「خـــاكِمِــعـــراج」
میخام براتون یه داستان خفن بگم بیدارید ؟!
بسم الله الرحمن الرحیم .
میگن یه خانومِ عربی یه دختر بچه فلج داشته ؛ از بچگی این مشکل داشته دکترام نتونسته بودن کاری کنن .
این خانوم نذر میکنه ده شب محرم بره حرم آقا ابیعبدالله تا بچشُ شفا بده آقا ؛
「خـــاكِمِــعـــراج」
بسم الله الرحمن الرحیم . میگن یه خانومِ عربی یه دختر بچه فلج داشته ؛ از بچگی این مشکل داشته دکترام ن
روز اول روز دوم روز سوم ..
میرسه روز نهم محرم ولی خبری از خوب شدن نبوده ؛ این خانوم رو میکنه به گنبد میگه من از همجا بریدم اومدم اینجا گفتم شما روم زمین نمیزنی ! فردا روز اخر دختر من هنوز روی ویلچره !
「خـــاكِمِــعـــراج」
روز اول روز دوم روز سوم .. میرسه روز نهم محرم ولی خبری از خوب شدن نبوده ؛ این خانوم رو میکنه به گنب
خلاصه میزنه زیر گریه میگه حالا که ناامیدم کردین میرم به امیرالمومنین میگم من با امید رفتم دم در خونه بچهات منو ناامید برگردوندن ؛
این خانوم اینجوری میگه بچش میزاره یه گوشه از حرم بدو با پای پیاده چشم های گریون میره سمت نجف ؛
「خـــاكِمِــعـــراج」
خلاصه میزنه زیر گریه میگه حالا که ناامیدم کردین میرم به امیرالمومنین میگم من با امید رفتم دم در خونه
تو راه از دور یه اقای نورانی میبینه ک ازش میپرسه کجا میری ؟!
میگه میرم نجف چقولی کنم به آقا ؛
میگه دیگه لازم نیست برگرد حسین "ع" دخترت شفا داد ؛
خانوم عرب ک تعجب کرده بود میگه شما کی از کجا میدونی ؛
میگه من قمربنی هاشمم آقا منو فرستاد بگم نرو آبرومون پیش امیرالمومنین ببر ؛ برگرد بیا دخترت شفا دادیم کسی از خونه ما ناامید برنمیگرده :)!💔🖐🏿
#التماسدعا
-🖤
پَـروازمۍکُنیـٖمازایـٖنپیلـھهـٰاۍتنگ.؛
فَصلبُـلوغشیعھِیقینـاًمُحـرماسـت..!
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_هشت
❌فصل دوم❌
گونه هام هنوز خیس بودن و به شدت سعی داشتم این به جا گذاشتن امیرمهدی تو بیمارستان و رفتن تأثیری روی شدت اشکام نداشته باشن
با خروج از اتاق ، دکتر امیرمهدی دست به سینه رو به روم ظاهر شد ... اخم روی صورتش بیانگر حس نارضایتیش از چیزی بود و با به حرف اومدنش فهمیدم دلیلش رو
- بالا سرش به هیچ عنوان گریه نکنین ممکنه متوجه تموم حس های منفی بشه و این براش سمه ... ممکنه روی هوشیاری و عملکرد مغزش تأثیر منفی بذاره بیرون از اون اتاق هر چقدر میخواین گریه کنین ولی کنارش باید شاد و پر انرژی باشین
خیره به اخم روی صورتش گفتم :
- عزیز خودتونم بود میتونستین انقدر راحت دم از شادی بزنین ؟
ابرو و شونه هاش رو همزمان بالا انداخت
- اگر میخواین خوب بشه باید نقش بازی کنین
از شیشه نگاهی به امیرمهدی انداختم چه جوری باید به این دکتر سالخورده می فهموندم من نمیتونم نقش بازی کنم که من هميشه ی خدا خودم هستم خودِ خودم مارال صداقت پیشه و شاید باید می گفتم مارال درستکار
چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی میدونستم هر چند خیلی دیر نام فامیلش روی اسمم نشست
" سعی می کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت اسانسور برای برگشت به خونه
نیم ساعتم خیلی زود تموم شده بود مثل زندانیایی که خیلی محدود اجازه ی ملاقات داشتن
دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولی ناچار بودم بسازم ... از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف بیمارستان می اومدن
شتابم رو به حداقل ممکن رسوندم که نخوام برای رسیدنشون بایستم ... آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم و همزمان "سلام " کردم
نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو سر تا پام رو نشونه گرفت و دستش بالا رفت تا روی صورتم فرود بیاد
ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمی خودم رو ازش دور کردم
سلامم جوابی که در پی نداشت هیچ هجوم نامردانه ای هم به دنبال داشت و من ناباور به دستی نگاه می کردم که هران احتمال فرود اومدنش بود
نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتی که همین دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، از خوشی سربه آسمون میکشید دست بلند کنه؟
دستی مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایی با اعتراض گفت :
-بابا
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_نه
❌فصل دوم❌
خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت
- به خاطر این امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده
و پسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد
- بریم دیر میشه و نمیذارن امیرمهدی رو ببینیم !
و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمی عقب کشیده بهش نگاه می کردم
نفسش رو با شتاب و بی نهایت پر صدا بیرون داد و من باز هم کمی خودم رو عقب تر کشیدم
خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم جوابی که لایق تموم توهین هاش باشه جوابی که شاید تا اون زمان هیچ کس بهش نگفته بود
شاید براش همین کافی بود که بگم اون دنیا به خاطر تهمت هایی که بهم زده دست از سرش بر نمیدارم همین می تونست به اندازه ی کافی بسوزونتش
آدمی که دم از دینداری میزد با این حرف آتیش می گرفت به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت
اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم این که به بزرگتر ها خیلی احترام میذاشت و از طرفی عموش رو خیلی دوست داشت
وقتی اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سکوت کرده بود و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود پس من هم باید به احترام شوهرم همون راه رو در پیش می گرفتم
اما از اونجایی که به هیچ عنوان نمی تونستم مثل امیرمهدی عاقلانه و با سیاست رفتار کنم ترجیج دادم تا سکوت کنم و شاید همین سکوتم هم خان عمو رو بیشتر عصبانی می کرد
خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالی که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم دلم رو نشونه گرفته بود
مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر میداره دلم خراش خورده بود ... شاید عمیق نبود ولی سوزشش رو به راحتی حس می کردم
زخم های عمیق قبلی هم انگار با این خراش سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرک رو به قلبم سرازیر می کردن
کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتی فراموششون کنم به قلبم نهیب زدم :
- بسه ... بسه ... چیزی نیست ... یه کم طاقت بیار ... امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو میده ، مطمئن باش بی تفاوت از این حرفا نمیگذره کافیه صبر کنی تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چی رو براش تعریف کنی
نفس عمیقی کشیدم و آروم راه افتادم
به پشت سرم هم نگاهی نکردم تا اون خراش کوچیک دلم بیشتر بهم دهن کجی کنه
لبخند پر تمسخری به خودم زدم ... دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال می کشیدن یکی پویا و یکی خان عمو
و چه تفاوت فاحشی در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف هم جهت با هم رفتار می کردن
یعنی خدا اون دنیا چه جوری میخواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت رفتار کنه ؟
یه لحظه فکر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین می ذاشتم و تیکه تیکه شون می کردم
لبخند تلخی زدم ... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست
❌فصل دوم❌
سعی کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی کمی خودم رو اروم کنم که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره ی اون چشم ها
چشم هایی که رویای شب و روز من بود
چشمایی که من در عمق مهربونیش غرق میشدم
چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح میدادم تا اخر دنیا نجات پیدا نکنم
یادمه رنگ نگاهت ... رنگو رویاهای من بود سبزه زاران تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود
همونجور که آهسته آهسته از بیمارستان دور میشدم حس کردم کسی صدام میزنه
- خانوم صداقت پیشه ؟... خانوم صداقت پیشه ...
با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم
پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیک شدن بود ... نگاهش کردم چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود !
همون محاسن ... همون مدل مو .... همون نگاهی که اصلاً مخاطبش رو کنکاش نمی کرد ... همون هیکل ... و شاید کمی بلند تر از امیرمهدی
عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن بر خلاف مادر امیرمهدی
پدرش هم از خان عمو کمی کوتاه تر بود چیکارم داشت ؟
می خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟ می خواست حرف ناتموم پدرش رو به شکل دیگه ای تموم کنه ؟ یا اونم می خواست به نوع دیگه ای بهم بفهمونه که من رو مقصر می دونه ؟
آهی از سینه کشیدم و زیر لب " خدایا به امید تو " یی گفتم
دو قدم مونده به جایی که ایستاده بودم ایستاد و در حالی که سرش کاملاً پایین بود لب باز کرد
- سلام ببخشید ... من جای پدرم عذرخواهی می کنم !
چشمام تا سر حد ممکن باز شد چی می گفت ! عذرخواهی ؟؟؟
پسر اون پدر از من عذرخواهی کرده بود ؟ به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم :
-مشکلی نیست
اما اون پسر قانع نشد
- واقعاً عذر میخوام میدونم که پدرم کم زخم زبون نزدن ! به خدا شرمنده م
هنوز متعجب ایستاده بودم ! دهنم باز مونده بود تن صداش مثل صدای امیرمهدی مهربون بود
حالت صورتش شرمندگی رو داد میزد برای اینکه به خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم :
- باور کنید مشکلی نیست
سری تکون داد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_یک
❌فصل دوم❌
- شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ... محمدمهدی
از تکه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... اسمش هم شبیه اسم ... اسم....
دوباره آهی از میون سینه ام راه به بیرون گرفت آروم گفت
- من و خانومم دیشب برگشتیم رفته بودیم زیارت خونه ی خدا سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم
لبخند کم رنگی روی لبام نشست ... عقد من و امیرمهدی واقعاً سعادتی بود یا بهتر بود بگم برای من سعادتی بود
سعادتی که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم....به رسم ادب در مقابل اون همه تواضع محمدمهدی " زیارت قبول "ی گفتم
همونجور که سرش پایین بود همراه با اخم ظریفی محزون گفت
- من نمیدونم الان باید تبریک بگم بهتون بابت عقد يا با این وضع ....
بقیه ی حرفش رو خورد و نگاهی به بیمارستان انداخت .... میتونسم بقیه ی جمله ش رو حدس بزنم " یا متأسف باشه " برای وضع امیرمهدی !
تأسف میتونست حق مطلب رو ادا کنه برای وضع ما ؟ سری تکون دادم و گفتم:
- خودش یادم داده بود که باید هر اتفاقی رو حکمت خدا بدونم
اونم سری تکون داد
-صد در صد
لبخند غمگینی زد
- فقط دو سال ازش بزرگترم ولی مثل برادر تنیم دوسش دارم دوستی بین ما فراتر از این چیزا بود !
ابرویی بالا انداختم
-من خبرنداشتم
- میدونم ولی من از خیلی چیزها خبر داشتم از همون روزی که برگشت و از سقوط هواپیما برام گفت
مبهوت نگاهش کردم یعنی از عاشقی ما دوتا خبر داشت ؟
بی اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیره موندم بهش .... یعنی همه چی رو می دونست ؟ سکوتم رو که دید دوباره به حرف اومد
- میترسید ... از تفاوت هایی که با هم داشتین ... خیلی با هم حرف زدیم آخرش هم بهش پیشنهاد دادم بره با پدرش مشورت کنه با اینکه خیلی پدر من رو دوست داشت اما با توجه به اعتقادات پدرم مطمئن بودم نمیتونن مشاور خوبی برای امیرمهدی باشن
در مقابل حرفش سکوت کردم ... وقتی خودش میدونست پدرش چه جور آدمیه دیگه نیاز نبود منم زخم بزنم و یا رفتار زشت پدرش رو به روش بیارم
امیرمهدی اینجور رفتار رو یاد من نداده بود .... مگر نه اینکه مثل یه معلم هر چیزی رو با صبر بهم یاد داده بود؟
پس این شاگرد عجول باید نشون میداد کمی از اون درس ها رو یاد گرفته
و دومین چیزی که باعث میشد به سکوتم ادامه بدم این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو میدونست
خیلی دلم می خواست ازش بپرسم دقیقاً چه چیزهایی رو میدونه و امیرمهدی چه تعریفی از شروع رابطه مون داشته !
ولی از ترس اینکه بدونه موضوع صیغه ی اولمون رو و یا صیغه ی دومی که به خاطر پویا هیچی ازش نفهمیدیم و می دونستم با شنیدنشون شرم می کنم حرفی نزدم
در عوض خود محمدمهدی به حرف اومد
- پدرم فعلاً داره با دکتر امیرمهدی حرف میزنه تو این فاصله منم شما رو می رسونم
ابروهام بالا رفت .... من رو می رسوند ؟ دست از جلوی دهنم برداشتم .... چقدر خوب بود که من رو نمیدید
سرش مثل اون وقتای امیرمهدی همون روزای پر خاطره پایین بود
نباید مزاحمش میشدم ... ممکن بود خان عمو با فهمیدن همین موضوع بخواد دوباره یه حرف نون و آب دار بارم کنه!
- مزاحمتون نمیشم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj