☘مسئولیت سنگینی گرفته بودم.
🌷یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارت خوب پیش برود؟ گفتم: بله.
💠گفت : به تمام نیروهای تحت امرت بگو بگویند خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌸 بعد از آن به صورت عجیبی کارهای ما درست می شد...
💥خوبه ما هم نیت کنیم بگوییم : خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌹ان شاء الله کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و اجر و قرب و برکت پیدا میکند..
🌼شادی روح شهدا صلوات🌼
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه جنگ بشه چی؟ 😥
تا میتونی این کلیپ رو نشر بده👌😎
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نحوه کار با هواپیمای جنگی توسط شهید مصطفی صدرزاده😁🌸
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_هشت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهدا خوبه بریم؟» گفت: «دوست دارم بریم قم!» پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه باشیم. گفتم: «حمید! آخر سال جاده ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه.» گفت: «تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تورو از حضرت معصومه گرفتم. میخوام بریم تشکر کنم.» از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم. روز بیست و نه اسفند آفتاب نزده راه افتادیم، میخواستیم قبل از این که ترافیک بشود به یکجایی برسیم، ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛ انگار همه نیت کرده بودند لحظه ی تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم. یک ساعت مانده به تحویل سال، حوالی ساعت دو بعداز ظهر حرم بودیم. وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم، اصلا حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و می توانیم بعد زیارت تماس بگیریم. رفتنمان همان و گم کردن همدیگر همان! گوشی ها آنتن نمی داد. چند بار صحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم. قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم. حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی میگشت، غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم. من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم از این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_نه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم. تا حمید را دیدم: «از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد : «من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.» دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم. همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت : «خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!»
تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می شد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. چند تا بیسکویت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت «میدان هفتاد و دو تن» راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذرخواهی کرد. برای قزوین ماشینی نبود. ناچاراً سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودیم. با این گرسنگی، بیسکوئیت ها لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت : « تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم میرسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی، هر هفته می برمت مسافرت!»
مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم.
از قم که برگشتیم، عید دیدنی و دید وبازدید شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها میگذاشت. معمولاً هدیه برای من لباس یا...
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
✍️ من ذرهای ناراحتی از این پسر ندارم
▫️بــه اطرافیانش بسیار محبت میكرد. بــه مــن خیلی محبـت داشـت. شاید بــاور نكنید، اما میآمد مــن را میبوییـد و میبوسـید؛ مثل كسی كــه گلی را بــو میكند، مـن را میبویید.
▫️میگفت همه افتخار من این اسـت كـه مادری فداكار مثـل تـو دارم. بـه مـن میگفت هـر چیـزی كه لازم داری و میخواهی بــه مــن بگـو و چــرا بــه بچههای دیگرت میگویی؟ بگذار ایـن اجـر بـه مـن برسـد. مـن ذرهای ناراحتی از ایـن پسـرم نـدارم. ماننـد یـک پسـر هجـده سـاله، شیرینزبان و خندان بــود.
#پدر_موشکی_ایران
#شهید_تهرانی_مقدم🌷
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری |
شهيد را به خاک نسپاريد، بلكه بر يادها بسپاريد.
#شهيد_حسن_صنوبری
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شاخه ای گل طبیعی میخرید. من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده میکرد؛ از عطر هایی مثل یاس و محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس یا هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار وعینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادو ی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنجشنبه، دو روز بعد از سال تحویل با همون تیپ رفته بود هیئت. نصفه شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار های هم هیئتی هایش تعریف میکرد. دوستانش حمید را بیشتر در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده گفت: «بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتند. کتم و میگرفتند و می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند!» از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: «برای فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته!» حمید گفت : «باشه بریم، ما که بقیه اقوام و رفتیم، خونه ی کوچک ترین خاله ی شما هم میریم. خوشحال میشه حتما.» صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: «سوار شو بریم!» گفتم : «حمید جان! شوخی نکن. میخوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور وبزار خونه با ماشین میریم.» هر چه گفتم، قبول نکرد. گفت: «با موتور بیشتر می چسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو : «حواست باشه حمید، بریم سمت راست، الان برو چپ به میدون نزدیک میشیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتتو کم کن اون آدمو ببین، گربه رو له نکنی...» از روی استرسی که داشتم این حرفارو داشتم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: «تو چرا اینطوری...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد_و_یک
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
می کنی. راننده حواسش به همه جا هست و خودم شوماخرم گفتم: «آخه تا حالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم. دست خودم نیست می ترسم.» وقتی ماشینهای سنگین از کنارمان رد می شدند با همه توان خودم را به حمید می چسباندم و زیر لب دعا میکردم که فقط سالم به مقصد برسیم این وسط شیطنت حمید گل کرده بود عمدا از جاهایی میرفت که یا دست انداز بود یا چاله بعد هم میگفت گفت: «ببین چه مزه ای داره چه حالی میده خودت را برای چاله ی بعدی آماده کن بعد میرفت دقیقا لاستیک را داخل همان چاله میانداخت آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد روی دست انداز ها و چاله ها بیفتد» چشمانم را بستم و محکم دستم رو دورش حلقه کردم که نیفتم. کار را به جایی رساند که گفتم: «حمیدبزن کنار من پیاده میشم با پای خودم بیام سنگین ترم.» بعد هم برای اینکه مثلا الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم حمید گفت آشتی کن عزیزم قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه خدا خوشش نمیاد. گفتم: «اون برای خونه است نه روی موتور. حمید همین که فهمید از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور را زیاد کرد من هم گفتم باشه عزیزم اشتباه کردم دوست دارم. آشتی کردم از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بدبیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی هم رحم کرد. نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک می کشیم کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم حمید که جلوتر دست بلند میکرد که یک نفر به کمک ما بیاید. با مکافات یک وانت جور کردیم. حمید موتور را...
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
برایمان مهمان رسید یک کم از غذای ظهر مانده بود اما برای چند نفر کافی نبود.
فوری رفتم به طرف سنگر تدارکات تا برای مهمان ها غذا بیاورم.
وقتی برگشتم دیدم همه شان دور همان قابلمه ی کوچک نشسته اند و غذایشان را خورده اند.
رفتم و جریان را برای علی آقا تعریف کردم پرسید هر وقت سر سفره مینشینی زانوهایت را بغل می گیری؟
درست مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته؟
گفتم : بله...
گفت : پس خدا به خاطر ادبت به سفره ات برکت می دهد.
#شهید_علی_ماهانی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیشبینی قاطع مقام معظم رهبری
۴۰ سال قبل از وقوع
شما این سخنرانی ۴۰ سال پیش آقا رو با دقت گوش کنید. اون کسی هم که کنارش ایستاده حاج قاسم هست.
بعضی تابلوها اتفاقی نیست و سراسر حکمت است که اهل دانند...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
▫️ما هیچ شبی نمیخوابیم مگر اینکه به نابودی دشمنان فکر می کنیم ما به تلاش برای پیروزی مقاومت #فلسطين شبانه روز ادامه خواهیم داد تا اینکه زمین و آسمان و دریا برای صهیونیستها تبدیل به جهنم شود.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
💠مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد امام زمان تون رو صدا کنید یا خودش میاد یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه ..
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده 🌹
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🌿
من فقط سائلم درُ واکن
آقای غریبم خذ بیدی:«بگیر دستم را»
🎙•| #حْـآجْمَــهٓـــدےرَســٓـولـے
#امام_زمان
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید تهرانی مقدم:
فقط انسانهای ضعیف
به اندازهی امکاناتشان کار میکنند..
🇵🇸🇮🇷
✨🇮🇷
#کلام_شهید
«متذکر هستم که بهترین مبارزه در راه خدا مبارزه با مستکبرین و کمک به مظلومین است و امروز که پرچم اسلام در دست امام است و با مستکبرین جهان مبارزه می کند بر ما واجب است که حسین زمان ر ایاری کنیم و اگر شما پیرو دین اسلام و روش مولای متقیان هستید حضرت امام را یاری کنید که لازمه وجود اسلام است
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
73.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۰ نکته مهم در رابطه با عملیات وعده صادق!
✅ هر آنچه که لازم است در رابطه با عملیات موشکی سپاه بدانید👆
🔴 دیدن این ۱۰ دقیقه دست شما را در #جهاد_تبیین پر و شما را مجهز به پاسخ تمام شبهات میکند
🔔 حتی اگر حوصله نگاه کردن تمام فیلم را ندارید، حداقل ۲دقیقه اول را -حتی با سرعت ۲x - نگاه کنید؛ مطمئن باشید #پشیمان_نخواهید_شد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محسن_کمالی_دهقان🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
31.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🎞 ریلز | Reels 」
هـــمیـــنجـــا بـــود کـــه
عاشـــورا تکرار میشد..؛
#اروند | #شهید_آوینی | #عاشورا
🌊| یادمانشهدایعملیاتوالفجر۸
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد_و_دو
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
به کمک راننده پشت وانت گذاشت اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم وقتی سوار موتور شد این که برگردیم غروب شده بود هر دو از شدت سردی هوا یخ زده بودیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم چشم هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود هرکسی میدید فکر میکرد یک فصل مفصل گریه کردم تا حالا چنین مسیری طولانی را با موتور نرفته بودم با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم این بالا بلندی ها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به امامزاده فلار رفتیم خیلی خوش گذشت کنار چشمه آتش روشن کردن کلی عکس انداختن و حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد اصلا خستگی نداشت بقیّه میرفتند بازی میکردند بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار میشدم این زندگی حالا حالا روی ناخوش و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: «امسال قسمت نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: «اگر جور بشه منم میام،چون هنوز کلاسام شروع نشده همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅