[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
⚘﷽⚘
شب قدراومده اما،شب غم به سر نیومد😔
چرا چشم من نباره، ماهم از سفر نیومد🥺
دست بہ دعا بلند کن🤲
در لحظہ ے قرآن به سر گرفتنتــ💚
دعا ڪن براے ما😍
امشب که مقدر میشود تقدیر ها و
جارے میشود بر احوالمان☺️
تو دعــا کن براے ما🤲
تا حالِ همه ے ما خــوبــ شود
تا تقدیرمان پُر باشد از خوشبختے
از لذتِ ڪنارِ تــو بودن😌
دعا کن لحظه اے از حسین اتــ جدا نباشیم 🙂
دعا کن براے ما
دعا کن براے خودت
ڪہ حالِ خــوبِ ما
همــان لبخندِ روی لبانِ توستـــ
مولاے غریبم .😍
تنها حاجتم در این شب های عظیم، ظُهور توست...🤲
در افق آرزوهایم
تنها *♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡* را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #رئوفانہ🦋 ]
گر چه دورم از ضریح✨
و بارگاه و صحن جمهوری تو😢
مےکشد نقارهها دل را به سوی کوی تو🖤
باز مےخواند
دلم یا ضامن آهو سلام🖤
ضامن دلهای سخته و شڪسته السلام...💔
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_هشتم شليك ها ياد خواهر و فكـر دختـرك را از ذهـنش بيـرون
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_نهم
نيمه هاي شب - كه ناصر دوان دوان خودش را به خط رسـاند - تـا الان
كه دمدمه هاي طلوع آفتاب است، دشمن خودش را بـه مقـر پلـيس راه و پـشت
كشتارگاه رسانده است . صداي غرش تانك هايش از اطـراف راه آهـن و گمـرك
هم شنيده مي شود.👂
ناصر گوش به صداي تانك ها ميخوابانـد و رو مـي كنـد بـه
سربازي كه از ديشب كنار او ميجنگيده و مضطرب ميگويد:
ـ انگار داريم محاصره ميشيم! گوش كن! 😱
سرباز گوشش را به سمتي كه تانك ها ناله مي كنند تيز مي كند. بقيه سـربازها
و درجه دارها هم گوش هايشان را به سـمت صـدا مـي برنـد .👂 سـرباز سـر تكـان
ميدهد:
ـ آره داريم محاصره ميشيم! به فرمانده خبر بديم! 😢
ناصر همين كه اسم فرمانده را ميشنود دستپاچه ميشود:
ـ ولي اگـه فرمانـده بخـواد مـث اون فرمانـده ديـشبي عمـل كنـه مـا گـوش
نميديم ها!؟ 🤨
سرباز جا ميخورد:
ـ مگه اون چه كار كرد؟
هيچي؛ گفت اگه عقب نشيني كنين، مي خوايم پاسگاه هاي مرزي رو بمبـاران
كنيم.😞 ما هم گوش داديم و اومديم عقب؛ بعدشم هم هيچ خبري نشد.
سرباز به ناصر شك ميبرد:
ـ شما انگار تازه اومدين توي اين گروه؟
ـ آره! ديشب كه اومدم دشمن داشت پيشروي مـي كـرد . ديـدم دوسـت هـامو
نميتونم پيدا كنم، همينجا موندم.☺️
درجه دار درشت هيكلي به ناصر زل زده و حرف هايش را مي شـنود . سـرباز
ميپرسد:
ـ دوست هات كيان؟ 🤔
ـ بچه هاي سپاه.
مرد درجه دار دندان قروچه ميكند و به ناصر برمي آشوبد:
ـ به خدا اگه بدونم ريگي به كفشته، تير خلاصتو همـين جـا بـا همـين تفنـگ
ميزنم. 😡
سرباز جلوتر مي آيد و دست بر شانة ناصر ميزند:
ـ اگه نسبت بهت تندي شد ببخش؛ مي دوني كه ستون پنجم چه خيانت هـايي
داره مي كنه؟ حالا براي اينكه هم ما خيالمون راحت باشه و هـم تـو، بهتـره
بري پهلوي افراد گروهت. بچه هاي سپاه، اون پشتن؛ پشت گمرك. ☺️
ناصر لب هايش را به خنده باز مي كند و درجه دار ارتشي را به بغل مي كـشد
و ميبوسد: 😃
ـ خدا امثال شما رو، تو ارتش حفظ كنه.
مرد ارتشي هم ناصر را مي بوسد و ناصر به سرعت به طرف گمـرك بـه راه
ميافتد. روشنايي كمرنگي به كوچه پس كوچه ها دويده و ذره ذرة تاريكي را در
خود مي كشد. ناصر همة توانش را براي رسيدن به بچه ها بـه كـار گرفتـه اسـت . 🏃♂
ميدود؛ اما هر بار كه درازكش مي كند و بلند مي شـود تـوانش كمتـر مـي شـود . ☹️
سنگين شده و بـه دنبـالش نمـي آينـد . ديگـر بـه هرولـه افتـاده اسـت. 😩
خمپاره ها از دور و برش مي پرند و به در و ديوار زخمي شهر مي نـشينند . حـالا
ديگر هم صداي تانك ها را به راحتي مي شـنود و هـم چنـدتايي از آن هـا را در
تاريك روشن صبح مي بيند. 😞
نميداند به در «سنتاب» گمرك برود يا در «فعليـه ».
درِ سنتاب به طرف شط است و دشمن نمـي توانـد از آن بگـذرد، بـه طـرف در
فعليه راه ميافتد. 🏃♂
دلش براي آن همه جنسي كه در گمرك خوابيده و به دست دشمن ميافتـد،
ميسوزد. چند روز پيش با صالح به فرمانداري رفتند و به مسئلين آن التمـاس
كردند كه گمرك را خالي كنند؛ اما آنها برآشفتند كه «مگر جنگ جهاني است؟»😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
♦️من به جوانان امروز -به خصوص
نوجوانان- مؤکداً توصیه میکنم
کتابهایی را که شرح و گزارش گوشهای
از جنگ هشت ساله است، قدر بدانند و
آنها را بخوانند؛ زیرا حقایق زیادی در آن
کتابها بازگو شده است.
♦️همین خاطرات خواندنی و عبرت
آموز است.
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi