خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهل_چهارم زن ميخواهد براي به دوش كشيدن جنازه ناصر را كمـك كن
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهل_پنجم
ـ معلومه ننه؛ چن روز تشنگي و گشنگي، دل پيچه ميآره؛ اونم تو اين آفتاب.😢
خورشيد وسط آسمان نشسته و هرمش را بر سر و روي مردم و در و ديوار
شهر مي پاشد.🌞
سايه ها كوتاه شده است؛ كوتاهِ كوتاه . پاهاي ناصـر دنبـال چيـزي
ميگردند تا خود را بر آن بزنند و صاحبشان را از رفـتن بازدارنـد ؛ مـي خواهنـد
مدتي بياسايند؛ اما ناصر آنها را به دنبال خود ميكشد و به طرف مسجد ميبرد. 🏃♂
شليك دشمن جاي جاي زمين را زخمي كرده و از دل آن، آتش و دود بـالا
ميبرد. ☄
ناصر، كوچه را كه تمام مي كند و پايش كه به خيابان رستاخيز مي رسـد، گلدسته هاي مسجد، محكم و پابرجـا، تـوي چـشمانش مـي دود و بـه او تـوان
مقاومت مي دهد.👀
كنار پلكان مـسجد چنـد وانـت ايـستاده و مـردم از عقـب آن
زخمي ها را بيرون مي كشند و به داخل محوطه مي برند. غير از چنـد نفـري كـه
بالاي وانت اند، همه مي دوند. صداي همهمه و هيـاهو، تـا كوچـه هـاي اطـراف
مسجد ميدود: 🗣
ـ يا حسين، خودت به دادمون برس!
ـ آب ميخوان آقا؛ آب!
ـ گچ ميخوايم؛ گچ... خون تو مسجد راه افتاده!
ـ يه آمبولانس نيست اينارو برسونيم آبادان؟!
ـ وانت كه هس!😢
عده اي به محوطه مسجد مي دوند و چند زخمي سرم به دست را با برانكارد
بيرون مي كشند و عقب وانت ها مي گذارند. سرم ها ميان دست هاي چند پرسـتار
ماند هاند و مايع درونشان را از زخمي ها دريغ مي دارند؛ قطره قطره پايين مي آيند
و خودشان را به رخ لب هاي خشك و داغمه بسته مجروحان مي كـشند .😞
مـردي
كنار ديوا ر مسجد خوابيده است .😴
سِرُمش را خود نگه داشته و قطره هـايي را كـه
خرامان خرامان به تنش مي خلند، تماشا مي كند. جـواني كـه او را عقـب وانـت
خوابانده اند، حريصانه به سرمش زل زده و كف خشك دهانش را تندتند قورت
ميدهد.😞
چشمهايش از سرم جدا نمي شود. ناگهان سرم را از دست پر ستاري كه
اشك روي گونه هايش خشكيده مي قاپد و آن را به دهان مي بـرد . 👀
پرسـتار هـول
ميشود و مي خواهد سرم را از دست او بگيرد، اما نمـي توانـد . سـوزن سـرم از
دست جوان بيرون كشيده ميشود و خون از جايش بيرون ميزند. 😱
گريه و وحشت، توان پرستار را گرفته است . خود را مغلوب مـي بينـد و دو
دستش را با شتاب، به شيشة عقب وانت - كه آماده حركـت اسـت - مـي زنـد . 😭
وانت مي ايستد و تا راننده خودش را به جوان برساند، او چند قلـپ از سـرم را خورده است . راننده سرم را از ميان دست هاي تسليم شده جوان بيرون مي كـشد
و وقتي آن را به پرستار مي دهد، كنار وانتش زمين گیر ميشود؛ بلند گريه ميكند و
فرياد برميآورد: 😭🗣
ـ قربون لب تشنه ات، حسين!
گريه حواس راننده را بـرده و از پرسـتار غافـل شـده اسـت😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi