eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - آره بخون الان به حمایتت خیلی نیاز دارم بخون ... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال بشه امیمهدی - بی خیال چی ؟ من - نمیدونم ... دلم شور میزنه ... تو رو خدا بخون .. برای نیم ساعت یا یه ساعت مهریه هم همون آب باشه سری تکون داد ... یه حسی تو چشماش بود که درکش نمیکردم ولی آرومم می کرد انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت امیرمهدی - باشه ... باشه ... شما آروم باشین منتظر چشم دوختم به لب هاش ... صیغه رو خوند و من انقدر حواسم به دلشوره ام بود که نفهمیدم مدتش چقدر شد و مهریه م چی گفته شد خوندنش که تموم شد دستم رو سُر دادم بین دستش محکم دستم رو گرفت و اینجوری کمی آروم گرفتم نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد انگار با این حمایتش کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمیتونست تکونم بده اما صدای پویا مثل زلزله ی چند ریشتری همه ی ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه پویا - به به ببین کیا اینجان ؟ چطوری مارال ؟ اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون بود با دیدنش دلشوره ام بیشتر شد گر گرفتم، دلم گواهی بدی میداد ،گواهی یه اتفاق شوم اگر قفل دست های امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم اما همون قفل به موندن مجبورم کرد پوزخند تمسخر آمیزش لب هام رو به هم دوخت من هم برای باز کردنش هیچ تلاشی نکردم استرس زیادم نمیذاشت به راحتی تصمیم به کاری بگیرم ... پویا سکوتم رو که دید انگار جری تر شد حتماً التماس توی چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدی پویا - خوشبختم پویا هستم نامزد قبلی مارال و دست برد سمت امیرمهدی برای دست دادن ... با سادگی خودم رو لو دادم فهمیده بود ترسم از چیه ؟ فهمیده بود با ساده ترین راه میتونه آشیونه ی تازه ساخته م روتلی از خاک کنه دل بستم به معجزه ی خدا همون آیتی که در وجود امیرمهدی قرار داده بود همون عشقی که مقدس بود ‏شاید از این بحران نجات پیدا کنم امیرمهدی نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد البته با دست دیگه ش هیچکدوم نمیخواستیم این حلقه ی اتصال رو جلوی اون دلیل انقصال از هم باز کنیم انگار هر دو به هم دخیل بسته بودیم امیرمهدی - خوشبختم خیلی با آرامش حرف زد و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره پویا با لحن خاصی گفت: پویا - گفته که با من نامزد بوده ؟ امیرمهدی فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود داد امیرمهدی - بله خبر دارم پویا نگاهی کرد به دست های تو هم گره خورده ی ما پویا - گفته منم دستاش رو میگرفتم ؟ و دوباره خیره شد به چشمای امیرمهدی مثل ماری که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و یک دفعه ای هجوم بیاره گارد بدی در مقابلمون گرفته بود امیرمهدی باز هم نفس عمیقی کشید امیرمهدی - بله اينم میدونم پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت پویا - اینم گفته که تو مهمونیا تو بغلم می رقصید ؟ گفته دست مینداختم دور کمرش ؟ گفته عاشق بلندی موهاش بودم ؟ سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت: پویا - بوی بدنش محشره ناباور نگاهش کردم تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ريشه ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 فشار خفیف دست امیرمهدی کمی بیشتر شد و حس کردم صداش جدی تر شده امیرمهدی - من و خانومم قبلاً در اين باره حرف زدیم با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما می ترسیدم بهش نگاه کنم ‏... می ترسیدم بزنه تو گوشم حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس امیرمهدی رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدی که امیرمهدی ازم داشت که نکنه تو ذهنش شده باشم یه مارال بی بند و بار و هوس بازی که هر دم عاشق و شیفته ی یکی میشه ... که اگر چنین میشد بی شک مرگم حتمی بود خنده ی پویا حالت تمسخر امیزی به خودش گرفت ... خودش رو کمی عقب کشید و چشماش رو تنگ کرد پویا - پس اینم گفته که من لباش رو بوسیدم نه؟ اگر تجربه ش رو داشته باشی میدونی چقدر طعم لباش شیرینه طوری که آدم به زحمت میتونه خودش رو کنترل کنه و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوری کرده باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت فشار دست امیرمهدی رو دستم به حدی بالا رفت که نزدیک بود صدای آخ گفتنم بلند شه انگار میخواست استخونام رو بشکنه ... پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه ای به نگاه ناباور و شوکه ی من زد من اين مورد رو یادم رفته بود ... اون بوسه رو یادم رفته بود ... دوباره برگشت سمت امیرمهدی پویا - خب از دیدنت خوشحال شدم مزاحمتون نباشم برسین به نامزد بازیتون و با همون پوزخند بدی که رو لباش بود دست تکون داد و رفت مبهوت به رفتنش نگاه کردم دستم از فشار دست امیرمهدی در حال له شدن بود پویا فاتحه ی کل زندگیم رو یه جا خوند و این فشار دست امیرمهدی یعنی تموم شدن همه ی دلخوشی هایی که داشتم ‏ یه آروزی محال از ذهنم گذشت که کاش امیرمهدی تو تنگای زمان اون صیغه ی اجباری رو دائم خونده باشه نفسم از فشار زیادی که به دستم وارد میکرد داشت بند می اومد خدا لعنتت کنه پویا ... خدا لعنتت کنه اشک تو چشمام حلقه زد ... گرداب هولناکی بود و هر لحظه در حال غرق شدن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدی رو میشناخت یا به طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدی رو به هم ریخت و رفت رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهای من رو و من موندم و چشمای خیره ام به زمین و دستی که تا خرد شدن استخوناش چیزی باقی نمونده بود دلم میخواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم که من اون بوسه رو یادم رفته بود که من هیچ نقشی تو این موضوع نداشتم که تو اون سردرگمی برگشت از کوه و سقوط زمانی که هنوز گیج بودم و منگ کار خودش رو کرد و من همون اول با جون گرفتن تصویر امیرمهدی عقب کشیدم و اجازه پیشروی بیشتری بهش ندادم و عطر بدنم... وای که حالم به هم خورد از تصوری که می تونست تو ذهن امیرمهدی جون گرفته باشه پویا خیلی قشنگ گند زده بود به نجابتم با کشیده شدن دستم چشم به امیرمهدی دوختم که داشت می رفت و من رو هم دنبال خودش میکشید پاهام یارای رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن ... نمیفهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدی روون بود از پاساژ خارج شدیم بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدی عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف موقعیتمون رو درک کنم من فقط و فقط امیرمهدی رو میدیدم که با عصبانیت راه میرفت و من رو هم با خودش می برد مات اخماش بودم و چشمای... نه .... من چشمای امیرمهدی رو اینجوری نمی خواستم ... اینجور بی تاب ، عصبی ، قرمز و پر از حس بد کاش به جای سکوت حرف میزدم و براش توضیح میدادم شاید کمی آروم میشد اما سکوت من دردناک ترین جوابی بود که برای بی رحمی های پویا داشتم بی رحم نبود ؟ نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟ انگار با دستای خودش زنده به گورم کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
✨ اعمال شب و روز عرفه✨ 🔷از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه شهید بهشتی: اینقدر توانسته ام خودم را بسازم که اسیر القاب نباشم…. 🧿❤️‍🩹 کاش ما هم یاد بگیریم… 🔻 @seyyedoona
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه منتظر سوار شدنم باشه ماشین رو دور زد بدون نگاه بهم در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد اروم نشستم باز هم بی حرف، باز هم با ترس ، میزد تو گوشم ؟ شاید ... دیگه تو مکان عمومی نبودیم ... می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست پاش رو گذاشت رو کلاج و دنده رو خلاص کرد ... انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمیتونستم چشم از کاراش بردارم سوئیچ رو نیم دور چرخوند ... اما انگار حرصی که سر سوئیچ و ماشین خالی کرد براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند ... انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت: امیرمهدی - فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره اش نخوام حتی دلیل اون حرفا رو همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم رو صداش جدی بود و خشک ... دور از امیرمهدی ای که من میشناختم واقعا خودش بود ؟ من چه جوابی داشتم بدم ؟ بگم بوسه ای نبوده که بوده ؟ دروغ می گفتم و همین اعتمادش به راستگوییم رو هم زیر سوال میبردم ؟ بت مارال برای امیرمهدی شکسته بود دیگه نیاز نبود خودم بیشتر از این خردش کنم پس سکوتم بهترین جواب بود .. سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود که دیگه هیچ زمانی رو در پی نداشت برای تحمل اين شرایط سکوتم رو که دید با خشم ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد خیلی زود دنده ی یک ماشین شد دو...و پشت سرش شد سه... شد چهار ... و عقربه ی سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت کمی تو خودم جمع شدم ... نه از ترس که از سرعتی که برای جدا شدنمون از هم خرج می کرد انقدر براش غیر قابل تحمل شده بودم ؟ سرعت برای زودتر جدا شدنمون نشون می داد که ممکنه وصلی در پی نداشته باشه جلوی در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت و بدون حرفی خیره شد به رو به روش 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 هنوز در سکوت بودم و نمیدونستم برای پیاده شدن باید بگم " خداحافظ "؟ جوابم رو می داد؟ مردد دست بردم سمت دستگیره که شاید خودش با گفتن " به سلامت " یا یه " هری " از سر خشم بهم بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده اما حرفش چیزی بود غیر از اونچه که تصور داشتم امیرمهدی - روزه ی سکوت گرفتین ؟ برگشتم و نگاهش کردم ... سکوتم رو نمیخواست ... با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود جواب دادم من -واژه های ذهنم ردیف نمیشه روش رو برگردوند ... کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه مثل دفعات قبل شاید بد عادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود ... شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت تکیه دادم به پشتی صندلیم آروم گفتم ‏ من - حوا هم گناه کرد ولی آدم تنهاش نذاشت برگشت و نگاهم کرد و خیلی سریع و خشک گفت: امیرمهدی - من پیغمبر نیستم سکوت کردم ... حرفش به اندازه ی کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ی فرق داشتن اوضاع این دفعه بود چشماش رو کمی تنگ کرد امیرمهدی - چه انتظاری دارین ؟ انتظار ؟ دلم معجزه میخواست از همونایی که هر بار یه جورایی نذاشته بود حلقه ی اتصالمون قطع بشه گرچه که اینبار گویی کارد تیزی به طناب قطور ارتباطمون خورده بود کاملاً معلوم بود که نمیخواد کوتاه بیاد، کاملاً معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، دفعه ی سوم تو مشتی ملخک لبخند زدم ، تلخ... تلخِ تلخ معجزه های خدا تموم شده بود ... من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاری از پیش نمیبردم سری به طرفین تکون دادم من - هیچی... هیچ انتظاری ندارم وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ی خدا جای خود داره و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم ... این همون انتهای ترسناک قصه ها بود همون پارگی شاهرگ حیات ... با پاهای لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم هنوز پا داخل حیاط نذاشته صدای امیرمهدی باعث شد مکث کنم امیرمهدی - صیغه رو برای چهار روز خونده بودم چهار روز دیگه تموم میشه و بعد صدای کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم و بپرسم " چرا چهار روز ؟ " یا " حالا این چهار روز رو چیکار کنیم ؟ " اگه به هم نمیرسیم تو با تمام من برو ... همین برای من بسه که آرزو کنم تو رو چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی ای با امیرمهدی بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره حال خودم از بازی روزگار انگشت به دهن مونده بودم شده بودم مثل میوه های آفت زده ... یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن ... مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ...... حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد وارد خونه که شدم از تعجب زود برگشتنم رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در آشپزخونه ایستاد چهره ی بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون میداد حال زارم رو رضوان با شک پرسید رضوان - چرا زود برگشتی ؟ ایستادم و نگاهم رو بین چشمای منتظرشون چرخ دادم ... برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم دروغ بگم دروغ بگم که کاخ آرزوهای اونا مثل من آوار نشه رو سرشون ... همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بود کافی بود اما دهنم به دروغ باز نشد ... زبونم نچرخید و یاریم نکرد انگار به فرمان من نبود باز نگاهم بین صورت های نگرانشون چرخید 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
لحظه لحظه از ظهر عرفه تا غروب مثل اکسیر... التماس دعا.
عرفه‌رمضان‌کوچکی‌ست‌به‌سبک‌خـدا برای‌آنان‌که‌جامانده‌اندازقافله‌رمضـان...!(: 🌱| @khacmeraj