"خادمین سرزمین ملائک"
در دومین سال دوری #خادمین و دلدادگان عشاق راهیان نور قرارگاه رسانه کمیته خادمین شهدا تهران بزرگ درنظ
#ارسالی_شما
.
.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دلنوشته
#از_زیارت_تا_دلتنگی
سال به آخر رسید و دل،هوای پرواز دارد...
هوای پر زدن،حوالی کرب و بلای ایران دارد...
دل ما در شلمچه جا مانده است...
قسم به خاکتان،که هوای اروند و طلاییه و معراج دارد...
لهجه شهر را نمیفهمم،
شهر با من سخن نمی گوید،
در این کوچه پس کوچه های هیاهو،
کسی از درد ما نمی گوید...
به کجا بریم دلتنگی مان را؟!...
دل،تنگ است و دلتنگی ما از چشمانِ انتظارمان پیداست...
اما بازهم سهم ما،آهِ حسرت و فریادِ اشک هاست...
از چه بگویم؟
از کدام خاک؟
کدامین کوی بی نشان؟
یادتان هست؟فکه...هویزه...اروند و طلاییه...
همان ها که جایگاه لاله هایند،
لاله هایی از جنس شهید...
ای آرامِ دل های بی قرار!
ای شهیدان خدایی!
فاصله بسیار است...درددل فراوان...
اما بار دیگر تجدید بیعت میکنیم!
قسم به خون پاکتان...و قسم به حیات عندربتان
تا لحظه ای که عمر باقی است،
ادامه دهنده راهتان هستیم...
که راه شما راه انبیاست...
یادمان باشد!
امان از روزی که زمین شهادت دهد،و آن زمین خاک شلمچه باشد...
تشکر ازهمراهی شما🙏🏻🌹
•••💚🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
در دومین سال دوری #خادمین و دلدادگان عشاق راهیان نور قرارگاه رسانه کمیته خادمین شهدا تهران بزرگ درنظ
#ارسالی_شما
#خادمالشهداء
#از_زیارت_تا_دلتنگی
....
آذرماه بود؛ اطلاعیه ای برای ثبت نام خادمین شهدا توی سایت کوله بار دیدم. همیشه آرزوم بود برای یک بارم که شده برم و خادم کسانی باشم که یک روزی برای این خاک باارزش جنگیدن. ثبت نام کردم.
از حوزه خادمین زنگ زدن و گفتن اسمم جز کسایی که میتونم برم . مثل خواب بود . رویای صادقه. از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم.
رفتم و کارهای ثبت مشخصات رو انجام دادم. بعد از چندروز خانم میردار، مسئول خادمین شهدا شهرمون تماس گرفت که دوشنبه توی گرگان برای خادمین کلاسی برگزار میشه.باورش برام سخت بود. عید، تحویل سال، شهدایی. یعنی تحویل سال کنار شهدام. تو اردوگاه شهید باکری، شهیدعزیزمون ، چقدر برام خوب و قشنگ بود.
همه چیز خوب بود تا اینکه یه هفته مانده به اعزام خانم مسعودی( مسئول کمیته خادمین استان)باهام تماس گرفت که خانم نمیتونی بری اسمت اشتباهی توی لیست بوده.
وای... همهی دنیا روی سرم خراب شد دنیای زیبایی که ساخته بودم . یعنی نمیتونم برم . نمیتونم برم و جز زائرین و خادمین باشم. ناراحت بودم و توی ذهنم به شهید باکری التماس میکردم. یعنی اینقدر بد بودم که دعوتتو پس گرفتی....
اما وقتی توی ذهنم مشغول بد وبیراه گفتن به خودم بودم خانم مسعودی گفت که ۲۷ اعزام میشید.
انگار دنیارو بهم دادن. چقدر ذوق کردم. دمت گرم ،دمت گرم شهید،دمت گرم که هوامو داشتی.
گذشت و بالاخره روز موعود رسید ۲۷ اسفند بعد از نماز جماعت راهی دیار عشق شدیم.قرار بود یکی از بچا هامون توی راه بهمون برسه و سوار اتوبوس بشه اما اونم خودشو رسوند.
توی راه سردار معروفی؛ فرمانده اسبق سپاه گرگان با خانم باقری تماس گرفت و گفت : به بچه ها سلام برسون و بگو این دعوت از طرف شهدا بوده نه قسمت؛ همه شما دعوت شدید به خادمی شهدا.
واقعا راست میگفت ما همه دعوت شده بودیم. وگرنه من کجا و خادمی شهدا کجا.
بالاخره این راه طولانی تمام شد و رسیدیم. اینجا اردوگاه شهید باکری بود. همیشه دعوت نامه راهیانمو از شهید باکری گرفتم. حالا امسال اومده بودم که خادم زائرینش باشم.
بعد از کمی استراحت خانم باقری مسئولیتامونو گفت. من مسئول نگهبانی بودم. شده بودم سرباز و باید پاسبانی میدادم. چقدر برام لذت بخش بود که پاسبانی خاکی رو بدم که خیلیا براش جون دادن.
چند روزی گذشت
لحظه تحویل سال خیلی اصرار کردیم که بریم شلمچه. مسئول مابعد کلی پیگیری بالاخره راهیمون کرد.برای لحظه تحویل شلمچه بودیم.
بوی خاکش عجب سرخوشی داشت برامون. با دوستان رفتیم و هرکی یه گوشه ای خلوت کرده بود.
کاروانی تو نزدیکی ما داشت روایتگری میکرد. راوی میگفت قبل تحویل سال سرتونو بزارین روی خاک و عیدرو به شهدا تبریک بگید. چه بوی خوبی میداد . بوی بهشت. بوی
عشق. بوی غیرت...
دلم نمیخواست زمان بگذره. دلم نمیخواست سر بردارم. انگار از زمین جدا شده بودم. چقد دلم گرفته بود...
روز عید سردار معروفی به دیدنمون اومد. حرفهای پدرانه ایی بهمون گفت و از اینکه اونجا هستیم احساس شادمانی کرد.
قرار بود تا آخر تعطیلات عید توی اردوگاه باشیم ولی بخاطر سیل گلستان و خوزستان( بهار ۹۸) قرار شد برگردیم. زائر کم شده بود و بودن ما دیگه واجب نبود. همه بچه ها رو توی سه نوبت برگردوندند. چقدر دل کندن سخت بود. چه برگشت غریبانه ای...
بهترین عید عمرم بود...
اما الان ۲ ساله بخاطر کرونا نمیشه رفت نه راهیانی هست نه خادمی. دلم پرمیزنه برای بوی خاک. اردوگاه. دلم خیلی گرفته.
🌾اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک🌾
••••🍃
#خادمالشهداء
#دلتنگی
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
#ارسالی_شما
#خادمالشهداء
#از_زیارت_تا_دلتنگی
•••💔
از چه بگویم . از کدام قسمت دل برایت بگویم . از کجای ایت دلتنگی ها که هر لحظه اتش حرارت بیش تر میشود و هرلحظه این قلب شکسته این قلب کوچک را در خود میسوزاند هرلحظه ای که دیگر امان به نَفس ادمی نمیدهد . انقدر اتش کینه ی دلتنگی اوج میگیرد که مدام صاحب نفس خود را میسوزاند ... این چه دلتنگی است که نفس از ان فراری است ؟ این چه دلتنگیست که. ادمی برای یاد خاطرات و تسلای دلتنگی به عکس ها و یاد هایش برمیگردداما این دلتنگی با مرور خاطرات قلب ادم میسوزد تن ادمی از شدت درد به خود میپیچد!!!!!! بزار برایت بگویم این همان دلتنگی که سر اغازش از عشقی که مبتلا شدی همان عشقی که بی اختیار تورا مبتلا کردند همانی که تا مبتلا شدی دنیا برایت رنگ و رخسارش جور دیگری شد. چه عشقی؟ عشقی که. تورا از میان هزاران یا میلیون ها نفر تورا انتخاب کردن و تورا لایق این عشق دانستند عشقی که خدایی بود و تورا به خدا میرساند ....
حالا ما ماندیم وو با بخش اعظمی از عشق بله درد دوری
دردی که انگار هنوز میل به پایانی ندارد این درد. دردیست که درمان ندارد. دردی که از دلتنگی نشأت میگیرد .... دردی که از غم هجران معشوق مبتلا شده ای .....
میخواهم بگویم ای شهدا. ای شهداا. این نفس دیگر تحمل ندارد ...
از شدت درد بر خود میپیچد. ...
ای شهدا چه کسی میفهمد این عشق. را.
زمان عاشقی را ...
مکان تجلی و اشنایی این عشق درست را....
کی دیگر میرسد گویم دگر تمام شد این غم هجران...
کی رسد گویم ای اتش کینه دلتنگی. ارام بگیر. به لحظه ی وصال رسیدیم...
کارمان شده که تا یادت میوفتیم. رنگ از رخسارم میرود میخواهم فراری باشم. تحملش سخت است.
فقط با قطره ای از اشک. ارام میگیرم ....اما چه ارامی؟؟؟
ایا انتظار عاشق و معشوق ارامی دارد!!؟؟؟
ای شهدا. دلتنگ ان سرزمینی هستم که بوی معشوق را میچشیدم...
دلتنگ ان سرزمینی هستم که دل در انجا مبتلا شد....
سخت دلتنگ سرزمین عشاق هستم ..
..
من بهشت را. در خاک ها میبینم
همان خاک هایی که قدم های مرا به سوی خود کشاند
اری.
سختتتت دلتنگ. شلمچه ام
ای شهدا به یاریمان برسید....
....💔
#خادمالشهداء
#دلتنگی
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
#ارسالی_شما
سلام
من چندین ساله که شهیدی رو انتخاب کردم وداداشم شده
حاجت هام و دردو دل هام روو میبرم پیشش
شلمچه شهید شده
هرسال بعشق دیدنش راهی جنوب میشدم و ان شاالله امسال هم دعوتم کنه میرم
یسال ازقبل رفتن گفتم که میام شلمچه ببینمت، کلی صحبت کردم باهاش که دلم میخواد ببینمت ویاحتی نشونی که هستی و میشنوی صدامو
سفرشروع شدورفتیم یکی یکی مناطق طلاییه، نهرخین، هویزه... تارسیدشلمچه که اغلب دم غروب میبرن، شب شده بود ونمازمغرب رو شلمچه بودیم
بعدنمازگفتندجمع بشین که راوی میخوان روایت رو شروع کنن
کناریکی ازتانک های زنگ زده که توگل فرورفته بود جمع شدیم و یحلقه بزرگی رو تشکیل دادیم
من تمام حواسم به داداشم بود که کجاس الان، قرارمون کنار یادمان شلمچه بود
صداش میکردم و حرف میزدم زیرلب
راوی شروعکرد ازشهدایی که شلمچه باذکریازهرا س
شهید شدن و ریز ریز اشک میریخت
من هی باخودم میگفتم چراازعلی اصغرنمیگه چیزی، آخه اسم داداشم علی اصغره
گفتم چرانمیای ونمیخوای که ازنحوه شهادتت کلی دختروپسرکه اومدن بعشق شماها بفهمن، اگه واقعا هستی یکاری کن بیا وبزار ازتوبگه راوی
توهمون حین
یهو راوی گفت شهیدعلی اصغره...
تپش قلب گرفتم، انگاررفتم تویه وادی دیگه
شروع کرد علی اصغره... یکی ازلات های زمان خودش.... تعریف کردوتعریف کردتارسیدبه لحظه شهادتش
تاهمون موقع اشک راوی بندنمیومد
منم پابپای حرفهاش اشک ریختمو هق هق
تالحظه ای که میخواستیم بیایم ازشلمچه بیرون و وداع
حس جون کندن داشتم دوستداشتم همونجا پیشش بمونمو برنگردم
ازخوشحالی اینکه بوده، شنیده صدامو، ویاحتی کنارم بوده
زبونم بنداومده بود
الانکه دارم تایپ میکنم تمام لحظاتش عین فیلم گذشت ازذهنم
شهداهستن
میبینن
میشنون
وحاجت میدن
عندربهم یرزقونن
درسته داخل مزارمطهرش چیزی نبوده
اما
همون مزار مکان سبک شدن دلم ازدنیاست.
••••💌
#دلنوشته_شما
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#ارسالی_شما
سلام شبتون بخیر، اجرتون باشهدا
من عید سال ۹۸ بامادرم رفتیم سفر راهیان نور اون سال بخاطر بارندگی بیشتر مناطق رو بسته بودن، خداروشکر روزیمون شد رفتیم شلمچه غروب بود رسیدیم هوا تاریک بود، شلمچه واقعا حاله غریبی داره خاکش بوی شهدا میده و آدم دلش میمونه اونجا واقعا، موقع برگشت خادم ها یه قسمتی رو مثل بین الحرمین درست کرده بودن و روضه میخوندن و مردم همه جمع شده بودن اونجا خیلی دلم شکست، کربلا نرفته بودم تا اون سال و دلم خیلی بیقرار شد و ب شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم روزیم کنن تو بین الحرمین ارباب قدم بزارم و گذشت و بعداز ۳ ماه من رفتم کربلا و بهترین سفر عمرم شد، خاک شلمچه باخون شهدا یکی شده و واقعا کرببلایی میکنه دلهارو.
ان شا الله روزیمون بشه دوباره خیلی دلتنگیم....
•••••💌
#دلنوشته_شما
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شهادت قسمت ما میشود روزی؟ نمی دانم
از این شک، درد بیدرمان نشسته بر دل و جانم
دعا کردم برایش روز و شب تا در برش گیرم
شهادت می شود یا قسمتم یا اینکه میمیرم!
چرا شوقش دوانده در دلم ریشه؟ خدا داند!
نشانم میدهد راهش، خداوندی که میخواند
چنان سرگرم دنیا بودم و دلخوش از این غفلت
که ماندم من از این حالِ خوشِ ناخوانده در حیرت!
چگونه میشود راضی شود انسان به دل کندن؟
در این دنیا که ماندن، طالبش بیش است از رفتن؟!
چه شیرین گفت آن سردار بیهمتای کرمانی
نمی گردد نصیب هرکس این لُعبَت به آسانی!
فقط یک درصد از اهل زمین اینگونه میمیرند
بقیه همچنان با ترسِ از این کوچ، درگیرند!
چو گردنبند بر گردن، چه نزدیک است این رفتن
خوشا با دیدنِ رویِ خدا جان پرکشد از تن
شهادت قسمت هرکس شود، بادا گوارایش
ندارد ترس و اندوهی، ز دیروز و ز فردایش!
شود او همنشین صالحان و اولیا، آری
از این بهتر سراغ آیا برای عاقبت داری؟
چه شیرین است نامت را فراخوانند در محشر
شَوی محشور، با جان برکفانِ آن شهِ بیسر
بهشت، از شوق بوی تو شود مست و تو دیوانه
زِ مُشکین طُرّهی گیسویِ آن مخلوق دُردانه!
رها کردم دلم را لحظهای با آرزوهایش
گمان دارد اجابت میشود آخر، دعاهایش!!!
نمیدانم که میماند به دل این آرزو آیا؟
و یا در خون خود میبینم آن معشوق زیبا را!
•••••💌❤️
#ارسالی_شما ✍🏻 #ریحانه_سادات
.
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#ارسالی_شما
.
#شلمچه گفتید و وسط دل مشغولی های روزمره، فکر خواب و روزمرگیبچه، شام و ظرف های نشسته اش، هوا و سرمای بدش، همسر و مشکلات زندگی ... بردینم به #بهشت ✨...
به یک خاطره دور؛ روزی که رها شدم و با مفاهیم جدیدی آشنا شدم ...
تو خانواده و محیط و زمونه ای بزرگ شدم که جهاد و جنگ و شهادت برام غریبه نبود اما وقتی پا در اون سفر گذاشتم فهمیدم چه چیزا که نمیدونستم! اولین بار بود کسی گفت برام دعا کنید و فهمیدم دعایش شهادت است!
حدود ۱۶ سال پیش از این بود و خبری از سوریه و داعش و شهید مدافع حرم نبود! خبری از فتنه داخلی و شهید مدافع وطن نبود!
پس این حرف و این آرزو و این دعا، خیلی برایم عجیب بود.
ولی این اولین بار نبود که دچار چنین سوالی میشوم و کمی بعد جوابش رو میگیرم
۱۵ سال قبل از آنهم تجربه کرده بودم... هنگامی که انتهای مجموعه روایت فتح ، آهنگران میگفت اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز باز راست.... و من آن کودکی ۷ ساله بودم که مبهوت میماندم چطور ممکن است؟! دو سه سال است جنگ تمام شده و دیگر کسی شهید نخواهد شد!
چه کودک بودم آن زمان! و نمیدانستم شهادت تنها جان دادن هنگام حمله دشمن به کشورت نیست... و دیگر هرگز چنین نخواهد بود چراکه دیگر هرگز دشمنی جرات رویایی با ایران رو نخواهد داشت ...
اما چیزی نگذشت که خبر دادن آن راوی برنامه دوست داشتنی من در شب های جمعه #شهید شده است!
عجب! پس باز هم میتوان شهید شد؟!
...
حالا سالها میگذشت و من دانشجو داخل کانال هایی قدم میزدم که تصویر مبهمی از آنها در خاطرم مانده، آن زمان گوشی دوربین دار نداشتم و هیچ عکسی از آن اولین #سفر_عشق ندارم
حافظه ضعیفی هم دارم و خاطره ها برایم مبهمند، تنها یک حس هست! چیزی که در آن منطقه و کل آن سفر جریان داشت مثل روحی که ما را در برگرفته بود و من نمیتوانم کلمات رو آنچنان در بند کشم که تغییرم رو پس از آن سفر بازگو کنم...
فقط آنکه پس از آن همیشه در جستجوی کسانی بودم که الگو و پیشانی حرکتشان ، آن میزبانان ناپیدای آن سفر باشن...
فقط آنکه نظرشان رو به خودم عمیقا حس میکردم و انگار جوشنی برتنم کردند که پس از آن بسیار حافظم بود و بعدها دستم رو گرفتن و در مسیری قرار دادند سراسر خیر....
امشب حس بهشتی ام رو یادم آوردید به رخم کشیدید که چه قول ها داده بودم! که چه هدفها داشتم! که چه ستاره هایی من را به این نقطه رساندند و همیشه راه نشانم دادند❤️
••••💌
#دلنوشته_شما
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#ارسالی_شما
.
"دعوتنامهای از یک شهید"
چند سال پیش یکبار توفیق دست داد و با جمع بسیجیان یکی از دانشگاهها، برای ملاقات با خانواده شهید محمدحسین حدادیان، شهیدی که مظلومانه به دست داعشیهای وطنی در خیابان پاسداران تهران به شهادت رسید، به منزل این شهید بزرگوار رفتیم. از قضا مادرشان تشریف نداشتند و فقط پدرشان را زیارت کردیم...
اصلا قرار نبود من با این جمع همراه باشم. کسی به من خبر نداده بود و در لیست دعوت شدگان بسیج دانشجویی هم نبودم!
آن روز بعد از نماز صبح، بیخبر از اتفاقی که برایم رقم خورده بود، چند دقیقهای خوابیدم. خواب دیدم در یکی از دانشگاههای تهران هستم. گویا همراه گروهی، شب را در مسجد دانشگاه خوابیده بودیم. صبح شده بود. من بلند شدم و چادرم را سرم کردم. کوله پشتیام را انداختم و از مسجد دانشگاه بیرون آمدم. فضایی شبیه فضای اربعین بود. ساعت حدودا ۷ صبح بود. آفتاب تازه زده بود و از لابلای شاخ و برگ درختان بلند، میتابید. فضای بیرون کمی شلوغ بود. عدهای از خانمها اطراف مسجد و در فضای باز ایستاده بودند. انگار مراسمی در جریان بود.
همانطور که کنار دیوار مسجد ایستاده بودم، دیدم از سمت چپ، از خیابانی که از میان درختان میآمد، درست از میان نور درخشنده خورشید صبحگاهی، عدهای جوان، در حالیکه "لااله الا الله" و "یا حسین" میگویند درحال آمدن به سمت ما هستند. در آن لحظه احساس کردم آنها در حال بازگشت از زیارت امام حسین علیه السلام هستند. خیلی به حالشان غبطه خوردم! وقتی تقریبا مقابل ما رسیدند، دیدم تابوت شهیدی را بر دوش دارند و در حال تشییع آن شهید هستند. چون میدانستم همراهی در تشییع شهید خیلی ثواب دارد، به خودم گفتم ای کاش من هم بتوانم در این تشییع شرکت کنم و حداقل هفت قدم با این جمعیت همراه شوم.
بین من و آن جمعیت جوانِ تشییع کننده، یک جوی آب نسبتا پهن و یک باغچه عریض قرار داشت. چون من سابقه پیچ خوردن مچ پایم را داشتم، میترسیدم که از روی این جوی آب و باغچه بپرم! اما ذوق رسیدن به آن گروه و همراهی با آنها آن قدر وسوسه انگیز بود که در نهایت دل را به دریا زدم و با دو پرش، از روی جوی آب و باغچه پریدم و خودم را به جمعیت تشییع کننده رساندم و همراهشان، تا انتهای مسیر، پیکر شهید را تشییع کردیم. چقدر از این که توفیق این همراهی نصیبم شده بود، خوشحال بودم!!!....
ناگهان از خواب پریدم، ساعت حدودا ۷ صبح بود. خواب خوبی دیده بودم ولی تعبیر خاصی به ذهنم نمیرسید! بلند شدم و تلفن همراهم را روشن کردم. در کمال تعجب دیدم دوستم چندین بار با من تماس گرفته! آن همه تماس، آن هم صبح اول وقت!!! خیلی عجیب بود! نگران شدم! سریع زنگ زدم که ببینم چه اتفاقی افتاده! منتظر شنیدن خبر بد یا خاصی بودم! اما با شنیدن صدای دوستم و حرفی که زد نگرانی، جای خودش را به ذوقی ناگهانی و زاید الوصف داد! دوستم گفت: "امروز قرار است از طرف بسیج دانشجویی به دیدن خانواده شهید محمدحسین حدادیان برویم. تو هم میتوانی خودت را برسانی؟ حدودا یکساعت دیگر باید آنجا باشیم". من با خوشحالی گفتم: "چرا که نه؟! چه خبری بهتر از این! انشاءالله حتما میآیم".
تماس که قطع شد، یاد خوابم افتادم. یاد تشییع شهیدی که تابوتش بر دوش عدهای جوان بود و من خودم را در لحظات آخر به آنها رساندم و توانستم با آنها همراه شوم. این لحظات، همان لحظات آخر بود که باید سریع آماده میشدم تا خودم را به همان گروه جوان تشییع کننده برسانم...
#ادامه_دارد....
رُستَموُدَستـٰان.._۲۰۲۳_۰۱_۰۲_۱۹_۵۵_۴۱_۹۸۷.mp3
4.86M
📼| پادڪست "رستمودستان"
..
رَقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رَقص اندر خونِ خود مردان کنند
..
🌱| بھ قلم ڪیمیا رنجبر
..
🎙| با صداۍ
شوقِشهادت، امیرپارسامُرادی
ریحانہ آجورلو و ڪیمیارنجبر
#جان_فدا #ارسالی_شما