#پارت_دوم📖
دࢪحوالی جهنم♨️
خیسی پشت دستم حس میکنم و به چشمهای به اشک نشستهاش مینگرم، نفرت از یک مشت حیوان صفت بیشتر و بیشتر در دلم جان میگرد. چه کردهاند که اشک پسرکم در آمده است؟ به وهلل که اینان یک مشت حیوان درنده بیش نیستند.
تکهای از پارچهی نخی پیراهنم را پاره میکنم و روی زخمش میبندم. صدای برخاسته از تیر و تفنگشان حاکی از خوشحالی و جشن و سرورشان دارد. صداها که میخوابد و
منطقه که آرام میشود به همراه عبدالکریم زیر بازوی عبدالحسین را میگیریم تا از این سوراخ رهایی یابیم. عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام را به دنبال میکشیم و عبدالحسن با کالشینکفی که ۳ تیربیشتر ندارد از پشت ما را اسکورت میکند.
با شال گرد و خاک گرفتهام روی بینیام را میپوشانم تا غبار تونل تنگ و تاریک کمتر اذیتم کند. زیر لب ذکر میگویم و هر از چند گاهی نگاهم را سمت حسینم میچرخانم تا از سالمتش مطمئن شوم ولی هر بار با چهرهی خسته از دردش مواجه میشوم.
همین که مسیر تنگ و نمور تونل را به پایان میرسانیم از آن خارج میشویم و خروجمان مصادف است با راست شدن کمرهای خمیدهیمان. نور چشمم را میزند، دست روی پیشانیام میگذارم تا مانعی برای برخورد نور با چشمانم
باشد.
🎬|#ادامه_دارد
✍🏻|#رمانمون
🆔@khadem23_ir