💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتادوپنج
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم خدایا...
این آخه اینجا چیکار میکنه
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد...
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو
با حرص گفتم: سلام.
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم
عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم
_بله امرتون؟
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها این چه طرز حرف زدنه عزیزم
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم.
با پوزخند بهم گفت: نه بابا چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه...
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتادوپنج
سرم رو انداختم پايين که مثلا خجالت کشيدم . اي تو روحت ... انگار نه انگار که خودتون دوتايي
بريدين و دوختين و الان دارين بزرگترهاتون رو بازي ميدين ...
بابا-: شماره من رو تو بهش دادي؟ ...
خدا جون ... دمت گرم ...
-: بله ...
بابا-: چرا ؟ ...
-: خب ازم پرسيد منم بهش گفتم ولي نمي دونستم واس چي مي خواد ...
خدايا من رو ببخش بابت اين دروغا ... جبران مي کنم ... خجالت رو بايد مي ذاشتم کنار انگار ...
من من کردم
-: خب ... شما ... چي بهش گفتي ؟ ...
آخرين قلوپ از چايشو خورد .
بابا-: گفتم نه ...
وا رفتم . بي اختيار گفتم
-: چرا ؟؟؟ ...
فقط بهم نگاه کرد . فک کنم گند زدم . بلند شدم و برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت آتنا.
آرنجام رو گذاشتم رو زانوهام .
خدايا ... خودت يه کاريش بکن ... اگه بابام بگه نه يعني نه ...
همين لحظه بابام اومد تو اتاقم و در وپشت سرش بست . اين يعني اينکه مي خواد باهام مردونه
صحبت کنه .
قربونت برم خدا ... مي خواست باهام منطقي حرف بزنه . اومد کنارم نشست روتخت . سرم رو
انداختم پايين.
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتادوپنج
راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم
نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه
تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی
شوهرشه.
مگه همیشه نمیگفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی
همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می
خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز
آرزوهاشون باشه؟
می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که
منم بکشه بالا ، تا درجا نزنم.
می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید
بگذری.
یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این
که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش
من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز
ندهم.
فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به
قطرهی اشکی کرد.
اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.
مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل
صورتم گرفت و گفت:
–بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت :
–یعنی اینقدر در گیر شدی؟
از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم.
کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش
میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj