[ #عشق_نامہ💌 ]
رمان #دل_آرام_من | #قسمت_هفتم
گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار میکردیم. نانچیکو را به صورت حرفهای به من یاد داد🗡
🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ..هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم..😊
آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدارشوید،با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم؟😳
وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند..😁
به امین میگفتم «تو بچه دوست داری؟»میگفت: «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی.
تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»😃
میگفتم؛«نه امین،نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.»میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم.
باید خودت راضی باشی.»😊
من هم پشتم گرم بود.
👈تا کسی حرفی میزد،میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم،شوهرم برایم بس است.شوهرم همه کسم است.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شوم...😔
اواخر امین میگفت«زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...»
انگار که میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من میترسید. حرفهایش را نمیفهمیدم.
اعتراض کردم که «چرا اینطور میگویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما میگذرد و این همه به هم وابستهایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشویم.»
واقعاً علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود.گفت:«آره،خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر..خدایی ناکرده...»😔
گفتم:«آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی؟»😡
گفت:«نه! زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟😡
اصلاً منظورم این نیست!»
از این حرفها خیلی ناراحت میشد.
گفتم:«همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت...😶
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_ششم اين را به التماس مي گويد و منتظر جواب مي ماند اما به جـوا
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هفتم
ناصر ميگويد:
ـ چيه ننه؟🤨
مادر جواب نمي دهد و با ولع قد و بالايشان را نگاه مي كند. 👀
حسين و ناصـر هم مي مانند و مادر را نگاه مي كنند، ناگهان ناصر نهيب مي زند كه «بريم» بچههـا 👀
ميروند، اما مادر هنوز دمِ در اسـت و نگاهـشان مـي كنـد . ناگهـان يـاد شـعري
ميافتد كه شب عاشورا، غلام كويتي پور به زبان حال امام حـسين - هنگـام بـه
ميدان رفتن علي اكبرش - براي مردم ميخواند:
که دلم پيش تو و گه پيش دوست رو كه در يك دل نميگنجد دو دوست 😔
سرش را به چپ و راسـت مـي چرخانـد و اشـك هـايش را بـي دريـغ فـرو ميريزد. چنان با حسرت نگاهشان مي كند كه انگار براي آخرين بار مي بيندشان.😭
از سر كوچه كه مي پيچند، از آنها دل مي كند و مي خواهد بـه اتـاق برگـردد كـه شوهر و دخترهايش را هم پشت سرش ميبيند؛ آنها هم نگاهشان ميكرده اند. 😢
روشنايي خودش را كف كوچه ها كشيده و تاريكي را كاملاً از زمين چيـده .
مردم زن دگي امروز را زودتر شروع كرده اند.🙉 جلوي نانوايي - كه چراغ هـايش را
با شروع اذان روشن كرده - چند رديف صف كشيده اند.
چند زن و مـرد پـشت در خواربار فروشي «آقا مرتضي » بست نشسته اند و منتظر باز شدن مغازه اند. 😞
بـه خيابان اصلي روح جديدي دميده شده و رنگ و روي هـر روز را از آن گرفتـه است. ☺️وانتبارها تا سقف، اثاث زده اند و با سرعت به طرف جاده اهـواز پـيش ميروند. 😞
سواريها هم تا جا داشته اند بار زده اند، صـندوق عقبـشان را فـرش و اثاث ديگر چپانده اند و داخلشان را مسافر .
همه شتاب دارند و انگار كه شـهر را طاعون گرفته؛ از آن ميگريزند. ☹️
حمام را كه پشت سر مي گذارند، حسين همكلاسي اش غلامرضا را مي بينـد
كه چمداني به بغل زده و به كمك پدرش، بار و بند مسافرت را مـي بنـدد؛🧐 از او
ميپرسد:
ـ كجا غلامرضا؟ 🤨
غلامرضا نفس نفس ميزند و ميگويد:
ـ همراه بابام اينا مي ريم تهرون . اينجا كه مي بيني، ديگه نمـي شـه مونـد . 🙁
شـما دارين كجا ميرين؟
حسين چهره درهم مي كشد و بدون جواب مي گـذرد؛ 🤨
امـا ناصـر زيـر لـب
ميغرد: بيغيرتها! 😤
آفتاب هنوز خودش را بر سر شهر نگسترده اما نخل هاي بلند - كه سـرهاي
سبز خود را بر آن ماليده اند - ورودش را خبر مي دهند.🌄
جلـوي بقـالي «چهـاراه مقبل» غلغله است و جمعيت توي هم وول ميخورند:
ـ محمدآقا، قند من چي شد؟
ـ برنج ما رو ندادي.
ـ آقا نوبت منه؛ از سحر تا حالا علف زير پام سبز شد.
ـ محمدآقا جون؛ قربونت، تايد و صابون!
محمدآقا كه دست و پايش را گم كرده ميگويد:
ـ بابا مصبتونو شكر؛ صدتا دس كه نـدارم ! چـه خبرتونـه؟ ! هنـوز كـه چيـزي
نشده! 🤨😤
ـ محمدآقا؛ قند ما رو قربون دستت.
ـ دِ، تو كه همين ديروز يه بغل قند بردي.🤨
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart07_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
8.19M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_هفتم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد ملایی60380-80.mp3
زمان:
حجم:
5.22M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:
[ #سبک_زندگی_مهدوی'استاد_ملایی
.
.
چرا باید از لفظ قائم آل محمد باید استفاده کنیم؟
در جبهه منتظران ما رحما بینهم هستیم🌹
#قسمت_هفتم
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •
@Ostad_Shojae4_6025948169802615481.mp3
زمان:
حجم:
8.85M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:#پرواز_در_رجب
💢 " انتخاب " واژهای هست که ویژهات میکند برای خدا وقتی بدانی او که خالق مطلق زمین و زمان است؛
| تو | را برایِ خود انتخاب کرده است...
آیا خدا نیز " انتخاب " ِ تو است؟
.
.
#قسمت_هفتم
#استاد_شجاعی
#استاد_اکبری
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •