خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_ششم همين كه ناصـر به كنار رختخواب هاي ولو شده در پاي د
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_بیست_هفتم
نه ننه ، من همون روز اولم بهت گفتم : بگو جون مي خوام تا هم مـن نثـارت
كنم و هم دادش حسين، اما دم از نرفتن نزن . تو كه نمي دوني بچه ها چقـدر
تنهان، نميدوني كه با چي دارن ميجنگن.😔
مادر سر تكان ميدهد و ميگويد:
ـ بميرم الهي؛ ولي حسينم كه رفته؛ شهنازم كه رفته؛ اقلاً يكيتون بمونيد.😭
ناصر آرامتر ميشود.
ـ اونا برا خودشون رفتن، عوض من و شما كه نرفتن . تو و بابـا هـم پيـرين و
كاري ازتون ساخته نيست، اگه نه، شما هم بايد مي اومدين ننه. ☺️
پدر، هنوز به سيگارش پك مي زند، در خـود اسـت و مثـل هميـشه چيـزي
نميگويد. 🚬ناصر به دلداري مادر است كه دست پسردايي روي راديـو مـي رود و
صداي آن را بلند ميكند:
ـ ...فرماييد، توجه فرماييد! خلق هاي تحت ستم عرب، توجه فرمائيد!😠
گوش ها همه متوجه راديو مي شود و در انتظار دريافت خبر مي ماند، اما تيـر
نگاه ناصر به تن پسردايي نشسته است.👂👀
ـ هم اكنون ارتش آزاديبخش عراق، از پلنو گذشته است و ميرود تا همة شما
اعراب در بند را از يوغ مجوس...
ناصر استكان نيمه تمام چاي را بر زمين ميگذارد و از جا ميپرد:
ـ اي بيشرفها! 😡
تفنگش را بر شانه مي اندازد و با عجله مي خواهد از حياط بيـرون بـ رود كـه
مادر به آغوشش ميكشد و با صداي بلند گريه ميكند: 😭
ـ ننه، ناصر جون!
پدر و دايي و زن دايي هم بلند شده اند، اما پسردايي نشسته و آنها را مي پايد.
پدر، دست به زير چشم هايش مي كشد و اشكش را پاك مي كند. 😢ناصـر خـودش
را تند از لاي دست هاي مادر بيرون مي كشد و عازم رفتن است كه اين بار، پـدر او را در آغوش مي گيرد. پدر را ميبوسد، دعايي زير لب زمزمـه مـي كنـد و بـه
طرف در ميدود. 🏃♂
بوي تند باروت در فضاي دشت پيچيده و گلوله هاي قرمز و آتشين تفنگ و
توپ و آر .پي.جي، دنبال هم كرده اند كه يا بر در و ديوار شهر بنـشينند و يـا بـر
تن بچه ها. 😞زمين زير پاي ناصر به لرزه افتاده و هربـار كـه شـهر گلولـه اي را در
شكم زخمدار خود جا ميدهد، لرزشش بيشتر ميشود.
دشمن پيش تر آمده و ناصر مقر جديد دوست هايش را نمي داند. سـراغ آنهـا
را مي گيرد اما همه جابه جا شده اند و هيچ كس جاي جديدشان را نميداند. ميان
صداهايي كه مي شنود، صداي عبداله نوراني را مي شناسد. رو به صدا مـي رود و
سراغ مقربچه ها را مي گيرد. عبداالله تازه آنها را ديده و ردشان را مي دانـد . ناصـر
مقر جديدشان را پيدا مي كند. پيشروي دشمن بر دلش چنگ انداخته و نفـرتش
نسبت به كساني كه هنوز به قدر كافي برايشان سلاح سنگين نفرستاده اند، بيشتر
ميشود.😡 بچه ها وقتي او را مي بينند، به آغوشش مي كشند و ناصر، خيسي اشـك
آنها را روي شانه هايش احساس مي كند. ميخواهند بـا هـم گريـه سـر دهنـد و
بغضي را كه راه بر گلويشان بسته بتركانند و راحت شوند😭 كه رضا دشـتي فريـاد
ميكشد:
ـ چتونه؟ چرا ماتم گرفتين؟ به همين زودي از كمك خدا غافل شدين؟ 🤨
بچه ها بغضشان را فرو مي دهند و احساس شرم مي كنند. از خودشان بدشـان
مي آيد، اما محبتشان نسبت به رضا، بيشتر ميشود. 😍
ناصر، ميان بچه ها، جاي «احمد شوش» را خالي ميبيند. دستپاچه ميپرسد:
ـ احمد كو؟
جواب ناصر ، سكوت است و پس از سكوت، ناگهان صالح با صـداي بلنـد
گريه سر ميدهد و در حالي كه صداي سـوت خمپـاره همـه شـان را بـر زمـين
خوابانده😭 ميگويد:
- احمدم رفت ناصر؛ احمدم رفت ! به خونش قسم به وعده هايي كـه بهـش
داديم عمل ميكنيم. دشمنو بيرون ميكنيم! 😭😡
خمپاره نزديك سنگرشان منفجر مي شود. بچـه هـا بلنـد مـي شـوند . صـداي
هق هق آرامشان در هم آميخته است. رضا ميگويد:
- خدايا خودت كمكمون كن، نگذار اين خون هاي پاك به هدر بـره ! خـدايا
فقط از خودت كمك ميخواييم.😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi