#نزدیک_حرم
#قسمت_سوم
موقع برگشت از حرم، کنار خیابون باز همون پدر ناتوان و حاج آقای پسر رو دیدیم..
ویلچر پدر کنار درِ باز شده ماشین و پسر پشت اون ایستاده بود.
با دیدن این صحنه انگار موجی از یک انرژی عجیب و غریب کوبید به صورتم!
تعجب کردم..اینکه قبل از ورود ما به حرم اونها رو در مسیر دیدیم و حالا هم بعد گذشت چند ساعت!..
به روی خودم نیاوردم! اما ذهن من انگار با این صحنه تازه معمای حل نشدش جون گرفتُ شروع کرد به شکایت...
- چطور این پیرمرد طاقت آورده و هنوز بیرونه؟! سوز سرما حتما تا الان سلولهای بدن پیرمرد رو خسته تر از پیش کرده!..
خوب یادمه "کاش ترین" لحظه زندگیم رو اون #لحظه از ته دلم گفتم که...کاش یه کُته پشمی تن پیرمرد بود یا پتوی گرمی روی سرشونه هاش!...
بخار ضعیف دهان پیرمرد از لبهای نیمه باز و چونه لرزونش میجوشید و در تاریکی شب بالا میرفت..
- ای کاش...
تو همین حالِ خودم بودم که یکدفعه پسر به من و مرد همراه من نگاه کرد و با تکان سری گفت: آقا میتونی یه کمکی کنی پدرم رو بذاریم تو ماشین؟
- (یه چیزی بگم... احساس من اون لحظه با صغری کبری های ذهن غرغروم(!) اینطور چیده شد که حتی #لحن درخواست کمک بخاطر پدر هم انگار از سر تاسف و شرمندگی بود!!!
خدا کنه احساسم زودتر نابود بشه... الهی آمین)
من بدون مکثی دسته کالسکه رو از مرد همراهم گرفتم و دایی بدون هیچ تعللی برای کمک رفت سمت ماشین..
از اونجایی که (در اینجور حس و شرایطی) هیچ وقت دوست ندارم بایستم و مثل دوربین تماشاکننده صحنه باشم خیلی عادی به مسیرم ادامه دادم..
این دومین بار بود که من #نزدیک_حرم از کنار ویلچر پدر و پسر همراهش رد میشدم..
هر بار، #چشمهای پیرمرد باز بود.....و خیره #نگاه میکرد!...
بعد از چند قدمی که فاصله گرفتم سرعت حرکتم رو کم کردم تا دایی هم بعد ماموریت مددرسانی به ما برسه..
با اینکه خیلی خوب تدابیر گرمایشی و بُقچه بندیل شدن بچه لای پتو و و و (درست مثل لایههای پوست پیاز☺) روی نوزاد اجرا کرده بودیم اما باز بابت این توقف زمان، نگران سرمای نوزادِ در کالسکه بودم؛
خواستم برگردم ببینم دایی کجاست که یکدفعه صدای دادی از دور شنیدم و سریع سَرم رو برگردوندم به طرف ماشین.. به طرفة العینی #عصبی شده بودم! با اینکه شش دونگ از کمک دایی خیالم راحت بود اما گفتم نکنه(!) خوب دلسوزی نکرده و بی احترامی به پیرمرد غریبه باعث #فریاد پسرش شده!
چند لحظه بعد، دایی که مثل باروت شده بود، عصبیتر از من برگشت..
هنوز نپرسیده بودم چی شده که خودش گفت:...
#ادامه_دارد
#خادمنوشت
@khadem_koolebar