#پارت_اول📖"
دࢪ حوالے جهنم♨️
الله اکبر گویان وارد میشوند، ترسی که بر وجودم رخنه کرده و همچون گربهی چموشی بر دلم چنگ پرتاب میکند راه نفس کشیدنم را سد مینماید و دلیلی برای مرتب تپیدن قلب باقی
نمیگذارد. فضای خوفآور و وحشتناکی شده؛ بوی دود و
آتش به مشامم میرسد، تانکرهای جنگیشان که در حال رد شدن از رویمان هستند را حس و در دلم نفرین میکنم کسانی را که با اسم خدا قاتل جان و روح خلقاهلل میشوند. یک
مشت دیوانه که با اسم اهلل روی گندکاریهایشان سرپوش
میگذارند. چندی نمیگذرد که صدای مهیبی در فضا طنین میافکند و بارقههایی از آتش داخل تونل را نورانی میکند.
نالهی حسین به هوا میرود و مجابم میکند تا تند، تند مسیر
خاکی تونل را برای رسیدن به او طی کنم. نگاه نگرانم را سمت پای خونی و چهرهی درهم از دردش سوق میدهم. لرزش لبهایش خبر از نعرهی خفهشده در حصار لبانش دارد، زمان را برای گریه سر دادن مناسب نمیبینم. دست روی دهناش میگذارم مبادا صدایاش در آید و همهیمان را به کام مرگ بکشاند! به آرامی پچ میزنم:
- آروم باش مادر، آروم باش.
🎬|#ادامه_دارد
✍🏻|#رمانمون
🆔@khadem23_ir
#پارت_دوم📖
دࢪحوالی جهنم♨️
خیسی پشت دستم حس میکنم و به چشمهای به اشک نشستهاش مینگرم، نفرت از یک مشت حیوان صفت بیشتر و بیشتر در دلم جان میگرد. چه کردهاند که اشک پسرکم در آمده است؟ به وهلل که اینان یک مشت حیوان درنده بیش نیستند.
تکهای از پارچهی نخی پیراهنم را پاره میکنم و روی زخمش میبندم. صدای برخاسته از تیر و تفنگشان حاکی از خوشحالی و جشن و سرورشان دارد. صداها که میخوابد و
منطقه که آرام میشود به همراه عبدالکریم زیر بازوی عبدالحسین را میگیریم تا از این سوراخ رهایی یابیم. عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام را به دنبال میکشیم و عبدالحسن با کالشینکفی که ۳ تیربیشتر ندارد از پشت ما را اسکورت میکند.
با شال گرد و خاک گرفتهام روی بینیام را میپوشانم تا غبار تونل تنگ و تاریک کمتر اذیتم کند. زیر لب ذکر میگویم و هر از چند گاهی نگاهم را سمت حسینم میچرخانم تا از سالمتش مطمئن شوم ولی هر بار با چهرهی خسته از دردش مواجه میشوم.
همین که مسیر تنگ و نمور تونل را به پایان میرسانیم از آن خارج میشویم و خروجمان مصادف است با راست شدن کمرهای خمیدهیمان. نور چشمم را میزند، دست روی پیشانیام میگذارم تا مانعی برای برخورد نور با چشمانم
باشد.
🎬|#ادامه_دارد
✍🏻|#رمانمون
🆔@khadem23_ir
#پارت_سوم📖
دࢪ حوالی جهنم♨️
جز بیابان و بوتههای به آتش کشیده شده چیز دیگری روبهروی چشم به رقص در نمیآید. اینجا سوریه است، حوالی جهنم؛ جهنمی که داعشیها با خدانشناشیشان برای این مردم بیگناه بر پا کردهاند. زیر دلم تیر میکشد و گرسنگی دو روزهام را یادآور میشود. به ۴ پسر تنومند ولی خسته از جنگ و خونریزیام خیره میشوم و رو به پسر بزرگم عبدالرحمان میگویم:- باید هرچه سریعتر بریم. حاج قاسم منتظر ماست، اون میتونه کمکمون کنه به کرکوک برسیم.لبانش به خنده وا میشود و لب میزند:
- حاج قاسم؟ تعریفش رو زیاد شنیدم.
دستی روی بازوی خراش برداشتهاش میکشم و جواب میدهم:
- حاج قاسم سلیمانی فقط حرف نیست پسرم! اون مردِ عملِ، مردِ میدون.
عبدالکریم، فرشتهی دومم مداخله میکند:
- باید بریم. اینجا زیاد امن نیست؛ تونل که کشف بشه مثل مور و ملخ میریزن سرمون.
و دوباره سیل استرس و نگرانی به روح و جانم هجوم میآورد.
اینبار عبدالکریم به همراه عبدالرحمان زیر بازوی حسینم را میگیرند و من تن نحیف و خستهام را به دنبالشان میکشم... .
✍🏻|#ادامه_دارد
🎬|#رمانمون
🆔@khadem23_ir
#پارت_چهارم📖
دࢪ حوالی جهنم♨️
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و به روبهرو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند.
- چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده.
لب زخمی و خشک شدهام را به دندان میکشم و با کمکش دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل ۴ شیر مردم میربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه زودتر از این جهنم خالصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان میآید و نفس نفسزنان روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم مینگرد و با ذوق پچ میزند:- رسیدیم، بهخدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و نیروهاش سنگر زدنبیاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون قحطی زدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند...
✍🏻|#ادامه_دارد
🎬|#رمانمون
🆔@khadem23_ir