eitaa logo
خادمین شهدا سردرود
144 دنبال‌کننده
450 عکس
50 ویدیو
3 فایل
✅کانال رسمی کمیته خادم الشهدا بخش سردرود✅ اخبار و فعالیت های کمیته خادمین الشهدا شهرستان رزن، بخش سردرود آیدی ارتباط با ادمین @saber_faghih
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سوریه که بودیم گاهی شب‌ها را روی پشت‌بام می‌خوابیدیم. گاهی ساعت 3 یا 4 صبح بیدار می‌شدم و می‌دیدم که علی گوشه‌ی پشت بام مشغول نماز است. قنوت‌های زیبایی داشت و همیشه می‌گفت: "اگر مشکلی دارید نماز شب بخوانید، تأکید علماست که اگر دنیا و آخرت رو می‌خواهید نماز شب بخونید، يا اگر مشکل مالی دارید سوره واقعه رو بخونید". یک‌بار داشتیم می‌رفتیم خط مقدم، علی گفت: "بچه‌ها آیه‌ی وَجَعلنا یادتون نره!". خیلی از دوستان تأثیر آیه‌ی وَجَعلنا را نمی‌دانستند؛ علی‌آقا توضیح داد که این آیه چشم دشمن را کور می‌کند. همه‌ی بچه‌ها زیر لب زمزمه کردیم و راهی شدیم. دقیقاً از جلوی چشم تک‌تیراندازهای تکفیری‌ها رد شدیم اما دشمن به مدد الهی کور شده بود و ده‌ها نیرو با تجهیزات که از جلوی آن‌ها رد شدند را ندیدند. بعد از این‌که ما از آن‌جا عبور کردیم تازه متوجه شده بودند و تیراندازی کور داشتند. با هم گردش یا مزار شهدا میرفتیم، تا اذان می‌دادند سریع میگفت: "اول نماز". یک‌بار تا رسیدیم پارک، اذان دادند، غالباً وضو داشت و همان‌جا روی چمنها نمازمان را خواندیم. هر‌چه‌قدر نزدیکِ رفتنش می‌شد، دقت در این مسائلش بیشتر مشهود بود؛ دائم زیر لب ذکر داشت و صلوات می‌فرستاد و خیلی وقت‌ها صلوات‌شمار در دستش بود. در بسیج دانشجویی فعالیتهای خوبی داشتیم و برنامه‌ی زیارت عاشورا راه‌اندازی کردیم. علی خیلی زحمت میکشید و با اساتید همیشه بحث‌های جدی داشت. مدتی که گذشت دیگر بحث‌ها خیلی ضعیف شد و علی با صراحت و بیان محکمی که داشت دیگر کسی نمی‌توانست حریفش بشود. حتی یکی از اساتید که خیلی علی با او بحث داشت بعد از مدتی کوتاه آمد و مجذوب علی شده بود. علی نیروی شاخص بسیج دانشجویی بود، در بحث انتخابات هم به‌شدت فعالیت داشت. هرکس با علی دم‌خور می‌شد، مجذوبش می‌شد. تمام زندگی‌اش با اهل‌بیت (ع) گره خورده بود و حتی در اوج بیماری هم همین‌طور بود. شبی که من در بیمارستان کنارش بودم با همان حال نزاری که داشت گفت: "امشب رو با یاد آقا موسی ابن جعفر (ع) سر میکنم". من بغض کردم و با یکی از رفقا آمدیم بیرون؛ حسابی گریه کردیم. من مبهوت این عشق علی به اهل‌بیت (ع) بودم، او درس بزرگی به من داد. همان‌جا به من گفت: "آقا سید جان، این شعر (سر زینب (س) به سلامت، سر نوکر به درک) رو بنویس بیار بزن بالای سر من". گفتم: "علی جان بیمارستان جای این‌ها نیست". گفت: "نه اتفاقاً الان موقع همین کارهاست، باید عشق‌مون رو به بی‌بی (ع) همه‌جا جار بزنیم". این شعر زیبا را چاپ کردم و علی بالای تختش نصب کرد. در سوریه؛ چهل روز که با هم بودیم سرِ ساعت خاصی با هم حدیث کساء میخواندیم. هميشه وقتي دور هم جمع میشدیم، علی پیشنهاد خواندن حدیث کساء را می‌داد. حتی در بیمارستان هم به من می‌گفت: "بیا حدیث کساء بخونیم". یادش بخیر آخرین بار که علی‌آقا را در مشهد دیدم، به من گفت: "آقا سید جان، بیا این‌جا هم با هم یک حدیث کساء بخونیم". من یک تعبیری برای حاج علی دارم و آن این‌که علی یک گلی بود که یک گلبرگش نماز شبش بود و گلبرگ‌های دیگرش شامل شجاعت، اخلاص، گذشت و... ، این گلبرگ‌ها کنار هم یک گل زیبا به نام حاج علی خاوری تشکیل می‌داد. علی خیلی خوش اشک بود، در هیئت می‌دیدم که چه‌طور اشکهایش از این محاسن بلند و زیبایی که داشت به پایین سُر می‌خورد. بعد از هیئت محاسنش با اشک‌هایش طراوت زیبایی پیدا می‌کرد و هرچه‌قدر به چهره‌ی علی نگاه می‌کردم سیر نمی‌شدم، این‌قدر که نور معنویت در صورتش بود. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهرش مي گفت: علی یک اعتقاد خاصی داشت، هیچ‌وقت برای عزای اطرافیان، پیراهن مشکی نمی‌پوشید و حتی پدربزرگ و عمویم که فوت کردند، علی در عزای این دو عزیز هم لباس مشکی نپوشید. این کار به‌نوعی خط‌شکنی بزرگ در آداب و رسومی بود که از گذشتگان برای ما مانده است. علی اعتقاد کاملی به این کارش داشت. اوایل سخت بود اما بعدها دیگر کسی اعتراضی نمیکرد. همه به علی یک‌جور دیگری نگاه میکردند و میدانستند کارهایش حساب‌وکتاب دارد. من یک‌بار به شوخی به او گفتم: "علی جان اگر حتی من هم از دنیا برم باز لباس مشکی برایم نمی‌پوشی؟!" با این‌که علی فوق‌العاده من را دوست داشت با قاطعیت گفت:" نه! آبجی من عهد کردم فقط برای اهل‌بیت (ع) عزادار باشم و لباس مشکیام فقط برای نوکری اهل‌بیت (ع) باشه". وقتی بیماری‌اش جدی شد و قرار شد بستریاش کنیم، اوایلِ ایام فاطمیه بود. علی لباس مشکی‌اش را پوشید و پرچم حضرت زهرا (س) را آورد و بالای تختش نصب کرد؛ با بغض خاصی میگفت: "هرجا که باشم اون‌جا رو مجلس روضه‌ی بی‌بی (ع) میکنم، نمی‌ذارم پرچم روضه زمین بمونه". اوج کرونا بود و امکان‌ برگزاری روضه نبود وگرنه علی هماهنگ می‌کرد که مداح و رفقای طلبه بیایند و آن‌جا روضه بخوانند. اما یک‌بار یکی از روحانیون روضه‌خوان از قم آمد و برای علی روضه خواند؛ هم‌زمان که علی در بیمارستان بود ما طبق رسم هر ساله، هر شب در خانه برنامه‌ی روضه‌خوانی داشتیم. الان هم بعد از رفتن علی برنامه‌ی بیست شب روضه در ایام فاطمیه در منزل برگزار می‌شود. محرم که می‌شد علی آرام و قرار نداشت، هرشب چندجا هیئت می‌رفت و هر جا چراغ روضه روشن بود علی هم آن‌جا بود؛ خیلی جاها در پذیرائی و کارهای دیگر کمک می‌کرد. دفتر امام‌جمعه برنامه‌ی روضه برقرار بود و علی آن‌جا هم کمک میکرد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
حج عمره خانواده و دوستان سال 1391 بود که از طرف بسیج، اسمش برای حج عمره در آمده بود. همان‌جا زنگ زد و موضوع را با من مطرح کرد؛ علی واقعاً بدون اجازه‌ی ما آب نمی‌خورد. گفتم: "علی جان خوش به سعادتت، باعث افتخار ماست که شما تو این سن کم به حج مشرف بشی"، خیلی خوشحال شد. خیلی خودش را آماده می‌کرد تا زیارت بامعرفتی داشته باشد. قبل از اعزام از همه طلب حلالیت كرد. تا اينكه همراه علی به سمت فرودگاه حرکت کردیم، جمعیت زیادی در سالن انتظار نشسته بودند. موقع خداحافظی، علی خم شد و پاهای من و مادرش را بوسید و گفت: "تا شما اجازه ندید من به این سفر نمی‌رم". وقتی برگشت تقریباً هیچ سوغاتی نیاورده بود و می‌گفت: "پولم رو به وهابی‌ها نمی‌دم". فقط تعدادی تسبیح از بازار شیعیان مدینه خریده بود که کمک به اقتصاد آن شیعه‌ها بشود که خیلی وضعیت سختی داشتند. یک کاسه خرما هم خریده بود و برای سلامتی امام زمان (ع) داخل هتل بین سایر زائرین تقسیم کرده بود. یکی از هم‌سفرهایش فکر کرده بود که علی همراهش پول ندارد که سوغاتی بخرد، گفته بود: "آقای خاوری اگر مشکل مالی داری این پول رو بگیر، من ان‌شاءالله تو ایران ازتون پس میگیرم". علی گفته بود: "من چه‌طوری از این وهابی‌ها سوغاتی بخرم؟ اين پولی که ما این‌جا خرج می‌کنیم فردا تبدیل به بمب و موشک‌ ميشه و بر سر مردم مظلوم یمن و سایر کشورها فرود میاد! حاضر نیستم حتی تا این اندازه در جنایت این دشمنان خدا شریک باشم. توصیه‌ی بسیاری از مراجع اینه که با توجه ‌به این شرایط کسی چیزی نخره". علی سالها قبل این دید را داشت، بعدها که جنگ یمن شروع شد و داعش شکل گرفت و تکفیری‌ها جنایت‌های بسیار هولناکی را در منطقه انجام دادند، علی میگفت: "خدا رو شکر که یک ریال از جیب من تو حلقوم این‌ها نرفت". يكبار گفتم: "علی جان تو قبرستان بقیع چه حالی داشتی؟ راسته که بقیع روضه خوندن نمی‌خواد؟!". تا این حرف را زدم اشک‌هایش جاری شد و دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، خیلی گریه کرد. از غربت امام حسن مجتبی (ع) و خانم حضرت زهرا (س) گفت، از قبر خاکی و بی شمع و چراغ خانم حضرت ام‌البنین (ع) گفت. ولیمه‌ی حج را هم در روز اول ماه مبارک رمضان دادیم، علی خیلی خوشحال بود و می‌گفت: "خدا روشکر ما هم در ثواب روزه‌ی مهمانان شریک خواهیم بود". حتی روی کارت دعوت مراسم این جمله را نوشته بود: «کادوی شما سه صلوات جهت سلامتی و تعجیل فرج آقا امام زمان (ع) (عج) و سلامتی نایب بر حقش امام خامنه‌ای»؛ همه‌ی کارهای علی با ولایت گره خورده بود. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حق‌الناس را شوخی نگیریم (خانواده، آقایان گوهری کنجکاو و...) نسبت به رعایت مسائل شرعی و بیت‌المال بسیار مقید بود؛ داخل اداره نشسته بودم و تفنگ بادیام درست کار نمیکرد. علی استاد سلاح بود، گفتم: "اگر فرصت کردی یک سر بیا اداره و این تفنگ رو تنظیم کن". یکی دو روز بعد علی آقا آمد و در حیاط اداره، اسلحه را تنظیم کرد. جهت آزمایش، یک گلوله شلیک کرد و گلوله‌ی تفنگ بادی به دیوار آجری اداره برخورد کرد و یک تکه از آجر دیوار کنده شد! علی خیلی ناراحت شد، گفت: "برم آجر و سیمان بیارم و این‌جا رو ترمیم کنم". گفتم: "علی آقا این‌که چیزی نشده! یک خراش کوچک روی دیوار افتاده!". علی گفت: "به‌خاطر همین خراش کوچک ممکنه جلوي ‌ما رو بیگرند". گفتم: "داداش تو بعضی ادارات شتر با بارش گم می‌شه، حالا شما گیر دادی به این یه تیکه آجر؟!". گفت: "از حق‌الناس می‌ترسم، من نمی‌خوام مدیون بشم". درنهایت و با اصرارهای زیاد، وقتی گفتم مطمئن باش با هزینه‌ی شخصی خودم ده‌ها برابر این کار را جبران می‌کنم و شما نگران نباشید، منصرف شد. * گاهی اوقات هزینه‌های اضافه‌کاری که قرار بود برایش محاسبه شود را قبول نمیکرد، می‌گفت: "تو ساعت کاری صبحانه می‌خوریم، گاهی طول می‌کشه و نمیخوام مدیون بشم، یا گاهی با خانمم تلفنی صحبت کردم". گاهی ما اعتراض میکردیم و می‌گفتیم: "بابا این‌قدر دقت و سخت‌گیری واقعاً نیاز نیست" اما علی راه خودش را می‌رفت. برای تفریح به جنگل‌های اطراف شهر می‌رفتیم، جنگل‌ها تقریباً عمومی بود و مردم از آن‌جا استفاده میکردند. همراه با علی آقا و رفقا چند بار رفتیم و جاهایی که معلوم بود قبل از ما آن‌جا آتش روشن کرده بودند ما هم آتش روشن کردیم و چای درست کردیم. مدتی که گذشت علی آقا گفت: "بریم صاحب اون زمین‌ها رو پیدا کنیم و حلالیت بگیریم". به ما پیشنهاد داد، هیچ‌کدام زیر بار نرفتیم و گفتیم: "بابا اون‌جا عمومیه و همه میان این کار رو انجام می‌دن" اما علی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و می‌گفت: "حق‌الناس خیلی سخته و من یکی توان جواب دادن به حق‌الناس رو ندارم". خیلی پیگیر شد و صاحب تمام آن جنگل‌ها را پیدا کرد و حلالیت گرفت. * در دبیرستان امام حسین (ع) كه درس مي خواند، یک راکت تنیس را شکسته بود. بعدها یک راکت خریده بود؛ چون من آن‌جا تحصیل می‌کردم، آورد داد به من وگفت: "اگر زحمتی نیست این راکت رو ببر بده مدرسه". راکت را دادم به مدیر مدرسه و قضیه را به او توضیح دادم، چشمان مدیر از تعجب گرد شده بود! برایش خیلی جالب و تأثیرگذار بود که دانش‌آموزی این‌قدر به این موضوعات به‌ظاهر کوچک اهمیت بدهد. بارها این موضوع را در جلسات به سایر دانش‌آموزان تأکید می‌کرد که الگو بگیرند و در حفظ اموال مدرسه کوشا باشند. لحظات آخر اسم چند نفر را نوشت که از آن‌ها حلالیت بگیرم. زیر اسم یکی از آن‌ها نوشته بود: من قول داده بودم برای این آقا شیرینی بگیرم که نتوانستم، از او حلالیت بگیر. من هم بعد از رفتن علی زنگ زدم و گفتم شماره کارت بدهید تا هزینه‌ی شیرینی را واریز کنم، آن بنده خدا گریه‌اش گرفت و گفت: "خدایا این آدم چه‌قدر دل بزرگی دارد". علی به وفای به عهد حساس بود. به چند نفر هم که زنگ زدم برای حلالیت شرمنده شدند و از بدی که در حق علی کرده بودند به گریه افتادند و گفتند باید علی حلال کند. همین دقت در مسائل بود که علی را رشد داد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوران راهنمایی با یکی از معلم‌ها مشکلی پیدا کرده بود. حتی مادرمان هم به مدرسه رفت. سال‌ها گذشت و بعد از شهادت علی سر مزارش نشسته بودم و خیره به عکس علی در حال و هوای خودم بودم. آقایی به سمت مزار علی آمد و تا چشمش به عکس علی افتاد با زانو روی زمین نشست؛ حالش خیلی بد شد و اشک امانش نمی‌داد. خانمش گفت: "داداش شما شاگرد همسرم بوده. درست چند ماه قبل از شهادت در صف نانوائی بودم و بین آن همه جمعیت یک‌دفعه جوان بلند بالائی با محاسن بلند و سیمای بسیار نورانی نزدیک شد و صورت من رو بوسید و دائم از من عذرخواهی می‌کرد. من شوکه شده بودم و گفتم جوان شما کی هستید؟! گفت من علی خاوری هستم، دوران راهنمائی بین من و شما کدورتی پیش آمد و سال‌ها از آن قصه گذشته؛ اما دلم راضی نشد. حالا شما رو که دیدم گفتم ازتون حلالیت بگیرم. بالاخره دنیا خیلی کوچیکه دیر یا زود باید بریم اما حق‌الناس چیزی نیست که بشه از او آسون گذشت. باید این مسائل رو تو این دنیا حل کنیم، اگر بمونه اونن طرف خیلی سخت می‌شه". * یک‌بار برای مراسم حضرت زهرا (س) در خانه شربت آماده کرده بودم تا علی بیاید و ببرد برای ایستگاه صلواتی؛ رفتم بیرون که خریدکردم. کلی وسایل خریده بودم و دوتا دست‌هام پر بود از وسایل؛ سنگینی‌اش حسابی روی انگشت‌هایم جا انداخته بود. نفس‌زنان به سمت منزل می‌رفتم که با بوق ممتد یک ماشین متوقف شدم! نگاهم را که چرخاندم علی را با ماشین سپاه دیدم. خوشحال شدم و گفتم: "علی جان، کاش از خدا چیز دیگه‌ای می‌خواستم". تا به سمت در ماشین رفتم علی مانع شد و گفت: "مامان جان شرمنده، نمی‌شه، ماشین بیت‌الماله". گفتم: "باشه، حداقل بذار وسایل‌ رو بذارم، تو ببر من خودم پیاده میام خونه!". گفت: "مامان جان الهی فدات بشم، اینم نمی‌شه، تو آن دنیا باید جواب بدیم، من خودم نوکرتم یک لحظه وایسا!". ماشین را برد کنار پارک کرد و نفس زنان آمد سمت من، کلی قربان صدقه‌ام رفت تا من دلخور نشوم و با هم پیاده برگشتیم خانه. مدتی که همسرم در اداره‌ی برق کار می‌کرد، می‌رفت کنتور نویسی. خیلی وقت‌ها که از سرِکار برمی‌گشت علی می‌گفت: "بابا شرمنده، خواهشاً لوازم اداره حتی خودکار رو تو خانه نیار، ممکنه ما اشتباهی برداریم استفاده کنیم و مدیون بشیم. این‌طوری حقالناس به گردن‌مون میاد". * تازه از کربلا برگشته بودم. علی یک پلاکارد برای من نوشته بود و قبل از این‌که من بیایم آن را روی دیوار منزل‌مان نصب کرده بود. بعد از مراسم استقبال آمد سراغم، در آن شلوغی صدایم زد و گفت: "مرتضی آن بنر خوش آمد رو من نصب کردم، نصف پارچه روی دیوار همسایه افتاده، من چند تا میخ به دیوار همسایه زدم. لطف کن حتماً ازشون حلالیت بگیر". گفتم: "علی جان این که نیاز به گفتن نداره، اما حالا که شما می‌گی به روی چشم". با اکراه به سمت منزل همسایه رفتم و موضوع را مطرح کردم، بنده خدا خیلی تشکر کرد و گفت: "چند تا میخ نیاز به این حرف‌ها نداره". گفتم: " چی بگم، اصرار دوستم بود که اومدم و گفتم". روز بعد علی برای کاری دوباره درِ منزل ما آمده بود، تا من را دید بی‌معطلی گفت: "مرتضی با همسایه صحبت کردی؟". منتظر جواب من نشد و خودش رفت و مجدد موضوع را با همسایه مطرح کرد. آن بنده خدا از این‌همه توجه به حق‌الناس متعجب بود و با خوش‌رویی گفت: "جَوون، من که قبلاً به آقا مرتضی عرض کرده بودم این موضوع نیاز به گفتن نداره". علی به سمت من آمد گفتم: "علی من حلالیت گرفته بودم، نیازی نبود شما دوباره بری". با خنده گفت: "از قدیم گفتن کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه، امام صادق (ع) می‌فرمایند عبادتی بالاتر از پرداخت حق‌الناس نیست یا در شب عاشورا امام حسین (ع) به یارانشان فرمودند فردا همه‌ی ما شهید خواهیم شد، هرکس بدهکار است من راضی نیستم در لشکر من باشد. پیام این صحبت امام اینه که پرداخت بدهی و حق‌الناس از حمایت امام حسین (ع) بالاتره". این روایت بسیار عجیب است، شب عاشورا بسیار حساس است و همان شب حضرت فرمودند: خداوند یارانی بهتر از شما خلق نکرده است، بهترین انسان‌های هستی آمده‌اند جانِشان را فدا کنند اما درعین‌حال امام فرمودند: اگر بدهکارید بروید بدهی‌تان را پرداخت کنید! پناه‌برخدا از حق‌الناس. https://eitaa.com/haj_ali_khavari