" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِين"
محبوب من؛
كساني را كه توكّل ميكنند، دوست دارد.
••••💌
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
+برایدلبستنبہخــــــدا،
بایددلترابہاوگرهبزنے؛
یکےزیر..؛
یکےرو..؛
مادربزرگمیگفت
قالےدستبافتمرگندارد..؛
••••💌
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#ارسالی_شما
.
#شلمچه گفتید و وسط دل مشغولی های روزمره، فکر خواب و روزمرگیبچه، شام و ظرف های نشسته اش، هوا و سرمای بدش، همسر و مشکلات زندگی ... بردینم به #بهشت ✨...
به یک خاطره دور؛ روزی که رها شدم و با مفاهیم جدیدی آشنا شدم ...
تو خانواده و محیط و زمونه ای بزرگ شدم که جهاد و جنگ و شهادت برام غریبه نبود اما وقتی پا در اون سفر گذاشتم فهمیدم چه چیزا که نمیدونستم! اولین بار بود کسی گفت برام دعا کنید و فهمیدم دعایش شهادت است!
حدود ۱۶ سال پیش از این بود و خبری از سوریه و داعش و شهید مدافع حرم نبود! خبری از فتنه داخلی و شهید مدافع وطن نبود!
پس این حرف و این آرزو و این دعا، خیلی برایم عجیب بود.
ولی این اولین بار نبود که دچار چنین سوالی میشوم و کمی بعد جوابش رو میگیرم
۱۵ سال قبل از آنهم تجربه کرده بودم... هنگامی که انتهای مجموعه روایت فتح ، آهنگران میگفت اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز باز راست.... و من آن کودکی ۷ ساله بودم که مبهوت میماندم چطور ممکن است؟! دو سه سال است جنگ تمام شده و دیگر کسی شهید نخواهد شد!
چه کودک بودم آن زمان! و نمیدانستم شهادت تنها جان دادن هنگام حمله دشمن به کشورت نیست... و دیگر هرگز چنین نخواهد بود چراکه دیگر هرگز دشمنی جرات رویایی با ایران رو نخواهد داشت ...
اما چیزی نگذشت که خبر دادن آن راوی برنامه دوست داشتنی من در شب های جمعه #شهید شده است!
عجب! پس باز هم میتوان شهید شد؟!
...
حالا سالها میگذشت و من دانشجو داخل کانال هایی قدم میزدم که تصویر مبهمی از آنها در خاطرم مانده، آن زمان گوشی دوربین دار نداشتم و هیچ عکسی از آن اولین #سفر_عشق ندارم
حافظه ضعیفی هم دارم و خاطره ها برایم مبهمند، تنها یک حس هست! چیزی که در آن منطقه و کل آن سفر جریان داشت مثل روحی که ما را در برگرفته بود و من نمیتوانم کلمات رو آنچنان در بند کشم که تغییرم رو پس از آن سفر بازگو کنم...
فقط آنکه پس از آن همیشه در جستجوی کسانی بودم که الگو و پیشانی حرکتشان ، آن میزبانان ناپیدای آن سفر باشن...
فقط آنکه نظرشان رو به خودم عمیقا حس میکردم و انگار جوشنی برتنم کردند که پس از آن بسیار حافظم بود و بعدها دستم رو گرفتن و در مسیری قرار دادند سراسر خیر....
امشب حس بهشتی ام رو یادم آوردید به رخم کشیدید که چه قول ها داده بودم! که چه هدفها داشتم! که چه ستاره هایی من را به این نقطه رساندند و همیشه راه نشانم دادند❤️
••••💌
#دلنوشته_شما
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
میانِ مزارشان سرگردان کھ شدی
دل ِ حیرانت را بردار و کناری بنشین ،
دلت اگر گرفت کمی اشک بریز . .
نھ براۍ حال دلت ، نھ!
برای جـٰاماندنت
آری! سخت است جـٰاماندن!(:💔
••••🌱🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سالهامےشودازخویشسوالےدارم
مناگرمنتظرمازچہنمردمبےتو...💚
#اللهمعجللولیکالفرج
•••••🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بــــیقــــرارتـــوامودر دلتنــگم،گــِــلههاست💔
•••••✨
#استوری
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
حرف ما را گفت در اوج صلابت، #آرمان
نور چشم ماست رهبر، جان ما قربانشان
حرف اون عین وصیت نامه سردار بود:
" خامنهای را بدانید ای عزیزان همچو جان"
حرفِ حق گفتن میان جمعِ یاران، سخت نیست
قیمتش گاهی ولی جان است بین دشمنان
تو وفا کردی به عهد خویش با پروردگار
صدقِ خود را در عمل، زیبا به او دادی نشان
راه دنیایی که پر پیچ و خم است و پر فریب
شد ولی سکوی پروازت به سوی آسمان
دست ما کوتاه و خرمای شهادت بر نخیل
کامِ ما شیرین کن از شهد شهادت، #آرمان
•••••🏴🖤
#شهید_آرمان_علیوردی
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قطره قطره خون تو میخورم سوگند
کز #آرمان تو یک لحظه دل نخواهم کند
✍🏻بانوریحانهسادات
•••••🏴🖤
#شهید_آرمان_علیوردی
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ما
7⃣1⃣قسمت هفدهم: دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ...
اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و ۳ تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ..
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
#نسل_سوخته
به قلم شهید #سید_طـاها_ایمــانی
"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣1⃣قسمت هفدهم: دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو
8⃣1⃣قسمت هجدهم: دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...
••••💌
#نسل_سوخته
«اللّٰهُمَّاشْغَلْنابِذِكْرِكَ✨»
+خدایا!
منو مشغولِ یاد خودت کن!
نذار خیالی غیر خیالِ خودت داشته باشم.
#خدا_جانم♥️
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar