#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_چهار
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
حالم بد بود و به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم هر روز دو بار قرص می خوردم ولی حالم بدتر می شد با خودم گفتم قرص هم قرص های قدیم وقتی رسیدیم قزوین متوجه شدم داستان از چه قرار است متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماری های عفونی را به جای مسکن به حمید داده بود.
خانه ما در کوچه ای بود که یک سمت آن به خیابان نواب و سمت دیگر به خیابان هادی آباد منتهی می شد اکثر خانه ها یک یا دو طبقه بودند. خانه هایی قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه می رفتی از اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی از قورمه سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن طرف تر می پیچید بویی که هوش از سر آدم می برد. حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود. برای همین خیلی تاکید می کرد حواسمان به حرف ها و رفتارمان باشد. انتظار داشت چون ما نمونه ی یک خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم. میگفت نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه وقتی آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون صداتو بالا نبر که کسی بشنوه. صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود تا حدی در منزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر می کرد خانه نیستیم. بعد از برگشت در حال جابه جا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج خانم کشاورز زن صاحب خانه را دم پله ها شنیدم مامان فرزانه یه لحظه میای دخترم؟ از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خنده ام گرفته بود. برایمان یک ظرف غذا آورده بود به من...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_پنج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
گفت مامان جان خسته راهید گفتم براتون ناهار بیارم تشکر کردم و بعد از گرفتن غذا به خانه برگشتم به حمید گفتم شنیدی حاج خانم منو چی صدا کرد غذای امروزمون رسید حمید در حالی که به غذا ناخنک می زد گفت آره شنیدم بهت گفت مامان خیلی خوشم آمد این نشونه محبت این زن و شوهر به ماست مونده بودم کیه که به تو بگه مامان فرزانه تو که خودت بچه ای سر سفره که نشستیم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه ی خودمان پخته بودم بعد از آن چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مونده بود را خوردیم که اسراف نشود. بابت آشپزی واقعاً نگران بودم هر چند دوره نامزدی آشپزی را جدی شروع کرده بودم و حالا نمه نمه توی راه آمده بودم ولی احساس میکردم هنوز یک پای آشپزی هایم می لنگد. از حمید پرسیدم ناهار که مهمون صاحبخانه شدیم برای شام چی بزارم با قاشق چند ضربه به بشقاب زد و گفت میدونی که من عاشق چی هستم ولی میترسم به زحمت بیوفتی جواب نداده میدانستم که پیشنهادش فسنجان است عاشق این غذا است جانش در میرود برای فسنجان. اگه میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم. تنها غذایی بود که هم با نان میخورد هم با برنج هم با ته دیگ. از ساعت سه بعد از ظهر مشغول درست کردن فسنجان شدم از وقتی که می گذاشتم لذّت میبردم ولی دلهره داشتم غذا آن طور که حمید دوست دارد نشود به حدی استرس داشتم خودم جرات نکردم طعم و مزه ی فسنجان را روی اجاق بچشم. حمید مشغول درست کردم پرده های اتاق خواب بود. ساعت هشت شب سفره را....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدای بلند باهاشون بخون....
آروم میشی!
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
+ گفت چی باعث میشه که مهر یه #شهید به دل آدم میاد؟
- گفتم،خـــدا واسطه میفرسته برای #آشتی_کُنون...
آشــــتیِ بــا خدا !
#رفاقت_با_شهدا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیست ثانیه ای با خندهها و شوخیهای سردار...
+ ببخشید شخصیت مهمی رو پامه!
- ماشالله! فقط سفیدارو بغل میکنید دیگه حاجآقا؟
+ سیاهارم بغل میکنیم بفرما!
شهدا را باذکر صلوات یا کنیم 🌹
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
شهیــــد حسیــــن بــــواس
در خانطومان سوریه شهید شده بود
شبی خواب دیدم در عالم بهشت
همه بهدنبال شهید بواس بودیم که
اثریازاودربینشهدایخانطوماننبود
یکی از دوستان از آقارضا پرسیــــد
پس حسین بواس کجاست؟
آقارضا گفت حسین بواس
جایی هست که عُرفــــا
ســــالها باید تلاش کنند
تا به اون درجه و مقام برسند!
راوی: همرزم شهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#شهید_حسین_بواس
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
در لگد کوب حوادث جان دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم...
📸 تصویر رهبر انقلاب
در کتابخانهی شخصیشان
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_شش
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرفی ریختم. سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد. طوری رفتار کرد که من جرات کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوقم را برای این کار دو چندان کرد. اولین لقمه ای را که خود چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است.
◻️◼️◻️
زندگی خوب پیش میرفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم .اولین روزی بود که بعد عروسی می خواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبح را به هم متصل میکرد. سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا باهم صبحانه بخوریم و به بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، به طوری که وقتی برای خوردن صبحانه و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره ولی دست بردار نبود. سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. وقتی دیدم خبری نشد من از شوخی هم که آبپاش شده را برداشتم و لباس هایش را خیس کردم و بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلمبرداری. کار را به جایی رساند که حمید در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد از سر سجاده بلند شد. نشستیم و صبحانه خوردیم ساعت شش و بیست وپنج دقیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیه الکرسی خواندم...
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_هفت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم :حمید جان! وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت شه
که به سلامت رسیدی. از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات میفرستادم. حوالی ساعت نه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت: خواب بسه پاشو برای من ناهار بذار!
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد. هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم و منتظر حمید میشدم تا بیاید سر سفره بنشیند چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم و بعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود. ساعت دو و نیم که میشد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم. همه وسایل سفره را آماده می کردم تا رسید غذا را بکشم. اکثرا ساعت دو و نیم خانه بود. البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار می آمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که میزدم، میرفتم سر پله ها منتظرش می ماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت.
روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نه صبح زنگ زد و سفارش و داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم.حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ روی اجاق. مشغول برگرداندن سیخها بودم که حمید اسوندونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن تا من کباب ها را درست کنم. خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم: حمید،این کبابها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدتر نکن. جواب داد: وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم.
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#برشی_از_خاطرات 📜
در همانی مکانی که خمپاره های صد و بیست مثل باران می بارید کسی به نماز ایستاده بود. صدای انفجار خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد طنین صدای محمد بروجردی در گوشش پیچید: این امانت ماست... دست شما امانتدار خوبی باشید. شهبازی در وسط آتش دشمن مثل ابراهیم با آرامش به قنوت ایستاده بود. جرات حضور در خلوت شهبازی را نداشتیم. خلوص نماز شبهای شهبازی در میان اهل جبهه مشهور بود.
#شهید_محمود_شهبازی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
صدا رفت
تصویر رفت
یادت...
یادت اما نمی رود.
هـر ثانیه..!
دلتنگتر از دیروزیم
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
پس از اعلام آراء و نتایج انتخابات از مشهد و رأی بالای "شهید دیالمه"، به محض دیدار در اولین برخورد، بی اختیار به او گفتم:«تبریك می گویم.»
یادم نمی رود كه چهره اش درهم رفت و گفت:«مسئولیت كه تبریك ندارد!»
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#سلام_امام_زمانم
#سلام_مولای_مهربانم
صبحی دیگر رسید
و من در انتظار دیدار شما
چشم میگشایم
و پنجره دل میگشایم
به سوی امید و نور...
و دلم لبریز است از
شوق صبح موعود، لحظه دیدار،
و به پایان رسیدن لحظه های انتظار...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
عشق به شهدا و دفاع مقدس در زندگیاش جاری بود، هر کجای زندگیاش سرک میکشیدی، میدیدیشان.
خودش دیدترین و خوش قواره ترین جای خانه را که رو به قبله هم نباشد، انتخاب میکرد برای عکس شهدا.
در همان زیرزمین کوچه طه، خیلی خوشگل به ترتیب از امام و آقا شروع کرده بود تا همت و متوسلیان و بروجردی و کاوه و عکسها را چسبانده بود.
مقید بود در حضور شهدا گناه نشود، همیشه میگفت: شهدا اینجا هستند و خجالت بکشید، به عکس ها بیاعتنا نبود، سعی میکرد پایش را رو به عکسشان دراز نکند، حتی شبها که میخوابید.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#یدالله_قاسم_زاده
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خالصانهترین نوای مداحی را بشنویم
با نوای شهید سیدمجتبی علمدار🌹
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محمود_مراد_اسکندری
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_هشت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
اسفند دود کردم که بوی کباب رو بگیره...
حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب «دفاع از تشیع» بود. محاسنش را دست می کشید و سخت به فکر فرو رفته بود. آنقدر در حال و هوای خودش بود که اصلا متوجه آب میوه ای که برایش بردم نشد. وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم، تازه من را دید. رو کرد به من و گفت: خانم هرچی فکر می کنم میبینم عمر ما کوتاه تر از اینه که بخواهیم به بطالت بگذرونیم بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلی مون با مجردیمون فرق داشته باشه. پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شب ها یک صفحه قرآن بخوانیم. این شد قرار روزانه ما. بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید میخواد یک صفحه را من. مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم. کنار هم مینشستیم. یکی بلند بلند میخواند و دیگری به دقت گوش میکرد. پیشنهادش را که شنیدم به یاد عجیب ترین وسیله جهازمان که یک ضبط صوت بود، افتادم. زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که با آن پنج جزء قرآن را حفظ کرده بودم. مادرم هم برای خانه مشترک مان به عنوان جهاز یک ضبط صوت جدید خرید تا بتوانم حفظم را ادامه دهم. هر کدام از دوستان و آشنایان که ضبط صوت را میدیدند، می گفتند: مگه توی این دوره زمونه برای جهاز ضبط هم میدن؟
بعد از ازدواج برای شرکت در کلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم، اما خیلی دوست داشتم حفظم را ادامه بدهم. مواقعی که حمید خانه نبود، هنگام آشپزی یا کشیدن جاروبرقی ضبط صوت را روشن می کردم و با نوار استاد پرهیزگار آیات را تکرار می کردم. گاهی صدای خودم را ضبط می کردم....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نود_و_نه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
دوباره گوش میدادم و غلط های خودم را میگرفتم. به تنهایی محفوظاتم را دوره می کردم و توانستم به مرور حافظه کل قرآن بشوم. برای حمید حفظ قران من خیلی مهم بود. همیشه برای ادامه حفظ تشویقم میکرد. میپرسید: قرآنت رو دوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت رو کجا رسوندی؟ من راضی نیستم به خاطر کارخونه و آشپزی و این طور کارها حفظ قرآنت عقب بیفته. کم کم حمید هم شروع کرد به حفظ قرآن. اولین سوره ای که حفظ کرد، سوره جمعه بود. از هم سوال و جواب می کردیم. سعی داشتیم مواقعی که با هم خانه هستیم، آیات را دوره کنیم. در مدت خیلی کمی حمید جز پنج قرآن را حفظ کرد.
یک ماهی از عروسی گذشته بود که، حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد. داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمید افتاد. مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود. هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم. تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت. عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود. اول چندین بار ریشش را شانه زد. جوراب پوشیدنش کلی طول کشید. چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن و شلواری که پوشیده ست کند. بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباس هایش خالی کرد.
نگاهم را از او گرفتم و حاضر و آماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود. بعد از مدتی پرسید: خانم تیپم خوبه؟ بو کن ادکلنم رو دوست داری؟ گفتم: کشتی منو با این تیپ زدنات آقای خوشتیپ. بریم دیر شد. اما سریال آماده شدن حمید همچنان ادامه داشت. چندین بار کتش را عوض کرد. پیراهنش را جابهجا کرد و بعد هم شلوارش را که می خواست بپوشد، روی هوا چند بار محکم تکان داد. با این کارش صدایم بلند شد که حمید گرد و خاک راه ننداز......
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بپوش بریم. بارها میشد من حاضر و آماده سرپله ها می نشستم جلوی در می گفتم: زود باش حمید زود باش آقا.
در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می خواستیم بیرون برویم، از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن! تازه بعد از نیم ساعت که می خواستیم سوار موتور بشویم میدیدی یک وسیله را جا گذاشته. یک بار سوییچ موتور، یک بار کلاه ایمنی، یک بار مدارک وقتی برمیگشت باز هم دستبردار نبود. دوباره به آینه نگاهی می کرد و دستی به لباس هایش می کشید.
بعد از مهمانی عمه هزار تا گردو دو پوست تازه به ما داد که فسنجون درست کنیم. به خانه رسیدیم که گردو ها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد از خشک شدن مغزشان کنم. بگذریم از اینکه تا این گردو ها خشک بشوند، حمید بیشتر از صد تایش را خورده بود. توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست، به گردوها نمک می زد و می خورد.
روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم. از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سرپا بودم. ساعت دوازده بود، که حمید زنگ زد گفت که برای یک سری از کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه پرسید برای ناهار به خانه میروم گفتم: حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام. تو ناهارتو خوردی استراحت کن. ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم. حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر به خانه می رسیدم تا کنار در به استقبال آمد. از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم: از بس سرپا بودم و خسته شدم و حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم. بعد هم همونجا جلوی در نقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم، به حمید گفتم: ببخشید امروز که تو زود اومدی، من برنامه داشتم نتونستم بیام. حتما توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری.....
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر #معلم بود😊
🔹️مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد.
🔸️چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد.
🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.
طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است
که خرابات دلـم در پی آن آباد است
#شهید_ابراهیم_هادی
🦋شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨
بسیجی ها! شما می گویید
اگر ما در روز عاشورا بودیم
به «امام حسین ع» و سپاه
او کمک می کردیم، بدانید
امروز روز عاشورا است ..
#جاویدالاثر_شهید_احمد_متوسلیان❣
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا؛ از شهدای بهزیستی استان مازندارن بود با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.
کم سخن میگفت و با سن کم، سخت ترین کار جبهه یعنی بسیم چی بودن را قبول کرده بود.
سرانجام توسط منافقین اسیر شد،
شهید #سیف_الله_شیعه_زاده
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
-ازشهیدانبطلبآنچهتمناداری بخداکارگشایدلِهرسوختهاند..(:
‹ 🕊 ›↝ #شهیدانه
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-سلام بر تو، که حقیقتا دلتنگ توام.. :)
‹ 🫶 ›↝#امامزمان
‹ 🌱 ›↝#اللهمعجللولیکالفرج
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
ای کشتگان عشق برایم دعا کنید🌸
یعنی نمی شود که مرا هم صدا کنید؟🌸
فریاد چشم های مرا هیچ کس ندید🌸
پس یک نگاه محض رضای خدا کنید🌸
این دست های خسته ی خالی دخیل تان🌸
درد مرا به حکم اجابت دواکنید🌸
#حاج_قاسم
گلباران حرم مطهر امام رضا علیه السلام
در آستانه ولادت آقا امام هشتم علیه السلام💔
🌸🌸🌸 یا امام رضا ع همه مریض ها را به حق مادرتون خانم فاطمه الزهرا س شفا ده الهی آمین 🤲 🌸🌸🌸
🍃با لینک نشر دهید و
همراه ما باشید👇
کمیته خادمین شهدای شهرستان ابهر
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademin_abhar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅