#پارت_چهارم📖
دࢪ حوالی جهنم♨️
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و به روبهرو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند.
- چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده.
لب زخمی و خشک شدهام را به دندان میکشم و با کمکش دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل ۴ شیر مردم میربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه زودتر از این جهنم خالصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان میآید و نفس نفسزنان روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم مینگرد و با ذوق پچ میزند:- رسیدیم، بهخدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و نیروهاش سنگر زدنبیاختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدمهایم را تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون قحطی زدهها به غذاها حملهور میشویم و گرسنگی چند روزهیمان را تالفی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدناش ذوقی وافر تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از
دلم کوچ میکند...
✍🏻|#ادامه_دارد
🎬|#رمانمون
🆔@khadem23_ir
◣ خــــــــــادم ‖Ꮶᕼᗩᗞᗴᗰ23 ◢
-🔗چون بندھ خداے خویش خواند
باید ڪہ به جز خدا نداند . . .🌱
✨|#الله
🆔@khadem23_ir
⇦♥️🌱حسّوحالهمہ ی،ثانیههاریخت بھهم،شوقیڪࢪابطهبا،حاشیههاریختبھ هم،گفتهبودمبهکسے،عشقنخواهموࢪزید
آمدےوهمهۍ
فرضیھهاریختبههم . . .🌿"
✨|#عشق
🆔@khadem23_ir