eitaa logo
خادم مجازی
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_و_یکم فروشنده ها زور مي زنند تا صدايشان را از هم بلندتر
[ 💌 ] ناصر دلش براي مادر می‌سوزد و به دلداري ميگويد:☺️ چيزي نيس ننه؛ ايشاالله جنگ زود تموم مي شه و بر مـي گـردين سـرخونه و زندگيتون. فكر خونه رو هم نكن . همه اينها رو هم بـه خـاطر خـدا داريـن‌ ميدين.✋ مادر آرام ميشود و ميگويد: ـ خدايا، خودت قبول كن. هاجر از عروسكش ميپرسد و از گلهاي كاغذي حياطشان.🥀🍂 ناصر ميگويد: ـ گلهاي حياط رو كندن و به جاشون مين كاشتن . پاي عروسڪتم تركش قطع كرده.😔 پدر ميپرسد: ـ خونه خيلي خراب شده؟🤔 ناصر سر ميجنباند كه : اييي. مادر و هاجر به ناصـر زل زده انـد و چـشم از او برنمـي دارنـد . مـادر بـراي چندمين بار، از آمدن ناصر ابراز شادماني ميكند:😊 ـ ننه، خوب شد اومدي؛ خيلي دلم براتون تنگ شده بود . مي گـم، حـسين بنـا نداشت بياد؟ دلِ ناصر، با سؤال مادر زخم ميخورد و غافلگير ميشود. دستپاچه ميگويد: ـ نه، نه... تصميم نداشت. اون خيلي كار داره. مادر رهايش نميكند: ـ پيغومي، چيزي نداد؟ ناگهان فكري به ذهن ناصر ميآيد: 🤪 ـ چرا؛ خنديد و گفت به ننه بگو، من خيلي دوست دارم شهيد بـشم . شـوخي كرد، ميخواست ببينه توچه ميگي؟ 😜 اشك به چشمهاي گود رفتة مادر ميآيد: ـ الهي قربون قدوبالاش برم؛ اونكه البته دوس داره؛ اما من «مادرم»! ناصر وقت را غنيمت ميشمرد و پشت بندش ميگويد: ـ عوضش نميگي فرداي قيامت پيش امام حسين رو سفيد و سربلندي؟ ـ چرا، اون كه هس؛ خودم ميدونم اسلام خون ميخواد، اما..😔 ـ اما چي؟🤓 ـ رضام به رضاي خدا؛ ايشاالله خدا همه شونو حفظ كنه تا ريـشه ظلـم از بـيخ كنده بشه. ناصر احساس ميكند زمينه براي دادن خبر آماده ميشود. تند به مادر ميگويد: ـ ريشه صدام و هر تجاوزگر ديگه اي رو خون مي كنه، خون مـن و حـسين و شهناز و بقيه. تصميم مي گيرد از زخم ي شدن برادرش شروع كند و بعد خبـر را بـه مـادر بگويد: ـ ميگم جدي ننه، اگه يه روز بشنوي حسين زخمي شده، چه كار ميكني؟🤨 پدر نگاهش را از زير سيگاري پر از خاكستر مي كَند و بـه ناصـر مـي دوزد. چشمهاي مادر هم گشادتر مي‌شود و به شك ميافتد: 😳 ـ ناصر نكنه حسين طوريش شده و داري منو سر ميگردوني؟!😟 ـ نه بابا، فقط پرسيدم، همين ! و تصميم مي گيرد صحبت را عوض كند . ذهنش را مي كاود و دنبال موضوع ديگري مي گردد. هيچ چيز به نظرش نمي رسد جز دختركي كه خانواده اش زيـر آوار ماندند و ناصر به خانه آوردش [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi