eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مهـربان‌تریـن امروز هم احساس مرا عالی‌ اندیشه‌ام را زیبا و لحظه‌هایم را پر از انرژی مثبت بفرما بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 💠خادم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔹🔶🔹🔶🔹 🔶🔹🔶🔹 🔹🔶🔹 🔶🔹 🌼🍃 أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى‌ تَقْوى‌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى‌ شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ🍃🌼 🌸🍃آيا كسى‌كه بنيان (كار) خود را بر پايه‌ى تقوا و رضاى الهى قرار داده بهتر است، يا كسى‌كه بنياد (كار) خويش را بر لبه‌ى پرتگاهى سست و فروريختنى نهاده كه او را در آتشِ دوزخ مى‌اندازد؟ خداوند گروه ستمگر را هدايت نمى‌كند🍃🌸 {سوره ی توبه ، آیه ۱۰۹ } 💠 نکته ها : آيه‌ى قبل، مقايسه‌ى مسجد ضرار و مسجد قبا بود، و در اين آيه مقايسه‌ى بانيان آن دو مسجد است. كلمه‌ى‌ «شَفا»، به معناى لبه و كناره، «جُرُفٍ»، به معناى حاشيه‌ى نهر يا چاه كه آب زير آن را خالى كرده و پرتگاه شده است، و «هارٍ»، به معناى سست مى‌باشد 💠 پیام آیه : 1- ارزش كارها به نيّت آنان است، نه ظاهر اعمال. مسجد قبا براى خدا ساخته شد و مسجد ضرار با انگيزه‌ى تفرقه‌افكنى! «أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى‌ تَقْوى‌» 2- بنياد باطل بر باد است. «بُنْيانَهُ عَلى‌ شَفا جُرُفٍ هارٍ» 3- گاهى مسجد، بانيان خود را به قعر دوزخ مى‌افكند. «فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ» 4- سوء استفاده از مراكز مذهبى و باورهاى دينى مردم، ظلم است. «الظَّالِمِينَ» 💠خادم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🏝 گذشت و هفته‌ای نو در رنگین کمان روشن یاد شما آغاز شد و آسمان زندگی از پرواز مرغکان سپید مهر شما سرشار گردید... ... چه خوشبختند آنان که در بیکران محبت شمابال می‌گشایند و در آفتاب امیدبخش حضورتان جوانه می‌زنند و سبز می‌شوند...🏝 ⚘حَتَّى وَالَيْتُ وُلاَةَ أَمْرِكَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ وَ عَلِيّاً وَ مُحَمَّداً تا آنكه من به هدايتت دوستدار واليان امر تو شدم كه آن واليان امر امير المؤمنين على بن ابى طالب است و حسن و حسين و على و محمد⚘ 📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت 💠خادم ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔘 متن شبهه: امامی که هزار سال پیش زندگی میکرد نمیتونه الگوی خوبی برای انسان امروزی باشه از اون موقع تا حالا هم جامعه عوض شده هم آدما هم سبک زندگی و هم امکانات و ...آدم باید به روز باشه نمیشه تو جامعه ی امروزی باشی و مثل اشخاص هزار سال پیش زندگی کنی!؟ 🔆 پاسخ شبهه: ✍ به طور کلی الگو گرفتن از سیره ی اهل بیت به دودسته تقسیم میشه مستقیم و غیر مستقیم 1⃣ الگو برداری مستقیم (سیره ی تعبدی) مثل شیوه ی عبادت راز و نیاز و دعاهای وارده و ... که ما در این مسائل عینا از اهل بیت تقلید میکنیم و همون کاری رو که ایشان انجام دادند و یا بیان فرمودند رو انجام میدیم. 2⃣ الگو برداری غیر مستقیم، ما با توجه به رفتار و گفتار اهل بیت ارزش ها و ضد ارزش ها (که در واقع روح اون عمل و یا سخن هست) رو از سیره ی اهل بیت برداشت میکنیم و تو مسائل روزمره ی زندگی خودمون تطبیق میدیم برای مثال آمده است حضرت زهرا س از لیف خرما برای خودشون چادر میبافتند و یا رواندازشون پوست گوسفند بود و... عمل به سیره حضرت زهرا به این معنی نیست که تو جامعه ی امروزی ما هم با پوست گوسفند و لیف خرما زندگی کنیم و ... بلکه روح عمل ایشان بی اعتنایی به دنیاست که این مساله به راحتی تو هر جامعه ای قابل تطبیقه بدون اینکه آدم انگشت نما بشه. ✍ استاد محمدی ( پرسمان اعتقادی)
تفسیر زیارت جامعه ۱۰۹ 👇👇👇👇👇👇👇
یک سوال ❓ چرا دین اسلام این‌همه به نماز جماعت سفارش کرده‌است؟ 💠 شرکت در نماز جماعت علاوه براینکه اجر و ثواب بی‌نهایتی را در پی دارد آثار و برکات فردی و اجتماعی زیادی نیز به‌همراه دارد از جمله: ✨معروف است که می گویند یک دست صدا ندارد و ما در نماز جماعت چند دست می شویم و از حال و روز دیگر مسلمانان محل، باخبر می‌شویم و برای گره‌گشایی از کارشان اقدام می‌کنیم. ✨ کنار هم قرار گرفتن فقیر و پول‌دار، بی‌سواد و باسواد، کوچک و بزرگ و ... به ما گوشزد می‌کند که همه نزد خدا برابر هستیم و نباید خودمان را از دیگران برتر ببینیم. ✨ حضور در مسجد آن هم در جمع اهالی مسجدی که اکثراً دارای انرژی مثبت هستند باعث تقویت ایمان و یاد خدا و تزریق نشاط به روح و جان انسان می‌شود. ✨ اجتماع عظیم نمازهای جماعت، کم‌هزینه ترین اجتماعات در دنیا است که شکوه و عظمت اسلام را به رخ جهانیان می‌کشاند و باعث وحدت جامعه اسلامی می‌شود. ویل‌دورانت، نویسنده فرانسوی که به کشورهای مسلمان‌نشین سفرهایی داشته‌است می‌نویسد: بر هیچ انسان منصفی پوشیده نیست که شرکت مسلمانان در نمازهای جماعت، چه اثر خوبی در وحدت آن‌ها دارد. 💠 ثواب‌های زیادی برای شرکت در نماز جماعت توسط ائمه علیهم‌السلام بیان‌شده که به دو نمونه از آن‌ها اشاره می‌کنیم: ✨ پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرمایند: کسی که محافظت و مداومت بر نماز جماعت نماید و سعی کنند هر جا باشد در نماز جماعت شرکت کند، در قیامت همراه با نخستین گروه بهشتیان، مانند برق سریع و درخشان از روی صراط می‌گذرد و برای هر شبانه‌روز که مواظبت بر نماز جماعت داشته، ثواب شهید به او داده می‌شود ✨پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه وآله می‌فرماید: وقتی تعداد افراد در جماعت، از ده نفر بگذرد، احدی جز خدا نمی‌تواند ثواب یک رکعت آن را محاسبه کند؛ اگر تمام آسمان‌هاکاغذ و دریاها مرکب 🔏 و درخت‌ها قلم 🖊️و جن و انس و ملائکه شوند، نمی‌توانند ثواب یک رکعت آن را بنویسند.😱 📚ثواب الاعمال،ص۳۴۳ ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
چه کسایی به آسانی گناه نمی کنن❌ تا حالا شده خودتو محک بزنی ببینی نمازت در چه سطحیه؟ جز کدوم دسته از نمازگزارا هستی؟ 🤔 خب اگه جز نمازگزاری واقعی باشی و نمازت فقط بخاطر خدا و عشق به خدا بخونی پس حاشا به غیرتت به ارادت به معرفتت پس نماز خوندن برات سخت نیست به راحتی اسیر شیطون نمیشن به راحتی و آسونی گناه نمی کنن 😎 اما اگه از اون دسته ادما باشی که نمازشون فقط بخاطر اینکه رفع تکلیف شده باشه می خونن 😕حتما نماز خوندن برات سخته تکراریه می خوای هرطور شده زود نمارتو بخونی 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ و راحت بشی دیدی بعضیا تا نمازشون می خونن میگن اخی راحت شدم انگار کار خیلی سختی کردند حالا دیگه خودمون میدونم. ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌿° ⁴ °🌿 •.📕🔗'↯ ♥️🎙 مصطفے دوران بچگیش خیلے شیطونی میکرد و سر نترسی داشت بخاطر همین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه دراسترس بودم... انقدر پرجنب و جوش بود و آروم قرار نداشت که تو سن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب! بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه، دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رواین جا نیار! این از من و شما سالمتره!💯 تنها مشکل این بچه روح بزرگشه که توے این جسم نمیگنجه!🙃✨» این حرفی بودکه دکترش به من گفت...  راوی مادرشهید اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥۷ اثر دردناک ترک نماز 🔸حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند از پدرم پیامبر صلی الله سوال کردم کسی که در نمازش سستی و کوتاهی کند آثارش چیست فرمودند 1⃣🔥خداوند برکت را از عمر و روزیش بر میدارد 2⃣🔥دعایش به طرف آسمان بالا نمیرود 3⃣🔥بهره ای از‌دعای صالحین نخواهد داشت 4⃣🔥مرگش همراه با تشنگی و گرسنگی خواهد بود 5⃣🔥قبرش‌بر او تنگ و بعد از مرگش بر او سختی میگیرند 6⃣🔥قبر او تاریک میشود 7⃣🔥و حساب قیامتش هم حساب بسیار سنگینی است
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 پاهات و دراز می کنی؟! گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ... بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! باصدای گرم و آرومی گفتم: اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم... امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خندبازشدولبخند کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید -میزاری حرف بزنم؟ جمع کردم لبهام رو _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... -شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ... وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم ... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ... ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ... با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ... ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ... میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهشو مهمون کردم! – خب نتیجه؟! لبخند محوی صورتش و پر کردولب زد _من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلامتوجه لباسهای نامرتبم نشدی! آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یه بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی منو؟! _کاری نکردی که منتظر بخشش منی!! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد... یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد! پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز _خیلی قشنگه... ممنون!! -نقره است... ببخشید که طلا نیست .. میدونم وظیفم بود که طلا بخرم ولی... پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: _مرسی امیرعلی ...بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش!! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کالفه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سالم گلم...چی شده؟؟... امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد...امیرعلی کالفه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حاال نوبت من بود-چی شده؟ به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون ! -امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم –آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سالم کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟! ...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! -بروتو خونه گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست ! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود 0 -عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم انااهلل وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی ! -جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 محیا خانوم درسته نمی تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من! دلخور نگاهش کردم _ من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟! اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم... باورنمی کنی از عطیه بپرس ... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم _دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم بازم چین انداخت به پیشونیش _نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی! چشمهام گرد شد _امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟! آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا _من معذرت می خوام .... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟مگه میشه؟ با حرص گفتم: _بله میشه نمونه اش منی که جلوت نشستم ... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید -حالا چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم _ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پرازارامش! زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود -ممنون با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود ... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! -ببخشید نزاشتم بخوابی -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم عزیزم!؟ چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حالا راضی بود از بودنم! خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد! -خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم ... نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند ..هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح! -الو محیا...؟؟؟ صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم ... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره!! -جونم امیر علی چی شده؟!! صداش روشنیدم _جونم عمو ...جان اروم گلم! -امیرعلی اون بچه کیه؟!می گی چی شده؟ صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد... -امیرعلی؟! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کالفه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سالم گلم...چی شده؟؟... امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد...امیرعلی کالفه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حاال نوبت من بود-چی شده؟ به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون ! -امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم –آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سالم کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟! ...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! -بروتو خونه گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست ! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود 0 -عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم انااهلل وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی ! -جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 محیا خانوم درسته نمی تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من! دلخور نگاهش کردم _ من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟! اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم... باورنمی کنی از عطیه بپرس ... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم _دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم بازم چین انداخت به پیشونیش _نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی! چشمهام گرد شد _امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟! آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا _من معذرت می خوام .... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟مگه میشه؟ با حرص گفتم: _بله میشه نمونه اش منی که جلوت نشستم ... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید -حالا چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم _ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پرازارامش! زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود -ممنون با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود ... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! -ببخشید نزاشتم بخوابی -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم عزیزم!؟ چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حالا راضی بود از بودنم! خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد! -خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم ... نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند ..هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح! -الو محیا...؟؟؟ صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم ... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره!! -جونم امیر علی چی شده؟!! صداش روشنیدم _جونم عمو ...جان اروم گلم! -امیرعلی اون بچه کیه؟!می گی چی شده؟ صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد... -امیرعلی؟! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم – محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن ...فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون ...صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده میشد ...قدم تند کردم و در رو باز! امیرسام بود که بی تابی می کردو امیرعلی حسابی کالفه بود و ناراحت...توی سر منم هزار تا سوال جولون میداد! اول از همه دستهام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم –جونم خاله چیه آروم ...سالم گلم...چی شده؟؟... امیرسام باشنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شدو بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد...امیرعلی کالفه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیر سام نفسش رو باصدا پرت کرد بیرون! حاال نوبت من بود-چی شده؟ به موهاش دست کشید-بابای نفیسه خانوم فوت شده هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم-وای خدای من کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تاقبل رسیدن اورژانس تموم میکنن قلبم فشرده شدو تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود-بیچاره نفیسه جون ! -امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم –آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم دست دراز کرد امیرسام رو بگیره-پس منتظرم امیرسام رو به خودم فشردم –نمی خواد میبرمش تو خونه تو هم بیا تو به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همون طور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چطوری حاظر شدم ...مامان نزاشت امیرسام رو با خودمون ببریم میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون وبه نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست ! باتوقف ماشین به امیر علی نگاه کردم ...تمام مسیر هردومون ساکت بودیم و توی فکر! صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست شد ...همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سالم کنم ! ...اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بودکی گریه ام گرفته بود؟! ...دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیر محمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت...انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه ! پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد ! -بروتو خونه گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد-محیا بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود! صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشمهات! دستی روی بازوم نشست ...سرچرخوندم عطیه بود..پراز بغض ...احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هردو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه ...همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک می شی تو غصه ها و حتی گریه ها! عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!..من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟!یتیم شدم ! و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته میشد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزارتا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست ! گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن ...تنها راهی که معجزه می کرد همین بود ... به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود 0 -عمه جون محیا! با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم ...کی به این آیه رسیدم ...زمزمه کردم انااهلل وانا الیه راجعون همون آیه حق ...همون وعده الهی ! -جونم عمه؟ با گوشه روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته ...میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه https://eitaa.com/khademngoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #طبق_برنامه_شنبه_ها: 🎨#آموزش مرحله ای #نقاشی🎈👆 🌈#رنگ_آمیزی 🎨👆 ✿⃟🌸 ‌‌‎• @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️