#ماجراى_اسلام_آوردن_یك_دختر_مسیحى
#توسط_شهید_علمدار
🌷 #ژاکلین_زکریا یکی از دختران مسیحی خاطرهای در رابطه با شهید علمدار نقل می کند که نشان دهنده تأثيرگذارى این شهید حتی پس از شهادتش است. شهید سید مجتبی علمدار که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود؛ چندین سال پس از جنگ و در سال ١٣٧٥ بر اثر جراحت های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
🌷خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می رویم؛ اما باز مخالفت کردند.
🌷دو روز قهر کردم؛ لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ٢٨ اسفند ساعت ٣ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم: خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم؛ خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می شدم؛ احساس می کردم حالم بهتر می شود؛ نمی دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد....
🌷در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: #زهرا، بیا بیا. بعد ادامه داد: می خواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است. ولی هرچه می گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می کرد.
🌷راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه ای از زمین چالهای بود؛ اشاره کرد به آنجا و گفت: داخل شو. گفتم: این چاله کوچک است گفت: دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم. آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفيدش، نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود.
🌷انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا #سیدعلی_خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم می دیدم که انگار با من حرف می زنند ولی من چیزی نمی فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا....
🌷آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک #سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند؛ مانند شهید #جهانآرا، شهيد #همت، شهید #باکری، شهید #علمدار و.... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند....
🌷فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پریدم.
🌷خیلی آشفته بودم نمیدانستم چی کار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم.
🌷 او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد.
🌷 خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام. موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا. من زهرا علمدار هستم.
🌷 بالأخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشا با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
🌷از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست. وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم.
🌷چند نوار مداحی خریدم. در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.
🌷 درطی چند روزی که جنوب بودیم، فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست.
🌷وقتی بچهها نماز جماعت میخواندند من کناری مینشستم، زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم. گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
🌷شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند، با مریم دعا میخواندیم، یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند. منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم.
🌷 صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.
🌷آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
🌷بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد.
🌷 او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
32.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 راهی #کوهستان شدیم.
روستایی از توابع شهرستان #بهشهر و
زادگاه آیت الله #کوهستانی والامقام.
خانه قدیمی بود و ساده و مادر خانه روزگاری پنج پسرش را راهی #جبهه_ها کرده بود...اهالی محل وقتی به او میگفتند حداقل به چندتاشون بگو نرن #جبهه و پیشت بمونن.میگفت : دلم میخاد پیشم باشن اما نمیتونم بهشون بگم #جبهه نرین ، فردای #قیامت جواب حضرت #زهرا رو نمیتونم بدم ؛ دلم نمیاد.
.
▫️سال ۱۳۶۴ پسر اولش #شهید عبدالحمید داوری تو #عملیات #والفجر_هشت در حالی که ۱۹ ساله بود #بشهادت رسید.یازده ماه بعد بهمن ماه ۱۳۶۵ پسر دومش عبدالصاحب ۱۶ ساله تو عملیات کربلای پنج #بشهادت رسید و حليمه خانم اسحاقی شد مادر #شهیدان داوری
شادی روحشان #صلوات
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹