#نزدیک_حرم
#قسمت_دوم
از لحظهای که از کنار پیرمرد ناتوان رد شدم تا برسم به صحن حرم، حالم مثل همیشه نبود.. دیگه به هیچکی و هیچ جا نگاه نمیکردم
چشمام باز بود اما انگار چیزی رو نمیدیدم
از دست خودمم عصبانی شده بودم
که چرا انقدر کم تحملی و به همه چی فکر میکنی!
اون فقط یه پیر مرد بود مثل خیلی های دیگه... تمام شد و رفت!
ولی چاره ای نبود جز اینکه این حال درهم و ورهم رو ببرم داخل حرم و مرهمی براش پیدا کنم..
رسیدیم حرم..
جمعیت زیادی بود..
سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین..
پایین نزدیکترین مکان به مضجع شریفه.. باید خیلی بیشتر #احترام کرد..
نماز رو خوندیم و زیارتنامه برداشتم و خوندم و رفتم سمت ضریح.. ولی
نه حرفم می اومد و نه هیچی.. فقط نگاهم رو دوختم به ضریح ...
- خانم.. زود باش.. رد شو عزیزم... زیارت قبول..
دستمو کشیدم به ضریحو و با نگاهه وصله زدم به شبکههای ضریح گفتم: #چشمان من چندبار دیگه شما رو میبینه؟! #پاهای من چندبار دیگه خدمت شما میرسه؟!
در همین حین تا من برم و بیام...خطیب صحبت میکرد.. و من تا جایی که میشد صداش رو بشنوم دقت میکردم به صحبت ها.. اولین چیزی که شنیدم این بود: زائران عزیز.. مقام حرمت معصومین رو حفظ کنید..حتی در حرم و نزدیک ضریح با صدای بلند صلوات نفرستید..(جالب بود! حتی صلوات هم!..چقدر این #مقام بالاست..)
الان دیگه شارژ روحی شده بودم..
این خاصیته زیارته☺
موضوع خطیب اما انگار #احترام بود..
و شروع کرد از زحمات پدر و مادر گفتن.. از جایی که شاید تاحالا بهش فکر نکردیم! (نهایتا خیلی برگردیم عقب از ۹ ماه دوران بارداری مادر یاد میکنیم!) اما اون از زحمات پدر و مادر از وقتی که هنوز توفیق پدرشدن و مادرشدن پیدا نکردن میگفت.. از زمانی که با هزار #امید و آرزو از خداوند "طلب اولاد" میکنند و برای داشتن اولاد سالم و صالح دعاهاشون برای دلبندشون شروع میشه و چه نذرها که نمیکنن و چه ذکرها که تو #دلشون نمیگن..(و ما هنوز هیچ هیچیم!!)
و وقتی بشنون که خدا به اونها فرزندی عنایت میکنه، بارش دعاها شروع میشه و روز به روز دعا پشت دعا...
#پدرها اما دعاهاشون بزرگتره انگار.. چون هم برای مادره و هم برای فرزند..
خلاصه از اون اول تا #حقوق پدر و مادر گفت..
چقدر همه چیز خوب چیده شده بود.. موضوع اون روز خطیب و #پدر_ناتوان..
سخنرانیه اون شب کاملا #به_روایت_تصویر بود برام..
اما تا اینجا تمام اون چراهای ذهن من فقط یه چیز انتزاعی بود.. به هرحال مدرکی برای اثبات کم لطفی پسر به پدر نداشتم! ولی نمیدونم چرا حس خوشایندی هم نبود.. باید مطمئن می شدم..
دیگه کم کم آماده خداحافظی و برگشتن شدیم..
موقع برگشت از حرم، کنار خیابون باز همون پدر ناتوان و حاج آقای پسر رو دیدیم..
ویلچر پدر کنار درِ باز شده ماشین پسر پشت اون ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#خادمنوشت
@khadem_koolebar
🔰 #خاطره_عجیب | #رسیدگی حاج احمد متوسلیان به خانواده #ضد_انقلاب
📌 #یادبود_راه_شهیدان
💌 یکی از فرماندهان #حزب_دموکرات روبه روی حاج احمد در مریوان می جنگید. به گوش حاج احمد می رسد که زن و بچه فرمانده حزب دموکراتِ ضد انقلابِ دشمنِ تو ، در همین شهر مریوان با #فقر دارد دست و پا می زند و کسی را ندارد که کمکش کند. احمد ، ساعت ۱۱ شب بلند می شود و به خانه دشمن ضد انقلاب خود می رود.
درب خانه را می زند. زن با ترس درب خانه را می بندد که حاج احمد پای خود را لابه لای درب می گذارد و به او می گوید: « نترس خواهرم؛ من احمد متوسلیانم. » زن با لحن و برخورد احمد آرام می شود. احمد دست در جیبش می کند و می گوید: « من ماهی چهار هزار تومان #حقوق می گیرم. بیا این دو هزار تومان مال تو و دو هزار تومان هم مال من! خدا بزرگ است می رساند ... »
راوی سردار مجتبی عسگری (برنامه ماه عسل)
🗓 ۱۴ تیرماه، سالروز ربوده شدن جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان و یاران همراهش
@khadem_koolebar