#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد_و_شش
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
چیزی بگم می ترسم ناراحت بشی)).
هری دلم ریخت. تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم. فکرم هزار جا رفت. با دست اشاره کردم که راحت باشد خیلی جدی به من گفت:(( فرزانه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی!))
این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم.نمی دانستم با خودم چند چندم. گفتم شاید به خاطر برخورد های اول محرم شدنمان دل زده شده. به شوخی چند باری به من گفته بود تو کوه یخی ولی الان خیلی جدی بود. گفتم:(( چطور حمید؟ من همه سعیم رو می کنم همسر خوبی باشم))
چند دقیقه ای در عالم خودش فرو رفته بود و حرفی نمی زد. لب به کیک هم نزد.
بعد از اینکه دید من مثل مرغ پر کنده دارم بال بال می زنم از آن حالت جدی خارج شد. پقی زد زیر خنده و گفت:(( مشخصه که تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی. تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم! تو فوق العاده ای!)) شانس آورده بود محضر شهدا بودیم و جلوی خلق الله، والا پوست سرش را می کندم!
خیلی خوب بلد بود چطور دلم را ببرد. روز به روز بیشتر وابسته می شدم. نبودنش اذیتم می کرد، حتی همان چند ساعتی که سر کار می رفت خودم را با درس و دانشگاه و کلاس قرآن مشغول می کردم تا نبودنش را حس نکنم.
نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم. هر دوره ای که می گذاشتندتشویقش می کردم که شرکت کند، ولی سه ماه دوری هم برای من و هم برای حمیدواقعا سخت بود.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد_و_هفت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمید رفته بودیم.فردای روز تولد با اینکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد،از زیر قرآن رد شد بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
همینکه پشت سر حمید آب ریختم و در حیاط را بستم دلتنگی هایم شروع شد.
همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من میگفت.
انگار قلب من را با خودش برده بود.دوسه بار در طول مسیر تماس گرفتیم چون داخل اتوبوس بود نمیتوانست زیاد صحبت کند.
فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت.گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست.
اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورو میده.
گل یاس خشکیده داخل سجاده ام را برداشتم بو کردم و گفتم:خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هرشب کنار همون بوته یاس!.
تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.از کفش پوشیدن صبح و به دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه بر میگشتم.
حمید هم از دوره و آموزش هایی که دیده بود میگفت از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدر و مادرش شده بود.
هربار تماس میگرفت میپرسید:دیدن بابا مامان رفتی؟
از عمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگی اش را حس میکردم.
یک ماه و نیم در نهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودن.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم.صبر هردوی ما تمام شده بود.
از مشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم و گزارش میگرفتم که کجاست؟چیکار میکند و کی میرسد؟
احساس میکردم اتوبوس راه نمیرود...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند.
کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم.
درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:
بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده... .
عباس در روز ۷ محرم مصادف با 5/3/1375 همچون مولایش ابوالفضل العباس(علیه السلام) با دست و پاهای قطع شده و صورتی در داغ شقایق سوخته بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک (فكه) در حین تفحص شهدا به شهادت رسید.
#شهید_عباس_صابری
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌹شهادت سپهبد قرنی اولین رییس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی/3 اردیبهشت 1358
♦️شهید قرنی در سال 1292 شمسی متولد و از ابتدای کار در ارتش، فعالیت علیه رژیم طاغوت را آغاز کرد. در سال 1337 با عده ای از همکاران خود طرح یک کودتا را علیه رژیم ریخت که بنا به دلایلی کشف شد و به سه سال زندان محکوم شد. سپهبد قرنی پس از آزادی از زندان به فعالیت های خود ادامه داد و در جریان 15 خرداد 1342 پس از دیدار با آیت الله میلانی مجددا دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. به دنبال پیروزی انقلاب، سپهبد قرنی به سمت اولین رییس ستاد مشترک ارتش منصوب شد.
♦️سرانجام بازرگان نخست وزیر دولت موقت در 6 فروردین 1358، ایشان را از ریاست ستاد ارتش برکنار کرد. سپهید قرنی در روز سوم اردیبهشت 1358 در منزل خود توسط چند تروریست از گروهک ضاله فرقان به شهادت رسید.
🕊شادی روح بلندش صلوات
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📩 رهبر انقلاب: از همسران و فرزندان نیروهای مسلح به خاطر تحمل سختیها تشکر میکنم
✏️ رهبر انقلاب اسلامی در دیدار جمعی از فرماندهان عالی نیروهای مسلح، تشکر ویژهای از خانوادههای فرماندهان و ردههای مختلف ارتش، سپاه و نیروی انتظامی داشتند و گفتند: بار اصلی زحمات بردوش همسران و فرزندان نیروهای مسلح است که سختیها را تحمل میکنند. ۱۴۰۳/۲/۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖼 #بسته_خبری
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
👆عکس نوشته ...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
این تصویر مردی پنجاه ساله نیست!
این جوان بیست و هشت ساله،#مهدی_باکری است.
فرمانده لشکر عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
بی ادعا
بی ریا
یادشون گرامی باد...
#مدیون_شهداییم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#احمد_غلامی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 تو را است معجزه در کف زِ ساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
👆 سرودهای که حضرت آیتالله خامنهای در آستانه عملیات #وعده_صادق خواندند
🖼 #یا_رسول_الله
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 تو را است معجزه در کف زِ ساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
👆 سرودهای که حضرت آیتالله خامنهای در آستانه عملیات #وعده_صادق خواندند
🖼 #یا_رسول_الله
💻 Farsi.Khamenei.ir
🌹شهیدان را شهیدان میشناسند
همیشه به احمد کاظمی میگفتم "الهی دردت بخوره توی سرم"، "دورت بگردم"
دلم میخواهد همه عمرم را بدهم فقط یکبار دیگر صدای احمد را بشنوم.
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد_و_هشت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
زمان خیلی دیر میگذشت و من صبر از کف داده بودم.هرباز تماس میگرفتم میپرسیدم نرسیدی حمید؟
میگفت نه بابا هنوز نصف راه مونده.
اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان بدهم تا این همه انتظار نکشیم.
یک سری کار عقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم.
8صبح با عجله از خانه بیردن زدم.آنقدر عجله کردم که حلقه ازدواج فراموش شد.بار آخر که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید را ببینم.تا دست من را گرفت متوجه نبود حلقه شد.
پرسید:یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمینداختی؟
حساب کتاب همه چیز را داشت میخواست من را همه جوره برای خودش بداند حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه در انگشت من برای حمید میساخت.
با هزار ترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی نبوده است.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود برای پیاده راه رفتن هایمان،برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید.
دوست داشتم این چند روزی که وسط دوره مرخصی گرفته بود و نا قزوین آمده بود لحظه ای از هم جدا نباشیم.
عمه با حمید تماس گرفت و گفت:ناهار تدارک دیده و منتظر ماست.ناهار را که خوردیم حمید چمدانش را باز کرد کلی سوغاتی برایمان آورده بود،برای من هم چند دست لباس خریده بود.
لباس هارا داخل چمدان مرتب تا کرده بود وسط هرکدام گل گذاشته بود و بهشان عطر زده بود.
عمه تا این همه خوش سلیقگی حمید را دید به شوخی گفت...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفتاد_و_نه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
《باورم نمیشه که تو همون حمیدی باشی که دوره مجردی از خرید و این جور کار ها فراری بودی. آخه حمید! دختر باید لباساشو خودش بیاره خونه بخت، تو که همه چی خریدی!》تا عمه این را گفت همه زدیم زیر خنده. مشخص بود کلی وقت گذاشته و تمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیند چطور می تواند من را خوشحال کند.
با اینکه هوا به شدت گرم بود، ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بود را باهم گذراندیم. جاهای مختلف قرار می گذاشتیم. حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاق های خلوت هستند، ما دنبال این بودیم که تمام لحظات را کنار هم باشیم.
برخلاف روزهایی که دوره بود، این یک هفته خیلی زود تمام شد. باید برای ادامه دوره به مشهد می رفت. جدایی بار دوم خیلی سخت تر بود. سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم، چون می دانستم شغل حمیداز این ماموریت ها و دوره ها زیاد دارد. اگر می خواستم برای هر خداحافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثر منفی می گذاشت.
چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود، موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم. حمید را که راه انداختم، همان جا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم. پیش خودم گفتم:《ما شانس نداریم. اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییز و زمستون، به خاطر کوتاهی روزهاو هوای سرد نمی توانستیم زیاد کنار هم باشیم. حالا هم که روزها بلند و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره.》
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در ذهن خودم خیال بافی می کردم. می گفتم اگر حمید الان بود با هم می رفتیم 《چهلستون》.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
هدایت شده از خبرگزاری بسیج ابهر
🔷برای مشاهده فعالیت های صورت گرفته ناحیه، حوزهها، پایگاه ها و اقشار مختلف بسیج شهرستان ابهر به آدرس زیر در پیام رسان ایتا مراجعه نمایید 🔷
کانال خبرگزاری بسیج ابهر ⬇️⬇️
------------------------------------
https://eitaa.com/basijnewsir_abhar
------------------------------------
تصاویر و اقدامات مربوط به فعالیت های بسیج و محله خود را را به کاربری زیر در ایتا ارسال نمایید ⬇️⬇️
https://eitaa.com/Newsir_abhar
#درد_معنایی_ندارد ...
_می پرسم درد داری ؟
_می گه نه زیاد
_می خوای مسکن بهت بدم ؟
_نه
_می گم : هر جور راحتی
لجم گرفته...
با خودم می گم:
این دیگه کیه
دستش قطع شده صداش در نمیاد ...
.
.
#روح را چه نیاز است به جسم ، وقتی کار برای #خدا ست .
درد زمانی درد است که برای غیرِ خدا کار کنی....
.
✨چقدر کارهامون برای خداست؟!
.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
45.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهدایی
#حجاب
#جواد_محمدی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
خنده زیبای شهداء تقدیم به همه ی شما دوستان گرامی🌸🇮🇷❤️
شادی ارواح طیبه همه شهداء صلوات بفرستیم
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دقیقه خلاصه شاهکار پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات وعده صادق 💪🇮🇷
لطفا اساتید دانشگاه امام حسین زودتر سرفصلهای عملیات رو دربیارن، آمریکاییا باید تو دانشگاههاشون تدریس کنند این سیلی تاریخی رو
ـــــــــــــــــــــــ
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#حامد_جوانی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🔷کانال رسمی بسیج سپاه شهرستان ابهر
برای مشاهده فعالیت ها و خدمات بسیجیان شهرستان ابهر به آدرس زیر در پیام رسان ایتا مراجعه نمایید.
کانال خبرگزاری بسیج ابهر 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/basijnewsir_abhar
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هشتاد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شاید هم میرفتیم فدک تپه نورالشهدا دلم برای شیرین بازی ها و مهربانیش لک زده بود مخصوصا دوم تیر اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود. زنگ زد و تلفنی تبریک گفت. کلی شوخی کرد ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود. حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد. برایم شعر گفته بود و من را «قرةالعین» صدا کرد. چند متن ادبی هم برایم نوشت و فرستاد. پایش می افتاد یک پا شاعر میشد. هم متن های خوبی نوشت هم گاهی اوقات شعر میگفت. در کلمه به کلمه ی متن هایش میشد دلتنگی را حس کرد با اینکه میدانستم متن ها و اشعار را از خودش می نویسد فقط برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم نوشتم: «انتخاب های خیلی خوبی داری حمید واقعا متن های قشنگیه از کدام کتاب انتخاب میکنی؟» بی شیله پیله گفت: «منو دست انداختی دختر؟اینها همش دست نوشته های خودمه» نوشتم شوخی کردم عزیزم کلمه به کلمه که مینویسی برایم عزیزه همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه. فردا که تماس گرفت خواست شعری را که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم. شعرهایش ملودی و آهنگ خاص خودش را داشت. از خودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن همه هم غلط و درهم برهم دست تکان می دادم ولی هر کاری کردم نتونستم ریتم شعرش را به خوبی در بیاورم حمید گفت : «تو با این شعر خوندن همه احساس منو کور کردی.» دو نفری خندیدیم. گفتم: « خوب حمید من بلد نیستم، خودت بخون.» خودش که خواند، همه چیز درست بود. وزن و آهنگو قافیه سرجایش بود.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هشتاد_و_یک
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
وسط شعر ساکت شد و گفت: عزیزم من میخونم حال نمیده، تو بخوام یه کم بخندیم.
نوزدهم تیر دوره مشهد،تمام شد. حمید با نمره عالی قبول شده بود. همه درس ها را یا ۱۹ شده بود یا بیست. من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم. دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود. مخصوصاً یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمی آمد استفاده کنم. این آخری ها خیلی کم می زدم. می ترسیدم تمام شود. کوچکترین چیزی هم که به من میداد دوست داشتم دو دستی بچسبم.
اوایل به خودم می گفتم: من را چه به عشق! من را چه به عاشقی! من و شیفته شدن؟ ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید! با همه وجود حس می کردم عاشق شده ام.
چند روزی از برگشتنش نگذشته بود که حمید مریض شد. فکر می کردم به خاطر شرایط دوره اینطور شده باشد. با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم. دکتر برایش سرم نوشته بود. پرستار تا رگش را پیدا کند، دو سه بار سوزن زد. این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن میزدند، اما من درد را حس می کردم. این اولین باری بود که کس دیگری مریض میشد، ولی انگار من بدحال شده بودم
از مسئول تزریقات اجازه گرفتم، تا وقتی که سرم تمام بشود کنار حمید بنشینم. از کیفم قرآن در آوردم. بیشتر از حمید حال من بد شده بود. طاقت درد کشیدنش را نداشتم و شروع کردم به خواندن قرآن.
حمید گفت: خانوم بلند بخون. این داروها همه بهانه است، شفای واقعی دست خداست.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂ما گریهای از جنس بهاران داریم
ما گریه از این دست، فراوان داریم...
🍂ما هرچه سرافرازی و سرسبزی را
از برکت خون این شهیدان داریم...
🍃 پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات🍃
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅