[ #صبورانه🌻]
::💐:: جلسه خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه ایمان، معرفت و حیا ایشان شدم و از ظاهر مهربان آقا محمود دریافتم که فردی معتقد است.
::💜:: ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه" داشت و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم.
::😇:: با توکل به ائمه، شهید نریمانی را انتخاب کردم و در طول دوران زندگی به این انتخاب مطمئنتر شدم و خدا را شکر میکنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد.
#همسرشهیدمحمودنریمانی🌸❤️
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼]
امروز با سارا ڪمی دعوایمان شد🙁
از قهرها، از آشتےها مینویسم❤️🍃
خانم معلم، نمرۀ عالے بہ من داد✨
او گفت: من با «عشق» انشا مینویسم😍
مادر برایم قصهاے از ڪربلا گفت💔
در نامہام عین همان را مینویسم..
او از تحمل گفت، از یاسے سه ساله🥀
از تشنگے، از صبر دریـ🌊ـا مینویسم
✍🏼خدیجہ پنجے
#بابابرایتنامہاےمینویسم..((:❤️🌿
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
شاید آن روز که سهراب نوشت
تا شقایق ها هست زندگی باید کرد،
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
باید این جور نوشت...
هر گلی هم باشد چه شقایق،
چه گل پیچک و یاس،
تا نیاید گل نرگس زندگی دشوار است
الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
Reza Narimani-Golchin Shab 01 Ta Shab 06 Ramzan1395-002.mp3
7.16M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
ابر بهارم عطر شهادت پیچیده توی دیارم 😭😭😭
#کربلایی_سیدرضا_نریمانی
#شهدا_شرمنده_ایم_که_مدام_شرمنده_ایم
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #رئوفانہ🦋 ]
📹 #نماهنگ زیبای امام هشتم(ع)
هوا، هوا، هوایِ دلتنگی•|💔|•
نمیگذره شبهای دلتنگی •|😢|•
چیکار کنم برای دلتنگی •|😢|•
امام هشتم(ع)
دوباره خواب مشهدُ دیدم •|✨🍃|•
دیدم دارم بهت سلام میدم •|✋🍃|•
ضریح باصفات رو بوسیدم •|😭|•
امام هشتم(ع)
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم🌹
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_چهارم سر، به دل سنگر فرو مي رود و ناصر، دشمن را بـه طـ
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_بیست_پنجم
ناصر مي ماند. نميداند كه چه بگويد . دلش مي خواهد قـد و بـالاي شـيخ را تماشا كند تا خستگي از تنش درآيد. 👀
شيخ ميخندد و با دست بر پشت ناصر ميزند:
ـ آفرين دلاور، آفرين ! خيلي خب؛ بگذارشون اينجـا . چنـدتاي ديگـه رو هـم
همين الان آوردن. اينا رو هم ميفرستيم پيش اونا. 😁
ناصر، چشم از قد و بالا ي بلند و هيكل تكيدة شيخ برنمي دارد. شيخ، تنـد و
سبك جلو مي آيد و چشم هاي خمار ناصر را به دنبال خود مي كشد.👀 مهتـاب بـه
شيشه هاي عينكش ميخورد و در چشم ناصر و اسرا منعكس ميشود. 🌙
همين كه شيخ شريف اسرا را از ناصر مي گيرد و بـه درون شبـستان مـسجد
ميبرد، ناصر احساس سبكي مي كند.☺️ ميخواهد به خـط برگـردد و بـه بچـه هـا
كمك كند؛ اما ناگهان دستي به پشتش ميخورد:
ـ داداش، تويي؟ 😍
نگاه ناصر به چهرة خـواهرش مـي دود و روي صـورت او ثابـت مـي مانـد . 👀
خواهر، قد و بالاي ناصر را ورانداز مي كند و دنبال چيزي مي گـردد .👀 ناصـر هـم
انگار در قد و بالاي خواهرش چيزي ميجويد. شهناز ميپرسد:
ـ طوريت نيست؟
ـ هنوز نه.
خواهر دست پاچه ميپرسد:
ـ تا كجا اومدن، ناصر؟
ـ تا شلمچه، بابا اينا كجان؟ از حسين چه خبر؟
ـ از حسين كه هيچ خبري ندارم، اما بابا اينا اون سمتن، كوت شيخ؛ خونة دايي
اينا اما اون جا هم ناامنه. شايد هم رفته باشن جايي ديگه .😞 حـالا كـه اومـدي،
حتماً يه سر بهشون بزن؛ خيلي نگرانتن.
ـ باشه، ميرم. تو كه طوريت نيس؟
ـ نه ناصر؛ طوريم هم كه بشه، تازه ميشم مثل همة اونايي كه دارن تيكه تيكـه ميشن، مثل اونايي كه خودت لب خط بهتر ميبينيشون.😭
ناصر، چشم ها را روي درِ حياط دايـي اش ريـز كـرده اسـت و دنبـال زنـگ
ميگردد، كه يكدفعه يادش مي آيد چند روز است برق شهر قطع است .😔 تفـنگش
را بر شانه مي اندازد و با مشت به در ميكوبد. صداي نگران و منتظر مـادرش را
از وسط حياط ميشنود:
ـ كيه؟
ـ منم ننه؛ ناصر!
لنگة در به تندي باز مي شود و از لاي آن، هيكل ريز و تكيدة مادر، ناصـر را
به آغوش مي كشد. مادر، لحظاتي هيچ نمي گويد و فقط ناصـرش را در آغـوش
ميفشارد و مي بويد. ناصر هنوز ميان دست هاي او فشرده مـي شـود كـه پـدر و
دايي و زندايي اش به طرف در ميپرند:
ـ ناصر اومدي؟ چه خبر؟
ـ تا كجا اومدن، دايي؟
مادر، ناصر را رها مي كند و انگـار كـه چيـزي يـادش آمـده، سـراپاي او را
ورانداز ميكند و دنبال چيزي ميگردد:
ـ ننه، ناصرجون، طوريت نيس؟
باز نگران، قد و بالايش را نظاره ميكند، اما چيزي نمييابد. 😢پدر ميپرسد:
ـ بابا ناصر، از داداشت چه خبر؟ ديديش يا نه؟
ـ والّا چند روزه نديدمش. ميگم انگار بيدار بودين، نه؟😞
همه قد و بالاي ناصر را تماشا مي كنند و چيزي نمي گويند.👀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🕊| سردار حجازی؛ عمری سراپا
مجاهدت، فکری پویا، دلی سرشار
از ایمان و یکسره در خدمت
اسلام و انقلاب
🔸💠🔹
🔳پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی در پی
درگذشت سردار پر افتخار سیدمحمد حجازی
🗓1400/01/30
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🌻]
در آغاز فصل عاشقے زندگی شهید
هر ڪسی چیزی میگفت.👀
یکی میگفت دویست سکه،
و دیگری میگفت کم است.🤦♀
بزرگ مجلس گفت: مهریه را ڪی گرفته و
ڪی داده، اما به دختر ارزش می دهد.
در تمام این حرفها و چانه زنےهای مهریه
من همہ حواسم به حسن بود، هر بار ڪہ
صداے حضار مجلس بلند میشد و صداے
دیگری بلند تر، حسن غمگین💔و
غمگینتر میشد، و هر لحظه
ناراحتیاش بیشتر میشد،😕
تا اینڪہ صبرش سرآمد و به پدرم گفت:
حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم
چند دقیقه خصوصی صحبت کنم،🤷♂
وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا ڪہ نمےخواهم
بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم!!یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم
راضے باشید، به حضار مجلس هم
همان را می گوییم.❤️
نظرت با هفت سفر عشق:
قم، مشهد، سوریه، کربلا،
نجف، مکه، مدینه چیست؟
و هر تعداد سڪه ڪہ خودت مشخص ڪنی..چیه؟...❤️
📚#همسر_شهید_حسن_غفاری🖇💗🌿
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید مهدی حیدری •• ــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید مجید صانعی موفق ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۱۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
انچنان کز برگ گل عطر گلاب برون 🍀
تا که نامت میبرم از دیده اشک اید بیرون😢
السلام علیک یا ابالفضل العباس ✨
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi