه بکنی، یه چیزی بگیر جلو دهنت!
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد، بیام پایین.
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریهام بیرون نرود.
آن پایین غوغا بود.
یک نفر روضه را شروع کرد؛ باء بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد.
همینطور این روضه دست به دست میچرخید.
یکی گوشهای از روضه قبلی را میگرفت و ادامه میداد.
گاهی روضه در روضه میشد.
تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم.
حتی حاج محمود همانطور که در آشپزخانه چایی میریخت، با جمع هم ناله بود.
نمیدانم بخاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم.
توصیف نشدنی بود.
فقط میدانم گریه آقایان تا آخر قطع نشد، گریهای شبیه مادر جوان از دست داده.
چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید،
و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد.
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که اینقدر ساکت بودم، اجازه بدین فردا هم بیام!
بنده خدا سرش پایین بود،
مکثی کرد و گفت: من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا! ولی چه کنم!
باورم نمیشد قبول کند.
نمیرفت از خدام تقاضای تبرکی کند. میگفت: آقا خودشون زوار رو میبینن، اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!
معتقد بود: همون آب سقاخونهها و نفسی که تو حرم میکشیم، همه مال خود آقاست!
روزی قبل از روضه داخل رواق، هوس چای کردم.
گفتم: الان اگه چایی بود چقدر میچسبید!
هنوز صدای روضه میآمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.
خیلی مزه داد.
برنامه ریزی میکرد تا نماز را در حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت در حرم میماندیم.
خسته که میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.
مراسم صحن گردی داشت.
راه میافتاد در صحنهای حرم میچرخید، درست شبیه طواف.
از صحن جامع رضوی راه میافتادیم میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.
گاهی هم در صحن قدس یا رو به روی پنجره فولاد داخل غرفهها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد.
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد.
خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال درآورد.
برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم.
گیج بودم؛ نه خوشحال نه ناراحت!
پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد.
با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر مادرش مژده داد.
اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد.
از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد:
از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری.
با موتور من را میبرد هیأت.
حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا (س).
هرکس میشنید، کلی بد و بیراه بارمان میکرد: که مگه دیوونه شدین؟
میخواین دستی دستی بچتون رو به کشتن بدین؟
حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم ، پدرش بو برد و مخالفت کرد.
پشت موتور میخواند و سینه میزد.
حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم.
تمام چلههایی که در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا به پای من انجام میداد.
بهش میگفتم: این دستورات مال مادر بچهس!
میگفت: خب منم پدرشم، جای دوری نمیره که!
خیلی مواظب خوردنم بود.
اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم.
اگر میفهمید مال شبههناکی خوردهام، سریع میرفت رد مظالم میداد.
گفت: بیا بریم لبنان!
میخواست هم زیارتی برویم هم آب و هوایی عوض کنم.
آن موقع هنوز داعش و اینا نبود.
بار اولم بود میرفتم لبنان.
اون قبلا رفته بود و همه جا رو میشناخت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈