خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_هشتم پرتوهـاي سرخش را روي شط انداخته و آن را خونرنگ كرده
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_شصت_نهم
با دست چند خانه ترسيم شده را نشان صالح مي دهد. 👆
خنده از لب هاي صالح كنار نميرود. چهره اش باز شده و در انتظار رفتن است. 😃
فرهاد ميگويد:
ـ ولي درد پاي من از صالح كمتـره؛ اون تقريبـاً اسـتخوون درد داره؛ اگـر يـه وقت تيوپش پنچر بشه و بخواد شنا كنه براش خوب نيست.🥺
جهانآرا ميخواهد چيزي بگويد كه صالح امان نميدهد:
ـ نه محمد، دردم كمتر شده.
تيوپ را برميدارد و شتابان ميگويد:
ـ من رفتم.
صالح راه مي افتد. دلـش بـي تـاب رفـتن شـده و پاهـايش انگـار روي هـوا ميروند.😞
ناصر، او را يادآوري ميكند:
ـ جيب هاتو بگرد، يه وقت چيزي بات نباشه كه دستشون بيفته...
تيوپ را زمين مي گذارد و داخل جيب هايش را مي كاود. يك قرآن كوچـك؛ يك دستمال يشمي؛ عكس كوچك امـام؛ تـسبيح و چنـد كاغـذ تاشـده . سـريع كاغذها را نگاه ميكند و ميگويد:
ـ نه، چيزي نيست؛ آدرس بچه هاست. 😌
تيوپ را برمي دارد؛ جثة ريزش را سبك از جا مي كند و همـراه بچـه هـا بـه طرف شط راه ميافتد.🏃♂
ستاره ها همة آسمان را گرفته اند. سفيد و نـوراني، روي حريـر آبـي آن جـا خوش كر ده اند و به بچه ها چشمك مي زنند.😉 هـواي ارديبهـشتي شـهر، خنكـاي دلپذيري دارد. نسيمش سر نوازش تن دارد و آرامش روح. ☺️
جهانآرا طناب بلندي را از عقب جيپ بيرون مي كشد و پابـه پـاي بچـه هـا، راهي شط مي شود. تاريكي آمده است و همپاي آمدنش آتش پياپي دشمن سينةتاريك فضا را مي شكافد. ☄
گلوله ها، گله به گله فـضا را مـي شـكافند و روشـنايي زرد و سفيد مي كارند. جهانآرا، طناب را به تيوپ مي بندد. صالح كفش هايش را
درمي آورد، روي تيوپ سوار مي شود و خود را به شط مي سپارد. دستهايش را به طرف آسمان ميبرد؛ چيزي بر لب زمزمه ميكند و راه ميافتد. 🤲
شط، صالح را در آغوش مي گيرد. خودش را، نرم بر پاها و دست هاي صالح ميمالد؛ نوازشش ميكند و آرام آرام به پيشش ميبرد.
هرچه صالح دورتر مي رود، گلولة طناب لاغرتر مي شود. شـط، صـالح را در آغوش گرفته و با خود مي برد و نگاه و دل بچه ها را هم به دنبال صالح مي كشد.👀
جهانآرا ساعتش را نگاه ميكند و دستپاچه ميگويد:
ـ آخ! من ديرم شده؛ بايد برم مقر چهار . شما از پـشت ايـن كمينگـاه، هـواي طناب رو داشته باشين و همين كه تكون خـورد، اگـه ديـدين رمـز درسـته ،طناب رو بكشيد.
جهانآرا راه مي افتد. ناصر و فرهاد، پشت جان پنـاهي كـه بـه مـوازات شـ ط كنده اند، گوش به زنگ مي مانند. طناب ميان دست هاي فرهاد اسير شـده اسـت .😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi