eitaa logo
خادم مجازی
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] | به امین حساسیت بالایی داشتم. بعد ازشهادتش یکی ازدوستانش به خانه ماآمد و به من گفت مراحلال کنید! گفتم چرا؟🤔 گفت:واقعیتش یک‌بار چندنفر از رفقا باهم شوخی می‌کردیم😁 امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود. یکی ازبچه‌ها روی امین آب ریخت💦امین هم چای دستش بود☕️چای راروی او ریخت. دوستش ادامه داد:«حلالم کنید!من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلندبودصورتش زخمی شد!»😔 همان لحظه گفت:«حالاجواب زنم راچه بدهم؟»😂 به او گفتیم:«یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟😒 گفت:«نه!اماهمسرم خیلی حساس است.ناچار به همسرم می‌گویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را درمی‌آورد!😂 یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت.. ازمأموریت زنجان برمی‌گشت. ازخوشحالی دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که بادیدن صورتش خنده ازلب‌هایم رفت و باناراحتی گفتم:😢«صورتت چه شده؟» گفت:«فکرکن شاخه درخت خورده اینقدرحساس نباش😊 گفتم:«باشه.چمدانت رابگذار کفش‌هایت رادر نیاور.چندلحظه منتظربمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه وبرایت پمادبخریم تاجای خراش روی صورتت نماند! امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد. گفت:«باشه،آماده شو» و با خنده ادامه داد😃«من هم که اصلاً خسته نیستم!» گفتم:«می‌دانم خسته‌ای؛خسته نباشی! اماتقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی!باید برویم پمادبخریم» از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند،هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتی به او می‌گفتم😢«پس چرا خوب نشد؟» اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم:«امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم»😔 گفت:«نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت»☺️ گفتم:«خداکند زودتر خوب شود.خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم»😢 👌راست می‌گفت درمعراج صورتش رادقت کردم خداراشکرخراشیدگی‌اش محو شده بود😔 یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی می‌زد،می‌‌گفت:«شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید. افراد زیادی هستند که60-50 سال زندگی می‌کنند اما لذت‌های 3 ساله شما را نمی‌برند.»واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.😊 ما واقعاً مانند دو دوست بودیم🙊 با هم به پیاده‌روی و ..می‌رفتیم..🚶 قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.😍 با تعجب به او می‌گفتم:«فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!» گفت:«آن با من!»😉 ذوق و شوق داشت..☺️ من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من..😋 نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است! وقتی کار خیری انجام می داد،دلش نمی‌خواست کسی متوجه شود،حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیب‌اش دیده بودم! بعد از شهادت امین،یکی از همکارانش تعریف می‌کرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ سرایدار،نامه‌ای✉️به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت:تا این نامه به دفتر و مراحل اداری‌اش برسد زمان می برد،بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم.البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود...😢 امین به درس،تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد.همیشه برنامه‌هایش را یادداشت می‌کرد. ادامه برخی ورزش‌ها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت. البته باشوخی و خنده می‌گفت:«چون همسرم حقوق خوانده،حتماًبعد از اتمام تحصیلاتم،این رشته را هم می‌خوانم😃نمی‌شود که خانمم حقوق‌دان باشد و من بی‌اطلاع!»😉 بسیار به روز و مایه افتخار بود.😍 آنقدر از او حرف می‌زدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت:«انگار فقط زهرا شوهر دارد😂از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🕊شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو» سحرگاه هشتم محرم الحرام،مصادف با 30 مهر ماه1394 درشهرحلب سوریه آسمانی شد.. 🔆پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،زینب کبری(س)پس از انتقال به ایران اسلامی در 6آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علی‌اکبر(علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت..😔 ✍به پایان آمـد این دفتر/حکایت همچنان باقیست التمــاس دعــایِ شهــــادت✋ یاعلے مــدد.. [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نونزدهم صداي خش خشي حواس همه را مـي بـرد . چـشم هـا در سـياه
[ 💌 ] گروه رضا ساكت از پي اسرا مي روند. چند نفر از اسرا در گوش هـم نجـوا ميكنند و سرشان را گاه به گاه به عقب برمي گردانند. 👀👂 دو نفر از آنها كـه بلنـدتر و تنومندترند، از صف بيرون مي آيند و قدمشان را كند مي كنند. 🚶‍♂همين كه سرشـان را به عقب برمي گردانند، تفنگ رضا تند شليك مي كند و آنها را به همان تنـدي به صف ميبرد؛ به جاي خودشان، رضا فرياد ميكشد: روح! و ناگهان قدم اسرا تندتر مي شود. دو اسير عقب و اسـيري كـه ميـان صـف ميرود خود را باخته اند.🏃‍♂😱 دوتاي عقبي دست و پايشان را گم كرده اند و گه گاه يا از ترس به عقب برمي گردند و يا دستشان را به استغاثه به آسمان بلند مـي كننـد . 🤲 اسير مياني هم تندتند با دست به پاي خود مي زنـد و نگـران و بـه تأسـف سـر ميجنباند. بقيه رام و آرامند و گاه دزدكي و پي چاره اي دو اسير تنومند را نگـاه ميكنند. 👀 اسرا به سنگر گروه ميرسند و رضا ميپرسد: ـ خب بچه ها، حالا كجا ببريمشون؟ 🧐 فرهاد دندان قروچه ميكند: ـ بذار همين جا به حسابشون برسيم . از كجا معلـوم تيـر خـلاص بچـه هـا رو همين ها نزده باشن؟! 😬 ـ صالح دست پاچه ميشود: - نه بچه ها؛ اقلاً بذارين طرز كار اين يارو رو كه ازشون گرفتيم بهمـون ياد بدن.🤨 و دست به آر.پي.جي.هفتي ميزند كه بر كول انداخته است. رضا ميگويد: ـ نه برادرا؛ تازه طرز كار اينم كه يادمون بدن، اجازه نداريم سرخود كار كنـيم . بايد كسب تكليف كنيم. 😞 فرهاد مي آشوبد: ـ از كي؟ از كساني كه هنوز تفنگ بهمون ندادن؟ اونـم در مـورد كـساني كـه دستشون به خون بچه هامون آلودهس؟ 😡 رضا روي حرفش ايستاده است و ميگويد: ـ باشه؛ ما كه نمي خواييم مقابله به مثل كنيم! تازه، اگرم چنين قـصدي در كـار باشه، خودسرانه نميتونيم! همه چيز انقلاب ما بايد اسلامي باشد؛ حتي اسير گرفتنش. ☺️ حالا به سنگر رسيده اند و رضا باز ميپرسد: ـ بالاخره نگفتين امشب چه كارشون كنيم؟ ناصر ميگويد: ـ ببريمشون شهر. ـ پيش كي؟ صالح ميگويد: ـ همينجا نگهشون ميداريم. اما رضا ميگويد: ـ نه اينجا بودنشون درس نيس . اگه بخوان اينجا بمونن هم دست و پا گيـرن، هم يه نفـر، از اول تـا آخـر بايـد علافـشون باشـه .👌 ناصـر راسـت مـي گـه . ميبريمشون شهر. رضا پشت پناهگاه پانگرفته شان مي نشيند و به اسرا هم فرمان مـي دهـد كـه بنشينند.🤨 ناصر ميگويد: ـ باشه، مي بريمشون شهر . اتفاقاً من يه روحاني رو تو مسجد جامع ديـدم كـه همه قبولشون داشتن . اسمش شيخ شريفه . ميگفتن از دهات لرستان اومـده . ميبريمشون پيش شيخ شريف. اون خودش ميدونه چه كارشون كند. 😌 رضا مكثي ميكند و ميگويد: ـ پس ناصر، خودت بايد زحمتشونو بكشي . هم شيخ شريف رو ميشناسـي و هم اينكه كمتر توي عمليات باشي بهتره.😄 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi