eitaa logo
خادم مجازی
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_ششم همين كه ناصـر به كنار رختخواب هاي ولو شده در پاي د
[ 💌 ] نه ننه ، من همون روز اولم بهت گفتم : بگو جون مي خوام تا هم مـن نثـارت كنم و هم دادش حسين، اما دم از نرفتن نزن . تو كه نمي دوني بچه ها چقـدر تنهان، نميدوني كه با چي دارن ميجنگن.😔 مادر سر تكان ميدهد و ميگويد: ـ بميرم الهي؛ ولي حسينم كه رفته؛ شهنازم كه رفته؛ اقلاً يكيتون بمونيد.😭 ناصر آرامتر ميشود. ـ اونا برا خودشون رفتن، عوض من و شما كه نرفتن . تو و بابـا هـم پيـرين و كاري ازتون ساخته نيست، اگه نه، شما هم بايد مي اومدين ننه. ☺️ پدر، هنوز به سيگارش پك مي زند، در خـود اسـت و مثـل هميـشه چيـزي نميگويد. 🚬ناصر به دلداري مادر است كه دست پسردايي روي راديـو مـي رود و صداي آن را بلند ميكند: ـ ...فرماييد، توجه فرماييد! خلق هاي تحت ستم عرب، توجه فرمائيد!😠 گوش ها همه متوجه راديو مي شود و در انتظار دريافت خبر مي ماند، اما تيـر نگاه ناصر به تن پسردايي نشسته است.👂👀 ـ هم اكنون ارتش آزاديبخش عراق، از پلنو گذشته است و ميرود تا همة شما اعراب در بند را از يوغ مجوس... ناصر استكان نيمه تمام چاي را بر زمين ميگذارد و از جا ميپرد: ـ اي بيشرفها! 😡 تفنگش را بر شانه مي اندازد و با عجله مي خواهد از حياط بيـرون بـ رود كـه مادر به آغوشش ميكشد و با صداي بلند گريه ميكند: 😭 ـ ننه، ناصر جون! پدر و دايي و زن دايي هم بلند شده اند، اما پسردايي نشسته و آنها را مي پايد. پدر، دست به زير چشم هايش مي كشد و اشكش را پاك مي كند. 😢ناصـر خـودش را تند از لاي دست هاي مادر بيرون مي كشد و عازم رفتن است كه اين بار، پـدر او را در آغوش مي گيرد. پدر را ميبوسد، دعايي زير لب زمزمـه مـي كنـد و بـه طرف در ميدود. 🏃‍♂ بوي تند باروت در فضاي دشت پيچيده و گلوله هاي قرمز و آتشين تفنگ و توپ و آر .پي.جي، دنبال هم كرده اند كه يا بر در و ديوار شهر بنـشينند و يـا بـر تن بچه ها. 😞زمين زير پاي ناصر به لرزه افتاده و هربـار كـه شـهر گلولـه اي را در شكم زخمدار خود جا ميدهد، لرزشش بيشتر ميشود. دشمن پيش تر آمده و ناصر مقر جديد دوست هايش را نمي داند. سـراغ آنهـا را مي گيرد اما همه جابه جا شده اند و هيچ كس جاي جديدشان را نميداند. ميان صداهايي كه مي شنود، صداي عبداله نوراني را مي شناسد. رو به صدا مـي رود و سراغ مقربچه ها را مي گيرد. عبداالله تازه آنها را ديده و ردشان را مي دانـد . ناصـر مقر جديدشان را پيدا مي كند. پيشروي دشمن بر دلش چنگ انداخته و نفـرتش نسبت به كساني كه هنوز به قدر كافي برايشان سلاح سنگين نفرستاده اند، بيشتر ميشود.😡 بچه ها وقتي او را مي بينند، به آغوشش مي كشند و ناصر، خيسي اشـك آنها را روي شانه هايش احساس مي كند. ميخواهند بـا هـم گريـه سـر دهنـد و بغضي را كه راه بر گلويشان بسته بتركانند و راحت شوند😭 كه رضا دشـتي فريـاد ميكشد: ـ چتونه؟ چرا ماتم گرفتين؟ به همين زودي از كمك خدا غافل شدين؟ 🤨 بچه ها بغضشان را فرو مي دهند و احساس شرم مي كنند. از خودشان بدشـان مي آيد، اما محبتشان نسبت به رضا، بيشتر ميشود. 😍 ناصر، ميان بچه ها، جاي «احمد شوش» را خالي ميبيند. دستپاچه ميپرسد: ـ احمد كو؟ جواب ناصر ، سكوت است و پس از سكوت، ناگهان صالح با صـداي بلنـد گريه سر ميدهد و در حالي كه صداي سـوت خمپـاره همـه شـان را بـر زمـين خوابانده😭 ميگويد: - احمدم رفت ناصر؛ احمدم رفت ! به خونش قسم به وعده هايي كـه بهـش داديم عمل ميكنيم. دشمنو بيرون ميكنيم! 😭😡 خمپاره نزديك سنگرشان منفجر مي شود. بچـه هـا بلنـد مـي شـوند . صـداي هق هق آرامشان در هم آميخته است. رضا ميگويد: - خدايا خودت كمكمون كن، نگذار اين خون هاي پاك به هدر بـره ! خـدايا فقط از خودت كمك ميخواييم.😔 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi