eitaa logo
خادم مجازی
155 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_نهم با دست چند خانه ترسيم شده را نشان صالح مي دهد. 👆 خند
[ 💌 ] چشمهاي ناصر و فرهاد، در تاريكي انتهاي طنـاب را مـي جوينـد، امـا جـز تـا نيمه‌هاي آن را نمي‌بينند.🌊🌊 بقيه را آب در دل خود پنهان كرده تا گشتيهاي دشمن آن را نبينند و صالح را از بچه‌ها نگيرند.🤭🤫 ناصر مي خواهد چيزي بگويد امـا واهمـه دارد . حـرفش را سـبك، سـنگين مي‌كند؛ قدري در سكوت مي ماند و طولي نمي كشد كه دل بـه دريـا مـي زنـد و خود را سبك ميكند: ـ ميگم فرهاد جريان پادرد تو و صالح چيه؟😕🙁 فرهاد چشم به طناب دارد و گوش به ناصر و پيداست كه ميل جواب ندارد . ناصر ادامه ميدهد: ـ پاي صالح چي شده كه شنا براش خوب نيست؟🧐🤨 - چيز مهمي نيست؛ تو هم وقت گير آوردي تو اين هيرووير!🧐😟 ـ اين مدت كه من نبودم طوري شده؟ چرا به من چيزي نگفتين؟ فرهاد طفره ميرود. ـ فكر ميكني صالح كي بياد؟ ناصر فرهاد را چپ نگاه ميكند و به تندي ميگويد: ـ چرا حرفو عوض ميكني؟ 😒😒 درميماند. قدري هيچ نمي گويد و در سـياهي شـب و سـكوت ي كـه غيـر از جيرجيركها و شليك گه گاه دشمن، چيزي آن را نمي شـكند، حـرف فرهـاد را سبك، سنگين ميكند؛ اما به جايي نميرسد. ـ من كه نامحرم نيستم، چرا واضحتر حرفتو نميزني؟🤨🤨 فرهاد، قدري اين دست آن دست مي كند. مي خواهد جواب ناصر را بدهـد، اما انگار چيزي او را از گفتن باز مي دارد. زبان سنگين شده اش را از كف دهـان ميكَند و به حرف ميآيد: ـ آخه... آخه مي دوني؟ يادآوري اين حرفها، آدمو به ياد كارهايي مي‌اندازه كـه كرده. اون وقت ... ممكنه از كارهايي كه «بايد» بكنه، غافل بشه.😞😞 علـتش اينـه ناصر، وگرنه نخواستم بگم تو نامحرمي. ناصر از پافشارياش شرمنده ميشود: ـ فهميدم، سنگرها رطوبت داشته و بچه‌ها پادرد گرفتن، هان؟ - آره، تازه من و صالح زياد آسيب نديديم؛ چندتا از بچه ها كه اصلاً رماتيسم گرفتن و دو- سه‌تاشون هم اهواز بستريان. ميگم خبري از صالح نشد!🙁🙁 ـ حرفهاي فرهاد، زبان ناصر را از كار مي اندازد اما لرزش دستهايش را بيشتر ميكند. ناصر خوشـحال اسـت كـه شـب اسـت و تـاريكي شـدت لـرزش 👋👋 دستهايش را از چشمهاي فرهاد پنهان مي كند؛ اگر روز بود و او دسـت هـاي ناصر را اين قدر لرزان مي ديد، دوباره راهي تهرانش مي‌كرد؛ امـا تـاريكي و توجه فرهاد به امتداد طناب او را از دستهاي ناصر بيخبر گذاشته است.😶😶 ناصر با شنيدن حرف هاي فرهاد احساس عجز مي كند، خـودش را كوچـك مي‌بيند و آرزو مي كند كاش بزرگي فرهاد را داشت .😢😢دلش مي خواهد هرچه توان دارد به كار بگيرد و با صداي بلند بگويد «فرهاد، دوستت دارم » تـا او بـشنود و بداند كه چقدر دوستش دارد، اما يادش مي آيد كه فرهاد در آخر حـرف هـايش، ناگهان به صالح اشاره كرد و مسير صحبت را تغيير داد .🤭🤫 حالا مي داند كه در ايـن باره ديگر نبايد چيزي بگويد . درماندگي‌اش را از آنچه شنيده پنهـان مـي كنـد و چيزي در اين باره نميپرسد.😓😓 ـ طناب تا نيمه هاي شط پيداست و قسمتي كه پيداست هنـوز تكـان نخـورده است. آرام بر شط غنوده و با تكان هاي نرم آن انتظار صالح را مي كشد. آتش گاه‌به‌گاه دشمن، صداي جيرجيرك ها را خفه مي كند و سكوت شب را بهـم ميزند. ☄☄نسيم خنكي كه از آب شط برخاسـته صـورت و تنـشان را نـوازش ميكند. [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi