eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌿💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚🌿💚 💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚 🌿💚 💚 فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. فاطی: وای خدا فائزه چیشدی علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟ مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم. مهدی: چیشد؟؟؟ توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود... با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم. آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟ به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل.. فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه... _باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری... فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد... _این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی... فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟ _باشه علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم... اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن... طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای... چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد... 💚 🌿💚 💚🌿💚 🌿💚🌿💚 💚🌿💚🌿💚 🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 فاميالي من و محمد و مرتضي و چند تا از دوستاي من که انقدر گفتن که روم نشد دعوت نکنمشون . از تونلي که درست کرده بودن رد شديم . متفرق شدن . مامان محمد اومد طرفم و با لذت پيشونيمو بوسيد . مامان -: سالن که امشب مال ماست ... بريد تو جايگاه عروس و داماد بشينيد ... رفتيم و نشستيم . با لذت به مهمونا خيره شدم . دخترايي که نگاهشون مات مونده بود رو علي . واااي خدا داشتم ذوقمرگ مي شدم . دلم مي خواست بلند بلند قهقهه بزنم . وااااي مخصوصا ژيلا که معلوم بود هزار تا نقشه ريخته برا تور کردن علي . دوستاي خودمم که داشتن مي ترکيدن از حسودي . خدايا مي دونم خيلي خبيث شدم ولي دمت گررررم .... خيلي حال دادي بهم امشب ... خيلي باحالي ... در حال همين مناجاتهاي عارفانه بودم که ژيلا با دوربين اومد سمتون . بلند به همه گفت ژيلا -: هر کي مي خواد عکس بگيره بدوعه ... تقريبا همه اومدن . من سريع به شيدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت . محمد نگران نگام کرد . شيدا دوربين خوشگل 22 مگاپيکسليم رو که بهش داده بودم اورد . دوربين ژيلا رو از دستش با عذرخواهي گرفت و گذاشت روي ميز مقابل ما . شيدا –: هر کسي مي خواد عکسا رو بگيره با اين دوربين لطفا ... خواهشا دوربين ديگه درنيارين ... خخخخ نقشه هاي ژيلا نقش بر آب شد . واي خدا مردم از خوشي ... شيدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهموناي زيادي نداشتيم ولي اونقدر دوتايي و سه تايي و تکي و غيره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم رواني مي شدم . شام رو که اوردن مشتريهاي من و محمد کم شد الحمدلله . ديگه کسي نموند که بخواد عکس بگيره . مرتضي با هزار تا ادب و احترام دوربينم رو از شيدا گرفت و اومد سمت ما . مرتضي -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس .... علي هم اومد جلو و دست محمد رو کشيد تابلند شه . محمد دست علي رو اروم پس زد و از جاش تکون نخورد 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜 🌿💜🌿💜🌿💜 💜🌿💜🌿💜 🌿💜🌿💜 💜🌿💜 🌿💜 💜 دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم: –آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و... سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود. سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت: –قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره، همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم: –خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم. ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی. نگاهش کردم. –خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت: –من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی . این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم. همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت: –نشستین به حرف زدن؟ هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت: –خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه. آرش** دوباره نگاهی به گوشیام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. 💜 🌿💜 💜🌿💜 🌿💜🌿💜 💜🌿💜🌿💜 🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj