#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_دو
#شهید_حمید_سیاهکالی
گفتم: « حمید جان تویه این سرمایه زمستون راضی به زحمت نبودم میدونستم انقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش می دادم. خندید، خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتورش شد. گفتم: « تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو. گفت: « نه عزیزم دیر وقته فقط اومدم اینها رو برسونم دست تو برم.» لبخند زدم و گفتم: « واقعاً شرمندم کردی حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟» آخر پاییز حوالی غروب و با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: « خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.» همیشه همین کار را می کرد وقتی می خواست به خانه ما بیاد از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: « اجازه بده ببینم وقت دارم.» جواب داد: « لطفاً به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنه بیام پیش شما دلمون تنگ شده.» گفتم: « حمید آقا بفرمایید ما مشتاق دیداریم هر وقت اومدی قدمت روی چشم.» انگار سر کوچه به من پیام داده باشد تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط. آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن دستم رو گرفت و گفت: « می خوام پیشت حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.» من و حمید اعتقادی به فالگیری و این چیزها نداشتیم فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود. هر چیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد. من هم چپ چپ به حمید نگاه می کردم وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم دیدی تو منو دوست نداری. فالش هم...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_سه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
در اومد. دسته گلم درد نکنه با این انتخاب همسر. هر دو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: « دختر دایی ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه.» تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم عادت کرده بود که معمولاً هر وقت می آمد تا دوازده، یک نصف شب می نشستیم و صحبت میکردیم و شب ها را نمی ماند موقع خداحافظی سر پله های راه رو دوباره گرم صحبت شدیم مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برای ما هندوانه و چای آورد همان جا چای خوردیم و صحبت میکردیم اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در را باز کرد متوجه شدیم کلی برف آمده است سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد دست تکان داد و رفت جای قدم های حمید روی برف شبیه رد پایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد را دلگرم می کند تا مدتها جلو چشم هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم آن زمانها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانهای شد تا از همان روز این مدلی چادر سر کنم. دانشگاه که رفتم همه همکلاسی هایم تعجب کردند، وقتی جویا شدن، بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده، اما کم کم این شکل چادر سرکردن برای همه عادی شد. اولین بار که حمید دید خیلی پسندید و گفت: « اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد.»
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_اسرافیل_تاری_قلی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🔹خدایا فراگیر مرا در این ماه به مهر خود
🔹و روزیم کن در آن به توفیق و خودنگهدارى
🔹و پاک کن دلم را از تیرگیهاى تهمت
اى مهربان نسبت به بندگان مؤمن خود
🌙 #ماه_رمضان
🍃 #دعای_ماه_مبارک_رمضان
🗓 دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمربشهدا
ســالــروزشــهـادتسـپـهـبــدشــهـیــد
عــلــیصـــیــادشــیــرازیگــرامــیبــاد.
تاریخشهادت:۱۳۷۸/۱/۲۱
شادیروحاینشهیدبزرگوارصلوات
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#امیر_جهاد_با_نفس
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما اهل اینجا نیستیم...
#شهید_احمد_کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید سعید فطر مبارک🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️عیدتان مبارک، طاعتتون قبول درگاه حق
💐💐💐💐💐💐💐
Dua Ahd Ali Fani 128.mp3
8.26M
هر صبح بخوانیم دعای عهد
و بخواهیم ظهور مولایمان مهدی (عج)
#امام_زمان ❤️
#دعای_عهد 🤝
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
سه شب قبل از شهادت، سردار شهید محسن صداقت خواب سردار شهید سلیمانی را در محل کارش می بیند.
شهید گلایه می کند که دوستانم رفتند و من تنها موندم.سردار سلیمانی هم در پاسخ فرموند: نگران نباش تو هم بزودی به ما ملحق می شوی و شهید چقدر زود به آرزوی قلبی اش رسید.
خاطره از همسر شهید
#شهید_محسن_صداقت
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌴بخشی از وصیتنامه #شهیداحمدمتوسلیان🌷
✍خدایا راضی نشو حاج احمد زنده باشد وشهر دست دشمن افتاده باشد .خدایا اگر بنا بر این است که خرمشهر در دست دشمن باشد مرگ حاج احمد را برسان 🌷
🥀در بخش دیگر آمده ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد هر کس مرد این است بسم الله وهر کس نیست خداحافظ 🌷
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌹شهید احمدرضا حاج رحیمی ریزی (۱۳۶۵ -۱۳۴۳ اصفهان)🌹
.....خدایا! شهادت میدهم که امام زمـان مـا در پس پرده در غیبت به سر میبرد و ان شاءالله بـه زودی ظاهر میشود و رهبری را برای ما معرفی کردی در این موقـع، کـه دائـم بـا امـام زمان در تماس میباشد و ما را راهنمایی میکند که ان شاء الله امیـدوارم کـه تـا انقلاب مهدی او را بـرای راهنمـایی مـردم ایـن زمـان محافظت کنی.
📚منبع: گزیده موضوعی وصیت نامه شهدا
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_چهار
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفرههای هفتسین میشود بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک گیرم کرده بودند. با این که در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم اکثر برنامههای کاروان را می پیچاندیمو بیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت های خودمان بودیم ولی جاذبه ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث میشد اواخر اسفند هر سال بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دو سال اردو جنوب نرفته بودم خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم همان لحظهای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمید پیام دادن دوست داشتم با هم به عنوان خادم به اردو برویم جواب داد اجازه بده کارم را بررسی کنم آخر سال سخته مرخصی بگیرم. بعد از ظهر با مامان میایم خونتون...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_پنج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
هم ننه رو ببینیم، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه.» نماز مغرب را خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا میکند. جلو رفتم و گفتم: «ننه! دو ساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه.» ننه اخمی کرد و گفت: «میبینی حمید این قدر تورو دوست داره، کجا میخوای بری؟» گفتم: «خودمم سختمه بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.» تازه سفره ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در وارد شد، چهره اش خبر می داد جور نشده مرخصی بگیرد. به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود، تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل را مرتب می کردم. لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت، به عمه گفتم: «عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد.» روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم: «عالی شد. ساخته شده برای شما.» عمه قبول نمی کرد. گفت: «وقتی رفتید زیارت، به عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم.»حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم. دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت : «اگه مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد، شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می اومد.» این احترام به مادر...
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
💌 اخرین پیام
بیسیم چی گردان کمیل ...
✍ خطاب به شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷:
«آب نیست، غذا نیست، مهماتمان تمام شده، بعثیها داخل کانال شدند و به همه تیر خلاص میزنند. من باید بروم، سلام ما را به امام برسانید بگویید حسینوار جنگیدیم و حسینوار شهید شدیم.»
🌷 یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد...
اینطور غیور مردان سرزمینم جنگیدن که ایران اسلامی بمونه ....
ما همه سرباز توایم خامنه ای...
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#عمار_بهمنی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_شش
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
برای من خوشایند بود، هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم. اتفاقا تشویق می کردم و خوشحال هم می شدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم : «حمید! مرخصی چی شد؟ می تونی بیای جنوب یا نه؟» گفت: «دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. ماموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم.» گفتم: «این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم دوست داشتم امسال باهم بریم، اون هم که این طوری شد.» گفت: «اشکال نداره تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه.» گفتم: «اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم.» لبخندی زد و گفت : «نه عزیزم، این چه حرفیه؟ سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن. با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد. از دل تنگی گلایه کرد. پیام داد: «راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیره!» سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت. اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام میدادیم یا تماس می گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود، پرسیدم: «حمید خوبی؟» گفت : «دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده. به هیچ غذایی میل ندارم.» گفتم: «من هم مثل تو خیلی دل تنگم. کاش حرفتو گوش داده بودم، می ذاشتم سر فرصت با....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_هفت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
هم می اومدیم. گفت:((روز آخر،منطقه که رفتی،یادمن بودی؟))گفتم:((آره،توی مناطق که ویژه یادت می کنم.اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست،هربار که رد میشم فکر میکنم تویی که اونجا وایستادی.))خندیدوگفت:((شهید همت کجا،من کجا.من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم.))
حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمی خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم،چون می دانستم حمید دل تنگ تر می شود.
با اینکه مهمان شهدا بودم،ولی روزهای سختی بود.هم می خواستم پیش شهدا بمانم،هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم؛شاید چون حس می کردم هردوی این ها از یک جنس هستند.
در مسیر برگشت که بودم،بارها با من تماس گرفت.می خواست بداند چه ساعتی به قزوین می رسم.وقتی از اتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود.به گرمی از من استقبال کرد.ترک موتور که سوارشدم ،با یک دستش رانندگی می کرد و بادست دیگرش محکم دستم را گرفته بود.حرفی نمی زد.دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قُرق را بشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت
وقتی از جنوب برگشتم چندروزی بیشتر به ایام عید نمانده بود.به عوض این چندروز مسافرت،بیست و چهارساعته در حال دویدن بودم که کارهای آخر سال را انجام بدهم؛از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی.در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد/از برنامه سال تحویل پرسیده بود.گفتم: نمی دونم،مزار...
ادامه دارد...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی ست که دل تنگ شماییم بیا
در قنوت دلمان خواهش باران داریم
ندبه خوانیم و تمنای بهاران داریم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_ع
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
نیت کنیم که تا شب ثواب تمام کارهایی که میکنیم رو هدیه کنیم به یک #شهید...
بیاد فرمانده شهید حسن تهرانی مقدم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه سپاهی چه امیری
چه فرمانده کلی...😍❤️
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲