[ #عشق_نامہ💌 ]
#غریـــبطوس | #قسمت_چهارم
📝وصیت احمد به پدرش محمد مَشــلَب
✍پدر عزیــــزم..
سلام بر تو اے مرد راستگو و اےرفیــــق😊
اےکسی که عشق"شهــ🕊ــادت"و اهل بیت را به من یاد داد..
از تو ممنونم اے پدرم زیرا تو کسےبودی که این راه را به من نشان دادے😊
پدرم از تو طلب بخشش میکنم اگر روزی برایت کم گذاشتم😔
و اگر روزے به تو بد کردم مرا بـــبخش..✋
✍به پدرم بگویید درست است که من از تو دورم و تو از من دورے و فقط با تلفن باهم در ارتباط هستیم ولی دلهایمان بهم نزدیــک است..❤️
تو خود میدانے چگونه است و ما همیشه به هم فکر میکنیم..😌
درست است که بین ما دورےاست ولی من تورا "دوســـت دارم"😘
و خیلے برایم عزیز هستے😊
"مرا ببـــــخش"..
برایم دعا کن که مطمئنا تو صبور خواهے ماند
زیرا تو هنگامی این مسیر را پیمودےکه هیچ کس در آن قدم نگذاشته بود و تو متوقف شدے و من باید راه تو را ادامه میدادم و کارت را به پایان میبردم مرا ببخش و برایم دعا کن و مرا دوست داشته باش..❤️
📝وصیت احمـد به برادرش علےالهادے مَشلَـــب
✍علی الهادے اے برادر عزیزم..🙂
چه سخت است زندگے دور از تو،من به انتخاب خودم این راه را انتخاب کردم که نزدیک خدا باشم و این دنیاے فانے را ترک میکنم..🚶
پس از فراق و دورے ناراحت نباش که"شهــــدا" زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند..😊
من منتظر تو هستم و مشتاق دیدنت هستم و تورا به ادامه راه جهاد و"شهــــادت"وصیت میکنم👌
برادرم مرا ببخش اگر به تو بد کردم و مرا از دعاے خیرت فراموش نکن..
اے برادرم،علے هادےتورا به مادرم وصیت میکنم چرا که او امانتیست در نزد تو...👌
تو در خشــنود نگه داشتنش حریص باش و از تو طلب بخشش دارم..✋
ادامه دارد..👌
#شهیــــداحـمدمحـمدمشلــب🌹
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_چهارم
همه چیز به سرعت پیش رفت،آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید!😦
با سختگیری که داشتم برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود🙁
این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم.بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد🙈
29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود😊😁
بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم:
«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟»
گفت:«من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»😎
راست میگفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم😌
هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت.
جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم😐
حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود😂
با این حال این امین مغرور و سختگیربعد خواستگاری به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉
بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.🙂
آنجا گفته بود:
«خدایا،تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است.کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد»
بعد رو به حضرت معصومه(سلام الله)ادامه داده بود«خانم؛هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله)باشد.»😍
امین میگفت«هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم،اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما،ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»😊
مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد،فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید،گفته بود موافقم!😁
به خواستگاری برویم!
میگفت«با حضرت معصومه معامله کردهام.»
من هم قبل ازدواج،هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست😞
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف..
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است👌
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام👌👌👌
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها،سختی بکشم..😞
آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم😎
چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله،خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته..شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی😦
هیچکس از چله من خبر نداشت..
به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد،شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود..😊
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سوم ـ ننه جون چي شده؟! مردم چي ميگن؟! 😱😱 اين بار به حرف مي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهارم
ننه، شهناز؟! يا اباالفضل بي دست، بچهم چي شده؟! 😭😱
زن خودش را سراسيمه بـه او مـي رسـاند . پـايش بـه آسـتانه در مـي گيـرد؛
سكندري مي خورد و بر زمين مي افتد؛ اما تند از جا مـي جهـد و خـودش را بـه
شهناز ميرساند.
شهناز چادرش را از سر برمـي دارد؛ آن را مچالـه مـي كنـد و گوشـه راهـرو
مي اندازد. لب هايش را به زور باز ميكند و تلخ لبخند ميزند و ميگويد: 😏
ـ من كه چيزيم نيس ننه؛ ايناها ميبيني كه.
زن با ناخن بر گونه هايش چنگ مي كشد و سر تا پـاي دختـرش را و رانـداز
ميكند:
ـ مادر، تو كه تمام بدنت خونه. چه بلايي سرت اومده ننه مرده؟! 😰
شهناز آرام تـر شـده اسـت و حـا لا فـضا را بـراي دادن خبرهـايي كـه دارد
مناسب تر مي بيند. زير بغل مادر را مي گيرد و او را به اتاق مي برد؛ بقيـه هـم بـه
دنبال او كشيده ميشوند. چشمهاي پدر و هاجر از حدقه بيرون زدهاند. 👀
مادر خودش را روي متكاهايي كه با بيرون رفتنش كف اتاق پخش شده رها
ميكند و بريده بريده ميگويد:
ـ يا امام حسين ... نفسم بند اومد... بيرون چه خبره ننه؟!... ايـن همـه خـون از
كجاست؟!... قلبم از كار افتاد ها. 😨
ناصر دلدارياش ميدهد:
ـ آخه بي خودي ننه؛ حسين داره بهت ميگـه چيـزيش نيـست، تـو يـه دفعـه
ميپري بيرون و برا خودت عزا ميگيري.
بغض، گلوي شهناز را فشرده . تاكنون چند بار حرفش را به لب آورده است 😢
و دوباره فرو داده. عاقبت دل به دريا ميزند و به حرف ميآيد ـ جنگ... جنگ شروع شده ننه . امروز بيست نفر را كشتن ؛ بيست نفـر !😭
حـالا
ديگه مجبورين از اينجا برين . ناصر راس ميگفت؛ بهتـره بـرين اون طـرف
شط، خونه دايي اينا.
صدايش لرزه دارد . پدر ته سيگارش را چنان در جاسيگاري فـشار مـي دهـد 🚬
كه انگار مي خواهد دق دلش را سـر آن خـالي كنـد . بعـد زيرسـيگاري را كنـار
ميسراند و لب به شكايت باز ميكند:
ـ آخه مگه ميشه؟ 🤔
دوباره در خود فرو مي رود. دستهـاي كـشيده و بـزرگش را روي زانوهـا
ميگذارد و سكوت ميكند. ناصر راه را بر او ميبندد:
ـ هيچ راه ديگه اي نيس.
حسين - انگار كه چيزي را ناگفته گذاشته - خودش را از كنار ديـوار اتـاق
جلو ميكشد و ميگويد:
ـ پس بذارين همه چيز ر و بگم . راستش سنگرهايي رو هـم كـه كنـدن ديـدم .😔
باهاتون اتمام حجت مي كنم، اونا قصد جنـگ دارن، تـصميم شـونو گـرفتن،
هيچ راهي جز اينكه فردا اول صبح از اينجا برين، ندارين . 😤
حتي اگه مـي شـد
ميگفتم فردا ديره، همين امشب برين.
شهناز، وضع را براي تركاندن بغض گلوگيري كه آرامش نمي گذارد، مناسب
ميبيند:
«اگه كشته ها و زخمي ها را ديده بودين ! يكي رو تو ملاجش زده بودن، يكي
قلبش شكافته شده بود، يكي حنجره ش، يكي ...»😭
و جاي خون هايي را كـه روي
لباسهايش خشك شده است، نشان ميدهد:
«ببين، اينا مال همون بيست نفره . همونايي كه بي خبر از همه جا شهيد شدن. 😭
بذار چادرمو بيارم خوب نگاه كنين. انگار باورتون نميشه!». 😞
شهناز از جايش كنده ميشود و براي آوردن چادر به راهرو ميرود.
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
Part04_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
6.29M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_چهارم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
60377-80.mp3
5.2M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:
[ #سبک_زندگی_مهدوی'استاد_ملایی
.
.
انتظار به چه معنی است؟!🤔
چگونه امام زمان عجل الله از دیدن ما لذت ببرند؟!🤗☺️
سبک زندگی منتظرانه یعنی چه؟!♥️
#قسمت_چهارم
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •
4_6025948169802615436.mp3
12.09M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:#پرواز_در_رجب
⚡️تا حالا شده آرزو کنی؛
- کاش هیچوقت گناه نمیکردم؟
- کاش فرصتی باشه بتونم همه اشتباهاتم جبران کنم؟
- کاش برمیگشتم به بچگی و اینبار درست زندگی میکردم؟
[ ماه رجب... فرصت دوبارهایست برای برگشتِ ما
فرصتی که خودِ خدا برای تمام بندههاش حتی کافرین فراهم کرده.]
※ چطور میتونیم از این فرصت بهره کافی رو ببریم؟
.
.
#قسمت_چهارم
#استاد_شجاعی
#استاد_فاطمی_نیا
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •