فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبِ هفتم بود ...
داخلِ حیاطِ مسجد، دوتا فرش پهن کرده بودند و خانومها نشسته بودند. از ماشین پیاده شدم و سلامی دادم.
کفش های رویهم ریختهی جلوی در مسجد، و صدای سینهزنیِ مردم منو یاد اربعین انداخت ولی شبِ هفتم بود ...
خودمو توی حلقهی سینه زنی جاکردم.
یه چیزی توجه من رو جلب کرد. پیرمرد با یک دست به عصایش تکیه داده بود با دست دیگَش به سینه میزد. هر بار چرخِ حلقه منو روبروش قرار میداد، قایِمکی نگاش میکردم. با خودم گفتم: "این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست"
نوبت به سخنرانی من رسید. شبِ هفتم بود ...
روایاتی که میخواستم بخونمو خوندم به امید اینکه کلام اهل بیت هم خودمو تکون بده هم بقیه رو. معتقدم که حرفای من هیچ دردی رو دوا نمیکنه. فقط نور کلام آل الله منجی همِگیمونه.
وقت روضه شد.
خدایا! شبِ هفتمِ محرمه، با این زبون قاصرم چجوری روضهی باب الحوائج ششماهه رو بخونم؟!!
هرجور که بود چند خطی اشاره کردم. احساس کردم اختیار جلسه دست خودم نیست. مثل هر شب نبود. آخه شبِ هفتم بود ...
روضه تموم شد. چراغها رو روشن کردند. سلام که دادیم برگشتم و به کوچولوها و بزرگترا دست دادم. همینطور یکی درمیون میگفتم تقبل الله تا رسیدم به همون پیرِمرد ...
دیدم صورتش خیس از اشک بود. اون بغضش ترکید و من بغض کردم. شروع کرد به گریه کردن آخه شبِ هفتم بود. آروم که شد چراغ قوه رو از جیبش درآورد تا بره خونَش که تهِ روستا بود و مسیرش تاریک ...
این زمزمه رو لب من عینِ یه سوال مونده که :"حسین جان !
تو کیستی ؟ که در غم از دست دادنت
مردان ما شبیهِ زنان گریه میکنند."
یادم افتاد که امشب، شبِ هفتم بود ....
💠 بدون شرح ...
پ.ن: خدایا به این مردمِ روستانشینِ دوستداشتنی، چنان عزتی بده که مرکزنشینهای مرفَّه ، انگشت حیرت به دهان بگیرن ...
نوکرِ نوکرای حسینیم ... ✨️
📍@khaadeem_313
تازه وارد یگان ویژه شده
پسر خوش قد و بالای روستا!
عمق رفاقت ما پنج ساله شده!
شب پنجم وقت خارج شدنم از مسجد
سمتم آمد.
اخم هایش درهم بود.
علتش را نگفت اما فهمیدم.ناراحت بود.
گذشت آن شب
فرداش بدون اثر از اخم های
پیشانی سمتم آمد.
به سوال من نرسید. خودش شروع کرد.
اینکه موجی از ناراحتی پیچ های پیشانی اش را در هم کرده بود،به سبب دعوا با پیرمرد های روستا بودند.
همان ها که دیشب مانع نوحه خوندش شده بودند.
آهی کشید!
که ای حاجی من تو پادگان میخوندم!
اینکه الان اینجام علتش غریبی روستاست
بی کسی روستاست.
بیتفاوت به روستا نمیتونم باشم!
وظيفه ام اینجاست!
گفت و رفت.
و حرف هایش ذهنم را مشغول کرد.
او رفت!
حالا منم و ذهنی درگیر.
وجودی پر حسرت
حسرت عمل به تکلیف،عمل به وظيفه!
🖊خادم
📍خادم را دنبال کنید!📍
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عُمْر
حسین جان!
ده روز شاهدِ چراغِ روشنِ عزای تو در کنارِ مردمِ مظلومِ هامون بودم و درحالیکه انگشتِ حیرت به دهان گرفته بودم از دیارِ بامعرفتترینهای روزگار، دور شدم؛
و به غربت نزدیکتر ...
غربتی از جنس غربت آن تشنگانی که برای تو و تشنگیِ غیرقابلِ توصیف و تشبیهِ تو اشک ریختند ...
غربتی که سیرآبانِ تهران درکی از آن ندارند و عینی ترین اقدامشان چهبود؟ رجزخوانیِ بیحاصل ...
حسین جان!
من بخاطر ندارم کِی و کجا دلدادهات شدم، اما خوب به خاطر دارم در اولین سفرم به سیستان، درست در محرم ۱۴۴۳هجریِ قمری، به اندازهی ارزنی دانستم که معنیِ " مِنَ الماءِ مَنَعوک" یعنی چه ؟؟!!!
ما همچِنان در اولِ وصفِ تو ماندهایم ...
تهرانِ بزرگ! از خوابِ غفلت بیدار شو و حقِ سیستانِ عزیزتراز جان را بگیر.
✍️🏻کمیل
🔻خادم را دنبال کنید 🔻
پیکسل.بله پییکسل!
همان شئ دایره ای که حاوی اسم و تصویر است.
نقش به چادر دختران روستاس.کی و کجا چه کسی بهشان هدیه داده بود را نمیدانم ولی برای ما ماجرا جالبی شد.
چند روز است که دخترکان قبل از سن تکلیف روستا با روسری های یکی در میان بسته شان میان سخنرانی ام از پشت پرده نگاهم میکنند!
شبیه بازی قایم با شک است.
من بالای منبر آنها آن طرف پرده.
تا نیم نگاهی به چهره های زغالی شان میکنم سفیدی نیشخندشان نمایان میشود و پشت پرده قایم میشوند.
حالا علاقه کودکانه شان را به خودم حدس زدم.
گمانم وقتی قوی شد که خانم معلم پرورشی روستا را مسئول بازی با دختران کردم.
به ساعت نکشید که بله حاج آقا دخترا منو نمیخوان.به جایزه قانع نیستند خودتون باشید بهتره
امشب بعد از منبر نرفتم برای سینه زنی.گوشه مسجد در مراسم روضه مسجد ارک بودم.
دیدم کل مسجد خالی شده بجز چند دختربچه.
بدون توجه به مراسم روضه حاج آقا منصور رفتم.
سرم پائین مشغول گریه که دستی کوچک به شانه ام خورد.
حاجی چرا ناراحتی!
+ ناراحت نیستم عزیزم
- پس چرا گریه میکنی
+خب برای امام حسینه دیگه
یک پیکسل گذاشت و فرار کرد به سنگر خودش.به پشت پرده برای نگاه کردن!
✍خادم
روایت های تبلیغی مارا بخوانید!
یه سوال مهمی که توی زابل ازم پرسیدن
تو روستا قدم میزدم ... 🚶🏻♂️
با کلی برو بچه های قد و نیمقد که دنبالم بودن
یه آقایی اومد پیشم گفت بچه ها برید کنار من با حاجی کار دارم .
خلوت که شد شروع کرد به صحبت:
+ سلام حاجی
_ سلام علیکم و رحمت الله
+ بر یزید و شمر و سپاهیانش لعنت
_ بیش تر، بی شمار چه خبر ؟ خوبید الحمدلله ؟
+ الحمدلله، خدا رو شکر حاجی یه سوال دارم
_ جانم بفرمایید درخدمتم.
+ حاجی من درآمدی ندارم. مریضم. تحت پوشش کمیته امداد هستم. گاهی لطف میکنن بعضی از مردم واسهی من و خونوادم لباس و اینجور چیزها میارن. من نماز میخونم. یکی میگفت با لباس بقیه نمیشه نماز خوند. میخواستم بپرسم یه بار من با جورابی که اونا داده بودن نماز خوندم بعدا یادم اومد این مسئله رو ... حکمش چیه؟؟!!
اشک تو چشمام حلقه زد 🥺 جوابشو دادم و مدتهاست تو فکر فرو رفتم از این سوال، سوالی که #غیرت_دینی رو اثبات میکنه ...
⚠️ حالا بیاید تو بازارِ تهران وضع #غیرت_آقا(نما)ها و #حجاب_خانمها رو ببینید.
فردای قیامت اون سوال کنندهی زابلی برای من و بقیه تهرانیها و برای همه ی مسئولین حجت خواهد بود ...
او خیلی بیشتر از ما متاثر از مشکلات کشور بود ولی #بی_غیرت نبود ...
پ.ن: عکس مزار شهدای گمنام هامون
✍️🏻کمیل
من چاقم ببخشید!
بچه ها را به صف کردم... در انتهای حیاط مسجد؛ کاری کردم ادای سربازها را دربیاورند؛ پا بر زمین کوبیدند و نظمی گرفتند که لذت بردم
بهشان گفتم تا در مسجد بدوید و برگردید
اول بزرگترها میدویدند و سپس تیم کوچکترها که گوشه حیاط مشغول تماشا بودند
۳ را که فریاد زدم همه باهم... کوچک و بزرگ دویدند 🙂 و فهمیدم که نظمی که ساخته بودم چقدر پوشالی بود!
چندبار این بازی را انجام دادیم و هربار بچه ها ذوق زده و شاد بازی را از سر میگرفتند... بالاخره بعد چندبار توانستم کوچکترها را جدا کنم... پسرکی بامزه که فکر کنم نامش میکائیل بود همیشه آخر میشد...
جایزه ها را آن ها که تیز تر بودند بردند
آخر کار میکائیل با لبخندی شرمسار آمد پیشم و گفت حاجی من چاقم... ببخشید💔 و به شکمش اشاره کرد
من چند ثانیه محو این یکرنگی و واقع بینی و صداقت و آینهگی او شدم که چقدر میتواند خوب بدی هایش را بفهمد، نقص کارش را تشخیص دهد و بعد چقدر شوخ و شاد فریادش بزند
میکائیل به نظرم یا دوندهای عالی میشود یا با چاقی اش فرصت های متفاوت زندگی را که لاغرها تجربه نمیکنند با لذت سر میکشد!
و من حیران اینم که چرا درد و رنجم را انکار میکنم یا میخواهم مثل بعضی از بچه ها که در مسابقه بقیه را میزدند تا خودشان اول شوند، دیگران را حذف کنم و بیش از آنکه درد درونم را جستجو کنم... ضعف دیگران را نشخوار میکنم
پ.ن: عکس از بچههای شهرک ورمال _ رفقای میکائیل
🖋 امیـد
"بستگی"
پارت یک
پیرمرد از همان اولین دیدار چشمانش با من غریبه بود، نه با من... حتی با نوریِ خودمان! نمیدانم چرا انقدر مشکوک و بدطینت و حیلهباز به ذهنم می آمد... حتی به نوری گفتم مواظبش باش که شاید اهالی روستا را علیه تو بسیج کند.
چند روز ابتدای دهه محرم حتی وعده ای غذا ما را دعوت نکرد، هرچند جزو بزرگان روستا بود!
فرار میکرد انگار چیزی درون خانه داشت که پنهان کرده بود! نمیدانم همه چیز به ذهنم می آمد و نگران نوری بودم!
پارت دو
روستای خدری رفتم و آنجا امیرمهدی قندعسل را دیدم که چگونه دور ما میچرخد و برایمان شیرین کاری میکند... هربار که به خانه شان می رفتیم برای او مثل صحنه ای بزرگ و پرتماشاگر بود که تمام حس «دیده شدن» و «محبت دیدن» را به اوج برساند و توانستم این لحظه ناب را در عکس 👆🏻 ثبت کنم و من هرشب شاید به یاد او بودم و ذوقی در دلم برایش میجهید
ازین جوشش درونی خودم میفهمیدم که در او هم جوششی برای دیدار من است... من را به «یاردانقلی» میشناخت!
پارت سه
آخرین شب ماندن ما در هامون بود! پیرمرد بالاخره ما را به خانه اش دعوت کرد... نمیدانم در آن چندروز که نبودم نوری چه معجزه ای کرده بود که اهالی اینچنین دورش میچرخیدند!
ما را در خانه ساده اش نشاند که پر از «یادگاری ها» بود؛ وسایل و اجسامی که جز مُهر یادگار، نمیتوانست دلیلی برای نگهداشتن شان باشد! پیرمرد ساکت بود...
من از سکوت فرار میکردم چون از چشمهایش میترسیدم
فقط میخواستم چیزی بگویم، بخندانم، به حرف بیارمش که کمی... فقط کمی انحنای چشمش مهربان تر شود!
ناگهان تیر خلاص را زد!
خاطره گفت... گفت در روستای پدری... ایام محرم و رمضان... روحانی مبلغ به روستای ما می آمد و پدرم میزبان او میشد... و ما برادران زیادی بودیم... هربار که مبلغی می آمد که سنش به من نزدیک بود با او دوست میشدم، به او مهر میورزیدم، او مرا مرهم میشد، ارتباط ما به مراسم و... محدود نمیشد و رفیق شفیق شکار و گشت و گذار میشدیم
و همه این محبت ها و پیوند رفاقت ها در یک دهه و دو دهه شعله میگرفت و این انفجار ناگهانی... همانقدر ناگهانی پایان میافت و من باز خود را تنها و بی کس و بی رفیق و میان مردمانِ هم شکل خود میافتم! و او که شباهتی به ما نداشت و از قضا پیوندی با آن منِ باطنی ام داشت رهایم میکرد!
بعد از چند تجربه اینچنینی، با خود عهد بستم با هیچکدامشان رفاقت نکنم، این پیوند موقت را نپذیرم و دور باشم...
خاطره گویی پیرمرد که پایان یافت... انحنا چشمش مهربان تر نشد! من ولی سخت درگیر این زندگی و تجربه شدم... همان شب فاطمه زهرا... جمله ای گفت که همه چیز را در ذهنم فروریخت
کودک ارام و خجالتی که سر کلاس درس با من سخن نمیگفت و بیرون کلاس... کلمه ای پرت میکرد و میدوید با چشمانش منتظر پاسخ من میماند،
وقتی شنید که امشب اخرین شب ماندن من است...با صدایی هراسناک و لرزان و ناامید و خجالتی و...و...و که نمیتوانم توصیف کنم گفت: میشه بمونی!
من نماندم🚶 روحانی مبلغ ۲۰ سال پیش روستای پدری پیرمرد هم نماند🚶
🖋امیـد
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
امروز یه کار انجام بده فقط برای امام زمان! نمیدونم چه کاری، هرچی! یعنی بگو خدایا این کار رو انجام دادم فقط بخاطر شادی دل امام زمان که تو از من شاد باشی! میخواد خوندن زیارت عاشورا باشه یا صدقه دادن یا خندوندن یه آشنا یا زنگ زدن به رفیقت قدیمیت یا سر زدن به پدر مادر یا زیارت یا سر زدن به اموات و خیرات براشون... هرچی...
تاثیرش رو تو زندگیت میبینی🤍
@ir_tavabin
ورودی کوچه اش بو میدهد!
بوی روغن سوخته ی فلافلی.
ترکیب روغن با عطر فروشی های اطرافش
رایحه سمی را رقم زده.
مقابل فلافلی،
چشمان گرسنه زن و مرد را مشاهده میکنید
زنجیر انسانی تشکیل داده اند.
برای سیر شدن.
اگر بتوانی از زنجیر انسانی عبور کنی
به کوچه مروی وارد شدی!
تبریک میگم!وِل کام.
از ابتدای کوچه تا انتها،مغازه هایی
با عنوان #خارجی_فروشا مشاهده میشه!
عطر.شکلات.موی سر.ترشی.لوازم پرده.دهین.
جالب است تنوع لهجه کاسب هایش مثل اسم صنفش خارجی!
عربی.ترکی.فارسی.لری
جلو میروم. میانه کوچه ام.
مکثی میکنم.مسجدی میبینم.
مسجدی در میان،با ۱۰ متر عقب نشینی.
گویی تمایلی به حضور در صنف #خارجی_فروشا ندارد.
در کنج عزلت میان کوچه است
میاندار کوچه ۱۰ متر عقب نشینی کرده
نمیدانم دلیلش چیست؟
دلیلش را مردی گفت!
معمار بود و اهل حکمت!
شاید از آنهایی که انسان میساختند.
معتقد بود
بنای حوزه ثابت ماند.چون خودش
را با پیشروی صنف خارجی_فروشا جلو نکشید.
مقاومت کرد.ملتفت نبود.عقب ماند!
گفت و رد شد.
ماندم و نگاه کردم.
با حسرت به میاندار عقب نشسته
چقدر جایش میان صنف خارجی_فروشا خالیست!
✍خادم
عضو کانال
خادم|روزنوشت های یک طلبه
بشید!
فرمود هرجا که هستید
در هر مختصاتی
سفت و محکم بایستید!
خدا کارگردان صحنه است
نقش اصلی به کسانی میرسد
که ثبات دارند.🤍
✍حبیب
@khaadeem_313
✓ من بلد نیستم ولی شما بیاید!
آخرین جایی که میتوانی یک ساختمان و اداره و میز و صندلی ببینی محمدآباد است... نه روستا!
وقتی داخل روستا میشوی کویر کویر است؛ کویر عناوین، کویر صندلی، بیابانِ مزایا، سراب دفتر و دستک و کارتابل... برهوتِ «کیفکش» ها*!
هیچکس قدر تو را نمیداند... آیت الله هم باشی، جبرئیل هم تورا بشناسد... شیخ عیسی تو را نمیشناسد. اگر در روستا قدم بزنی... احدی سمت تو نمیاید جز اینکه تو بروی!
آخوند محترم! مَثَل تو دیگر مَثَل کعبه نیست؛ تو طبیب دوار باید باشی وگرنه حتی فرصت پیدا نمیکنی کعبه ات را بنا کنی.
با نوری در خانه مستقر شدیم... بی پروا از خانه زدم بیرون؛ صد متر آن طرف تر جوانی علوفه برای دام آماده میکرد... چند ثانیه نگاهش کردم... گفتم شاید بیاید عرض ارادت کند... نیامد! من رفتم
تا سلام نکردم سلام نکرد!
تا لبخند نزدم لبخند نزد...
خب البته من لباس روحانیها را به تن نداشتم اما چقدر به فکر فرو برد مرا که من در حوزه علمیه چقدر علم هدایت گری... علم واقعی دین آموختهام... که اگر یکروز منصب و لباس و صندلی را از من بگیرند... در میان حیاط همین حوزه چند نفر را میتوانم دور "خود خودم" جمع کنم!
آقای آخوند، آقای مدیر، آقای استاد، آقای مجاهد، آقای بسیجی...
خود خودت بدون مقام و عنوانت چقدر وزن داری؟!
تمردها، بی نظمی ها و شلختگی بچه های روستا و بزرگانشان...
همه همه... طبیعی بود
چیزی که عادی نیست... توقع من بود! که پیغمبری بلد نیستم و پیغمبرخواندهام... میگویم بیایید بی آنکه مسیر بلد باشم
🖋 امیـد... فقه و اصول و درس اخلاق چقدر به تو شیوه پیغمبری آموخت؟
پ.ن؛
*کیف کش: جوانی که کیف مدیر را در رفتوآمدها جابجا میکند تا در آینده کیفی به او بدهند
@khaadeem_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر مردِ کاریم؟! واقعا ...
♻️ به کانال خادم بپیوندید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا صدای تو انقدر زنده است؟!