eitaa logo
خادمان🌹شهدا🌹
432 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
15 فایل
ما‌ از خم‌ پرجوش‌ ولایت‌ مستیم عهدی‌ ازلی‌ با ره‌ مولا بستیم بنگر‌ که‌ وظیفه‌ چیست‌ در‌ این‌ میدان ما‌ افسر‌ جنگ‌نرم ♡‌آقا‌♡‌ هستیم ارتباط با مدیر 👇 @sarbaze_emamzman
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 اکنون وقت درنگ نیست! اگر نمی‌دونی توی ثانیه‌های باقی‌مونده برای انتخابات چه‌کار کنی، توی این سایت، عملیات‌های خیلی خوبی پیشنهاد شده. 🌐 https://jalilifans.ir/nejaatt/ 🔻 هم برای بانوان، هم نوجوون‌ها، هم مبلّغ‌ها از دست ندید...
یک فرض و یک سوال 📌⁉️📌 فرض کنیم که ۱۶ تیر شده و در اعلام نتایج مسعود پزشکیان برنده انتخابات است. با آمدن تمام و کمال، کابینه روحانی دولت سوم او هم حاکم شده، و باز، سالهای سیاه و شوم و درماندگی ..... جوابی که هر ایرانی با وجدان و وطن دوست باید دنبال آن باشد این است که در آن شرایط واقعا کی ضرر کرده؟؟؟ جلیلی!؟ زاکانی!؟ قالیباف!؟ قاضی زاده !؟ به ولله نه! فقط و فقط ملتی ضرر کرده که نتونسته جانشین خوبی برای رئیس جمهور پرتلاش و جهادی و خستگی ناپذیر و فدائی خود، انتخاب کند... نگذاریم تاریخ به حماقتمان بخندد وقتی به کسی رای دادیم که بارها گفت: من نمی دانم و کارشناس نیستم و نمی توانم؟؟؟!! اما با آب‌نبات چوبی، حمایت از بی حجابی و بی عفتی و قول باز کردن همه قفلهای فضای مجازی و سایت های ضد اخلاقی و اصرار بر مذاکره با آمریکای عهد شکن و اروپای بدعهد که ۸سال بی نتیجه گی آن را تجربه کرده بودیم و برافراشتن پیراهن عثمان و قرآن بر نیزه کردن، و تهمت و افترا و آسمان و ریسمان، ما را چون کودکان گول زد، و میلیونها رای جمع کرد تا یک بار دیگر، مثلث شوم چونان صفین و کربلا، ما را از زمامداری لایق و شایسته، محروم کند و تاریخ و آیندگان ما را که در طرف درست تاریخ نایستادیم، چونان کوفیان قضاوت کنند... و خسران دنیا و آخرت نصیبمان شود!!؟؟ https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
49.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸تجمع بزرگ حامیان دکتر جلیلی با حضور افتخاری دکتر زاکانی 🔹چهارمحال و بختیاری، شهرکرد سه شنبه۱۲ تیرماه 🔰لینک کانال ها و پیج های دکترسعید جلیلی استان چهارمحال وبختیاری https://drsaeedjalilichb.yek.link
توجه توجه 🎺🎺🎺🎺🎺🎺 🔴 هشدار حامیان دکتر _ حتما خودکار همراه خودتان داشته باشید. ❌متأسفانه احتمال خودکار های تقلبی که بعد ساعتی جوهر آن محو میشود هست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
859.9K
⚠️ هشدار بسیار بسیار مهم استاد در مورد پیام‌های مشکوکی که به سرعت دارد در صفحات، کانال‌ها، گروه‌های هوادار دکتر دست‌به‌دست می‌شود. بشنوید و تا می‌توانید منتشر کنید… #⃣ https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥عجب طوفانی به پا کرد💪 اثبات خیانت بزرگ برجامی دولت روحانی، از زبان حامیان این معاهده ننگین و‌ خسارت بار!!! محال ممکنه حامی آقای پزشکیان باشی و‌ بعد از دیدن این کار بی نظیر، نگاهت عوض نشه 📢انتشار این‌ کار قطعا سرنوشت ساز خواهد بود https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️تا مدت‌ها اموزه‌های دکترررر پزشکیان رو از ذهنشها پاک کنیم ⛔️دکتر پزشکیان در اشاره به افراد: این، اون ⛔️دکتر پزشکیان در جواب حرف طرف مقابل: بگو بابا!!!!!! ⛔️دکتر پزشکیان به مجری(وقتی ازش میپرسه اینو شما گفتی): حالا تو بگو چیکارداری!!!!! ⛔️دکتر پزشکیان: بقیه دروغ میگن! منم که راست میگم! بعد تهمت میزنه و میگه چرا تهمت میزنی! ⛔️دکتر پزشکیان: چرا تو انقدر برنامه داری؟(مثل اینکه درس نخونی بعد به شاگرد اول کلاس بگی تو چرا انقدر درس میخونی؟!) ⛔️دکتر پزشکیان: حالا من یه چیزی گفتم بین دانشجوها.... الان میخوام رئیس جمهور بشم فرق داره! ⛔️مجری به دکتر پزشکیان: برنامه‌تون چیه؟! پزشکیان: رئیسی خراب کرده! مجری: خوب برنامه شما در این موضوع چی؟ پزشکیان: من بعدا کارشناس پیدا می‌کنم بشینن بخونن، نظر بدن ،اونوقت یه کاریش می‌کنم! مجری به دکتر پزشکیان: برنامه‌تون برای اجرای قانون چیه؟ پزشکیان: بله، اجرای قانون برنامه ماست! ⛔️دکتر پزشکیان: من می‌دانم که نمی‌دانم(اونوقت این ادم که نمیدونه میخواد رییس جمهور بشه!) ⛔️دکتر پزشکیان: به من چه دوستام و اطرافیانم که به عنوان کارشناس میبرم چی میگن یا چی پرتاب میکنن!!! (نه خودش روگردن می‌گیره نه اطرافیانش رو) 📛واااای خدایا ایشون رئیس جمهور بشه باید یه کتاب مجزای ادبیات فارسی بنویسن!!! https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄️ شما به اندازه‌ی نقشی که در ساخت آینده دارید؛ در قیامت ، محشور می‌شوید! نه مقدار عملی که در حال، انجام می‌دهید! حواستان به انتخابتان باشد! https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نیابت از همه شهدا از ته دلمون می گیم اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای الی قیام مولانا المهدی ان شاء الله... https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
https://digipostal.ir/cjn049k هم‌وطن عزیز و گرامی فراموشم کردید؟! این کارت پستال تقدیم به حضرتعالی💐 https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله 💠 (۱۴) تیر 💠 هشتصدو چهل‌و‌ هشتمین( ۸۴۸)روز وچهل ۴۰ مرتبه ذکر • •••••••••••••••••••••••• متوسل می شویم به ⬇️⬇️⬇️ کشتی نجات اباعبدالله(ع) و شهیدان معززراه اسلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹 🌹 🌹علیرضا_علی‌بیگی ••••••••••••••••••••••• ⏰ شروع ⏮ ۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب ❇️ ادامه ⏮ تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید •••••••••••••••••••••••• دوستان معنوی گرانقدر اولین نیتمان از ✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد وپس ازآن⬇️⬇️⬇️ ✅نماز اول وقت ⛔️ترک گناه ✅حاجات شخصی •••••••••••••••••••••••• ⏰زمان قرائت ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد ••••••••••••••••••••••••• ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامة کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانة ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!» پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.» هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!» با بی حوصلگی گفت: «جبهه!» گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.» گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» 📚 splus.ir/_nahele https://eitaa.com/romanemazhabi
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!» پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.» با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.» خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانة خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.» خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.» از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شمارة حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.» خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.» دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.» از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانة خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامة صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.» https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹