خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_یکم مهمات بچه ها رو به اتمام است و دوباره، مدتي اسـت ب
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پنجاه_دوم
صالح و فرهاد، هنوز جريان جيپي را كه جلوي فرمانداري از پـا درآمـد، بـه ناصر نگفته اند و ناصر هم از صرافت آن افتاده است . چـشم ناصـر و صـالح بـه تفنگ رضا كه مي افتد به يـاد فرمانـده شـان آه مـي كـشند و گـره هـاي صـورت سوخته شان بزرگتر مي شود. 😞
او را در آخرين لحظـة مقاومـت از دسـت دادنـد و حالا تفنگش، ميان دست هاي فرهاد قرار گرفته و دهانة بـاز لولـه اش بـه دنبـال دشمن ميگردد. 🧐
فرهاد، دوربين رضا را كه به كمر انداخته، جلوي چشم هاي دشـمن جـويش ميبرد و كنارة اسير شط را، چند بار مي كاود. چشم ناصر و صالح هنوز به شـهر دوخته شده است و لبشان به سكوت بسته شـده؛ سـكوتي كـه همـة اتاقـك را
گرفته و تنها با صداي بولدوزرها و لودرها شكـسته مـي شـود و دل آنهـا را بـه كوچه پس كوچه هاي شهر ميسپارد. 🥺
فرهاد از پشت دوربين چيزي ديده است . ناگهان فرياد برمي آورد و سـكوت
را ميدرد:
ـ ناصرجون، توپ خونه رو بگير، توي فرمانداريان؛ يا علي! و باز چشمش را پشت دوربين مي كارد.👀
ناصـر، دسـت هـاي لـرزانش را بـه
طرف بي سيم مي برد. گوشي بي سيم، ميان دستش به لرزه مي افتد. كمي به آن ور ميرود و تند ميگويد: 🗣
- لاله، لاله، لاله، لاله،
- لاله به گوشم.
- خدا قوت، هواي دادگستري ابريه، ابرشم تيرهس، شنيدي؟
- شنيدم.
- تمام!
گوشي را روي بي سيم مي كارد و نگاه فرهاد و صـالح را سـمت دادگـستري
ميبرد:
ـ بچه ها، دادگستري الان ميريزه روشون.
فرهاد و صالح خود را به وسط سايه مـي كـشند تـا از چـشم دشـمن پنهـان
باشند. بعد، سرشان را آرام از ديوار كوتاه پنجره بالا مي آورند و بـه دادگـستري
زل مي زنند. 🥺
يك گلولة توپ 106 از پشت بيمارستان طالقاني، سينة داغ فـضا را جر مي دهد و بالا مي رود. جلوي دادگستري زمين مي خورد و اطرافش را گرد و غباري غليظ ميپوشاند. 😭
ناصر هنوز چشم هايش را به دادگستري دوخته كه دستش دوباره بـه طـرف گوشي بي سيم ميرود.
گوشي ميان دست هاي لرزان ناصر تكان تكان مي خورد و ميخواهـد بيفتـد، اما به زور نگهش ميدارد و صدايش در اتاق ميپيچد:لاله، لاله، ؟ لاله، لاله، ؟
- لاله به گوشم.
- گرا رو يه درجه بالا ببر؛ شنيدي؟
- شنيدم.
- تمام!
گوشي را ميان دست هاي لرزانش نگاه مي دارد و چشمش را در مسير چشم
بچه ها به دادگستري مـي دوزد و منتظـر مـي مانـد .👀
گـرد و غبـار، هنـوز اطـراف دادگستري را در محاصره دارد اما هـر لحظـه رنـگ مـي بـازد و كنـار و كنـارتر ميرود. صداي شليك گلوله دوم، حدقة چـشم بچـه هـا را گـشادتر مـي كنـد و
ولعشان را در جستن نقطه اي كه بناست بر زمين بخورد، بيشتر . 👀
گلولـه ايـن بـار چشمش را تيزتر مي كند و بر قلب دادگستري مي نـشيند . خنـدة كمرنگـي روي
لب هاي خشك بچه ها مي آيد و ميخواهد هالة غمي را كه گرداگرد چهره شان را
محاصره كرده كم رنگتر كند، اما زورش نميرسد. ناصر باز هم آتش ميطلبد:
ـ با همين گرا، چند تا ديگه بزن.☄
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi