وتواۍبانو،بدان...
جنگومینوترڪش
همہاشبہانهبود
شہیدفقطخواستثابتڪند
چادردراینسرزمینتابخواهۍفدایۍدارد✌️🏼!
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
#شھیدانہ
@khadem_koolehbar
اســـــم "زهـــــــرا"
درد را درمـــــانڪــــند.....❤️
•🌱🕊•
#فاطمیه #خادم_الشهداء
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
پی اسم و رسم هستیم
غافل از آنکه زهـرا(سلاماللهعلیها )
گمنام میخـرد.....💔
#شهدایگمنام #فاطمیہ
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#تلنگر🥀📿
توهنوزبهمادرتمیگیتو!
باخواهربرادرکوچکتریابزرگترت
نمیسازی!
بیخیالدرسایمدرسهیادانشگاهتشدۍ!
هنوز
ازخیلیاحلالیتنگرفتی!
لابدانتظارداریشهیدمبشی...(:
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
کار خاصی نیاز نیست بکنیم
کافیه کارهای روزمرهمون رو
بهخاطر خدا انجام بدیم..!
اگه تو این کار زرنگ باشی،
شک نکن شهید بعدی تویی..!
•🌱🕊
#شهید_محمدابراهیمهمت
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
_ بهم گفت چیشد که تصمیم گرفتی "خادم الشهدا" بشی؟ +گفتم ما انتخاب نکردیم که خادم الشهدا بشیم..شهدا م
مَن باخته اَم اَگَر روزی
روی سَنگِ قَبرَم حَک
شود" مَرحومْ "
بهجای" شَهید"
#خادم_شهید_گمنام
•🖤🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣2⃣قسمت بیست وششم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود
7⃣2⃣قسمت بیست وهفتم: تاج سر من
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه ۱۵ ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...
۳ ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
#نسل_سوخته
8⃣2⃣قسمت بیست وهشتم: دستخط
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
از علامه طباطبایی پرسیدند:
در طول روز چه زمانی بر شما سخت میگذرد؟
فرمودند:
صبح وقتی از خواب بیدار می شوم چند قدمی که برمیدارم که بروم وضو بگیرم
خیلی سخت میگذرد...!
چند دقیقه بیوضو بودن سخته حتی اگه علامه طباطبایی باشی...!
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
#تلنگࢪانھ
@khadem_koolehbar
به خدا ﮔﻔﺘﻢ خسته ام
ﮔﻔﺖ ↯
"ﻻ ﺗﻨﻘﻄﻮا ﻣﻦ رﺣﻤﺖ ﷲ"
از رﺣﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺎاﻣﻴﺪ ﻧﺸﻮﻳﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻴﺪوﻧﻪ ﺗﻮ دﻟﻢ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﺬره.
ﮔﻔﺖ↯
"ان ﷲ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﺮء و ﻗﻠﺒﻪ"
ﺧﺪا ﺣﺎﺋﻞ اﺳﺖ ﻣﻴﺎن اﻧﺴﺎن وﻗﻠﺒﺶ
ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ وﻧﺪارم.
ﮔﻔﺖ ↯
"ﻧﺤﻦ اﻗﺮب اﻟﻴﻪ ﻣﻦ ﺣﺒﻞ اﻟﻮرﻳﺪ"
ﻣﺎ از رگ ﮔﺮدن ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮﻳﻢ
ﮔﻔﺘﻢ:اﺻلا اﻧﮕﺎر ﻣﻦ و ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮدی؟
ﮔﻔﺖ↯
"ﻓﺎذﻛﺮوﻧﻲ اذﻛﺮﻛﻢ"
ﻣﻨﻮ ﻳﺎد ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ را ﻳﺎد ﻛﻨم.
•❤️✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
در دلم حسرت دیدار تو بسیار شده
کوه غم بر دل بیچارهام آوار شده
#شعر #بانو_ریحانه_سادات✍🏻
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
•🌱🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
یـا مَـن هُـوَ بكُـلِّ مكـانٍ...
.
خـ❤️ـدای مـن؛
ای آنکه در همه جا هستی...
در هوای تو نفس می کشیم؛
هوایمان را داشته باش...
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨انقطاع یعنی...
از عالم و آدم بریدن
و فقط به [ #خدا ] رسیدن.....
زمانی که به خدا رسیدی
و خدا عاشقت شد،
اون موقع خدا خوب می خردت
و میشی [ #شهید ]💚
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
همیشه و در تمام اوقات صبر پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله (ص)".
همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست. همانطور که گفتم حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.
وصیت نامه #شهید_علیاصغر_شیردل
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هرکسدرشبجمعه شهدا را یادکند؛
شهداهم اورا نزد اباعبدالله یادمیکنند❤️
••••🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"هنر آن است که بی هیاهوی سیاسی و خونمایی های شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هَوی، و این هنرِ مردان خداست."
✨امامخمینی(ره)
•••🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هروقت رو قلبت
احساس سنگینی کردی
دستتُ بزار رو قلبت
#آیت_الکرسی بخون
نور تو قلبت پخش میشه....✨
•••🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
منت بزرگی استخاکپایتوبودن❤️
•••✨🌱
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خدانکندکسیدربارهخودشاشتباه
کند!
خداشاهداستکهآدمشکستمیخورد..
یکوقتخودمراگلسرسبدمیبینم
امامحاسبهالنفسکهکنممیبینمخیلیعیب
دارم!
محاسبهخیلیمهماست،
ببینیمروزچگونهگذشت؟دلشکستیم؟
برخوردهایمانتندبوده؟
اگربدبودهاستغفارواگرخوببوده
شکرکنیمتاخدازیادکند..!
#آیتاللهفاطمینیا
•••✨🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
50.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زنده نگه داشتن یاد شهدا برایمان شیرین است و وصف ناپذیر...
جز غم و یاد تو در هر نفسم چیزی نیست
ارزش یاد تو از بودن خیلی ها ، سر....
افتخار نوکری شهدا و خادمین شهدا مدالی ایست که ان شاالله روزی مارا به خیل شهدا برساند❤️
✍🏻به قلم؛خادمخادمینشهدا:خواهرسعیدی
دروصف تشیع پیکر ۲۰۰ شهیدگمنام وخادمی تحسین برانگیز خواهران #خادم_الشهداء ✨
•••
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
.
دشمن بداند :
ڪھ شهید سلیمانے بھ مراتب
خطرناڪ تر از سردار سلیمانے است!
+۵روز تا سومین سالگرد💔
•🇮🇷❤️•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
در دلم حسرت دیدار تو بسیار شده کوه غم بر دل بیچارهام آوار شده #شعر #بانو_ریحانه_سادات✍🏻 #حاج_قاسم_
+ حاجے...
آخه چقدر برامـون پدرے ڪردے
که انــقدرررر یتــیم شدیــم؟💔
بعد۳سال هنوز داغت تازه است....🥀
•🇮🇷🖤•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
❤️خطاب به سردار دلها،
حاج قاسم سلیمانی عزیز:
ای ماه شب افروز من رفتی دلم صدپاره شد
بعد از تو دل در حسرت دیدار تو آواره شد
ماه سپید من تو را شب ناجوانمردانه زد
با رفتنت کی مشکلی از دشمنانت چاره شد
شد سومین سالی که ما بی تو زمستان دیدهایم
سرمای دی در جان ما بعد از شما همواره شد
به قلم بانو✍🏻 #ریحانه_سادات
#حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_سلیمانی
•🇮🇷❤️•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣2⃣قسمت بیست وهشتم: دستخط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود ...
9⃣2⃣بیست ونهم: ساعت به وقت کربلا
بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت عاشورا؛ بخون ...
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ...
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ...
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد، ساعت ۳ صبح بود.
🏴 محشری برای بی بی🏴
با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ...
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ...
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...
کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...
با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ...
مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ...
کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ...
با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
#نسل_سوخته