خادمان وصال🇵🇸
#قسمت_دهم بالاخره روز موعود فرا رسید :") شاید همسفرای من تا اون روز بارها چمدونشونو باز و بسته کرده
#قسمت_یازدهم
چشمامرو توی جمعیت چرخوندم
تا رفیقایی که باهاشون همسفر بودم رو پیدا کنم
دیدمشون که داشتن بهمون اشاره میکردن بریم پیششون
رفتیم و کنارشون نشستیم
با کلی ذوق و هیجان راجب اینکه قراره کی برسیم و قراره چیکارا بکنیم شروع به حرف زدن کردیم و هر از گاهیهم سر به سر مادران همیشه نگرانمون میذاشتیم
چیزی به زمان حرکتمون نمونده بود که
مربی عزیزمون شروع به صحبت کردن
بعد از تاکید راجب اینکه داریم میریم معدن گنج و اینکه از آوردن گنج غافل نشیم
راجب مادرای همیشه نگرانمون صحبت کردن
حرفایی که یه بار دیگه بهمون یادآوری کرد
خدا چه نعمت بزرگی رو بهمون داده و
ما خیلی وقته بابتش شکر نکردیم
حرفایی که بهمون یادآوری کرد چقدر عاشق مادرامونیم و چقد بیمعرفتیم
که یادمون نمیاد آخرین بار کی غرورمونو کنار گذاشتیمو دستاشو بوسیدیم و قربون مهربونیاش رفتیم
اون لحظه گفتن و ما از ته دل خواستیم که این
خجالت و غرور دست و پا گیررو بشکنیم و با عشق دستاشونو ببوسیم...