🌹شهید احمدرضا حاج رحیمی ریزی (۱۳۶۵ -۱۳۴۳ اصفهان)🌹
.....خدایا! شهادت میدهم که امام زمـان مـا در پس پرده در غیبت به سر میبرد و ان شاءالله بـه زودی ظاهر میشود و رهبری را برای ما معرفی کردی در این موقـع، کـه دائـم بـا امـام زمان در تماس میباشد و ما را راهنمایی میکند که ان شاء الله امیـدوارم کـه تـا انقلاب مهدی او را بـرای راهنمـایی مـردم ایـن زمـان محافظت کنی.
📚منبع: گزیده موضوعی وصیت نامه شهدا
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_چهار
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفرههای هفتسین میشود بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند. با این که در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم اکثر برنامههای کاروان را می پیچاندیمو بیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت های خودمان بودیم ولی جاذبه ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث میشد اواخر اسفند هر سال بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دو سال اردو جنوب نرفته بودم خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم همان لحظهای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمید پیام دادن دوست داشتم با هم به عنوان خادم به اردو برویم جواب داد اجازه بده کارم را بررسی کنم آخر سال سخته مرخصی بگیرم. بعد از ظهر با مامان میایم خونتون...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_پنج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
هم ننه رو ببینیم، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه.» نماز مغرب را خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا میکند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.» ننه اخمی کرد و گفت: «میبینی حمید این قدر تورو دوست داره، کجا میخوای بری؟» گفتم: «خودمم سختمه بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفره ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در وارد شد، چهره اش خبر می داد جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود، تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل را مرتب می کردم. لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت، به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.»حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم. دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد، شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می اومد.» این احترام به مادر...
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
💌 اخرین پیام
بیسیم چی گردان کمیل ...
✍ خطاب به شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷:
«آب نیست، غذا نیست، مهماتمان تمام شده، بعثیها داخل کانال شدند و به همه تیر خلاص میزنند. من باید بروم، سلام ما را به امام برسانید بگویید حسینوار جنگیدیم و حسینوار شهید شدیم.»
🌷 یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد...
اینطور غیور مردان سرزمینم جنگیدن که ایران اسلامی بمونه ....
ما همه سرباز توایم خامنه ای...
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#عمار_بهمنی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_شش
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم. اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم : «حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت: «دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. ماموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.» گفتم: «این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم دوست داشتم امسال باهم بریم، اون هم که این طوری شد.» گفت: «اشکال نداره تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.» گفتم: «اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.» لبخندی زد و گفت : «نه عزیزم، این چه حرفیه؟ سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن. با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد: «راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیره!» سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام میدادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود، پرسیدم: «حمید خوبی؟» گفت : «دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده. به هیچ غذایی میل ندارم.» گفتم: «من هم مثل تو خیلی دل تنگم. کاش حرفتو گوش داده بودم، می ذاشتم سر فرصت با....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_هفت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
هم می اومدیم. گفت:((روز آخر،منطقه که رفتی،یادمن بودی؟))گفتم:((آره،توی مناطق که ویژه یادت می کنم.اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست،هربار که رد میشم فکر میکنم تویی که اونجا وایستادی.))خندیدوگفت:((شهید همت کجا،من کجا.من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم.))
حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمی خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم،چون می دانستم حمید دل تنگ تر می شود.
با اینکه مهمان شهدا بودم،ولی روزهای سختی بود.هم می خواستم پیش شهدا بمانم،هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم؛شاید چون حس می کردم هردوی این ها از یک جنس هستند.
در مسیر برگشت که بودم،بارها با من تماس گرفت.می خواست بداند چه ساعتی به قزوین می رسم.وقتی از اتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود.به گرمی از من استقبال کرد.ترک موتور که سوارشدم ،با یک دستش رانندگی می کرد و بادست دیگرش محکم دستم را گرفته بود.حرفی نمی زد.دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت
وقتی از جنوب برگشتم چندروزی بیشتر به ایام عید نمانده بود.به عوض این چندروز مسافرت،بیست و چهارساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی.در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد/از برنامه سال تحویل پرسیده بود.گفتم: نمی دونم،مزار...
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی ست که دل تنگ شماییم بیا
در قنوت دلمان خواهش باران داریم
ندبه خوانیم و تمنای بهاران داریم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_ع
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
نیت کنیم که تا شب ثواب تمام کارهایی که میکنیم رو هدیه کنیم به یک #شهید...
بیاد فرمانده شهید حسن تهرانی مقدم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه سپاهی چه امیری
چه فرمانده کلی...😍❤️
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲
☘مسئولیت سنگینی گرفته بودم.
🌷یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارت خوب پیش برود؟ گفتم: بله.
💠گفت : به تمام نیروهای تحت امرت بگو بگویند خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌸 بعد از آن به صورت عجیبی کارهای ما درست می شد...
💥خوبه ما هم نیت کنیم بگوییم : خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌹ان شاء الله کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و اجر و قرب و برکت پیدا میکند..
🌼شادی روح شهدا صلوات🌼
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه جنگ بشه چی؟ 😥
تا میتونی این کلیپ رو نشر بده👌😎
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نحوه کار با هواپیمای جنگی توسط شهید مصطفی صدرزاده😁🌸
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_هشت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهدا خوبه بریم؟» گفت: «دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه باشیم. گفتم: «حمید! آخر سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.» گفت: «تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تورو از حضرت معصومه گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.» از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم، ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظه ی تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم. یک ساعت مانده به تحویل سال، حوالی ساعت دو بعداز ظهر حرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم. رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم. حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت، غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم. من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم از این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅