رابطه اش با پدرش خیلی خوب بود.
بیشتر شبیه دو تا رفیق بودن با هم، تا یه رابطه معمولی پدر و پسری.
نمیدونم یه موقع هایی پدرش از دستش عصبی میشد یا نه.
نمی دونم یه موقع هایی بینشون شکر آب میشد یا نه.
آخه میدونید بچهها...
پدرها هیچ وقت اشتباهات بچههاشون یادشون نمیمونه.
اینو اون موقعی فهمیدم که دیدم هر وقت با هم حرف زدیم از خوبی های حسین گفته.
راستش هنوز که هنوزه نتونستم تو این زمینه چیزی از پدرش بگیرم.
ولی طبیعی اینه که یه موقع هایی هم بچه ها اشتباه کنند، پدرم از کوره در بره و...
بگذریم...
خداییش اینو خوب میدونم که حسین زیاد دست پدرشو میبوسید.
برا پدرش احترام زیادی قائل بود.
سنش که کمتر بود، تو همون اوان کودکی، یه سال روز پدر یه بیست لیتری بنزین گرفته بود واسه باباش.
پدرش کارگر بود و حسینم دلش نمیومد از لحاظ اقتصادی فشاری به خانواده تحمیل کنه.
از همون موقع دستش تو جیب خودش بود.
سر کار می رفت.
یه سال تابستون به همه مغازه های محل سپرده بود اگه کسی نیرو واسه کار میخواد من هستم.
اون روزا ده دوازده سالش بیشتر نبود.
اینو کسی نمیدونه اما تو دبیرستان وقتی بهش میگن باید کمک به مدرسه بیاری، به خونوادش نمیگه.
شاید غرورش اجازه نمیداده تو اون سن از خونواده پول تو جیبی بگیره.
میاد به مدیر مدرسه میگه اگه میشه من به جای کمک به مدرسه درهای مدرسه رو رنگ کنم.
پدرش حراست یه مجموعهی فرهنگی، تفریحی بود.
یادمه چهارشنبه ها دیدار با خانواده شهدا که میرفتیم وقتی پذیرایی میشد اگه کیکی یا شیرینی میدادن، حسین نمیخورد.
سهم خودشو میاورد واسه پدرش.
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
عادت دارم هر وقت کسی ازم در مورد حسین سوال میپرسه خیلی سریع جوابشو بدم.
بگم حسین یه آدم معمولی بود.
یکی مثه همهی ماها.
آخه بعضیا عادت دارن یه جوری از شهدا تعریف کنند که یه شخصیت ماورایی بسازند.
دیدم که میگم.
یه موقعهایی دیگه خدایی راوی داره از خودش میگه.
خاطره شهید میشه واگویه کردن ایدهآل هاش.
تو قالب شرح و تفصیل خاطرات یه برداشت هایی میکنه از رفتارهای شهید که مخ مخاطب بیچاره سوت میکشه.
خدا رو شکر ما نه اونقدر بلدیم که بیایم تو قالب شرح و تفصیل، یه شخصیت اسطوره ای از شهید بسازیم.
نه اونقدری هنر داریم که با کلمات بازی کنیم.
کلا هر چی دیدیم و شنیدیم نقل میکنیم.
حالا یه موقع هایی هم اصن یه سری چیزا رو نمیگیم، آخه بعضی از همین مسائل انقدر ساده و بدیهی هستند آدم خجالت میکشه در موردشون صحبت کنه.
نمیدونم شاید هم گفتنشون بهتر باشه.
و ما از رو تنبلی نگفتیم.
آخه دور و بر خودمون میبینیم کسایی که شهید رو دوست دارند، ادعای رفاقت با شهید میکنند و حسین رو الگوی خودشون قرار دادند اما تو این مسائل کم میزارن.
یادمه یبار یکی از رفقا میگفت، داشتیم تو هیات کار میکردیم.
کارای تدارکات و.. موقع ناهار شد، غذا گرفتیم و سفره انداختیم.
همین که حسین اولین قاشق رو بلند کرد، اذان داد.
تو همون حالت قاشق رو گذاشت زمین و رفت.
بلند شد رفت وضو گرفت، شروع کرد به نماز خوندن.
واسم زیاد عجیب نبود.
بالاخره خب بچه هیاتی و بچه مسجدی باید نماز اول وقت بخونه دیگه.
اما وقتی عمیق تر به زندگی حسین نگاه میکنم میبینم نه اقا، این یه اصله تو زندگیش.
یه بار تو حسینیه بعد کار کردن تو دستگاه اهل بیت ع، جو گیر نشده قاشق رو پرت کنه بره سراغ نماز.
اصلا سبک زندگیش همینطوریه.
خونوادهش میگن حسین نماز رو حتی الامکان جماعت و تو مسجد میخوند.
رفقای هم دوره ایش میگفتن حسین پای ثابت برگزاری نماز جماعت تو دوره ها بود.
برا بچه ها آب میاورد تا وضو بگیرن.
خودش اذان میگفت.
همکاراش میگفتن سربازاشو بعد یه مدت نماز خون میکرده.
ینی برا اونا هم برنامه داشته.
اینطور نبوده خودش نماز بخونه و بیخیال بقیه بشه.
اونا رو هم میاورده تو خط.
با هم نماز جماعت میخوندن.
ما خودمون هم اینو زیاد میدیدم.
سر نماز جماعت واقعا حساس بود.
دو نفر هم بودیم میگفت جماعت بخونیم.
کاری هم نداشت طرف مقابل کیه، سنش کمتره از خودش یا بیشتر.
به اصرار میفرستادش جلو و نمازو جماعت میخوندن.
ینی اینجا دو خصلتش واقعا برجسته بود.
یکی تواضعش، یکی هم اهمیتش به نماز جماعت.
مادر حسین میگفت:
یه مواقعی که کارش طول میکشید و شبا دیر میومد خونه.
ده تا آلارم میزاشت تا صبح بیدار شه واسه نماز.
از یه ساعت قبل اذون بیدار میشد.
اگه میدید ما بیداریم میرفت طبقه پایین نماز میخوند.
واسه اینکه تو سرما و گرما نره پایین، خودمو بخواب میزدم.
میدیدم یه موقع هایی نمازش یه ساعت طول میکشه...
ده خط دیگه هم میشه نوشت.
ولی همینو بگم.
من هنوزم سر حرفم هستما، در مورد شهید ولایتی، همین که میگم حسین یه شخصیت کاملا عادی داشت.
اما تو یه سری از مسائل ریز واقعا حساسیت نشون می داد.
مسائلی که شاید ما اندازه حسین بهش اهمیت نمیدیم و اگه کمی عمیق تر نگاه کنیم، میبینیم اگه کسی قراره به جایی برسه ، راهش همینه..
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
لباس خیلی جلف نمی پوشید، یا لباس خیلی گرون...
بیشتر لباس پوشیدنش ساده بود.
ولی همون لباساش اتو کرده، شیک، تمیز و ادکلن زده، مرتب چیده شده بود تو اتاقش.
یه شونه جیبی داشت، مخصوص ریشش...
راستش رو ریشش خیلی حساس بود.
بهشون میرسید، مرتبشون می کرد.
من یادمه یه عکس نشونم داد.
عکس شهید ابراهیم هادی بود.
گفت دوست دارم ریشم شبیه شهید هادی باشه.
اصلا تیپش و رفتارش الگو برداری از شهید هادی بود.
میگفت ببین چقد شبیه ابراهیمم؟
میگفتم آره والا.
هیکلشو داری ، تیپشو داری، بدنشو داری، ریشت هم شبیهشه...
حرف حسین که پیش میومد میگفتیم ای خو حتما شهید میشه.
اصلا رو شهادتش حساب باز کرده بودیم.
اما نه انقدر زود...
راوی: همکار شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
به ظاهرش خیلی اهمیت می داد.
تو جیبش معمولا یه شونه و یه عطر داشت.
همیشه لباس اتو شده می پوشید.
چفیه شو خیلی مرتب مینداخت دور گردنش.
هیچوقت لباس تنگ نمی پوشید.
تو خونه هم معمولا شلوار کردی پاش می کرد.
بهش می گفتم مامان شلوار کردی مال خلاف کاراست.
می گفت من می پوشم تا دیگه کسی رو از روی ظاهر و پوشش قضاوت نکنی...
راوی: مادر شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
روزی که میخواست بره، واسه اش شربت درست کرده بودم، بش گفتم حسین مادر اینو گذاشتم تو یخچال یخ بزنه.
وقتی رسیدی اهواز بزارش تو یخچال که روز رژه وقتی گرمت شد بخوری.
می گفتم مامان زیاد تو افتاب نمونی ها.
می خندید می گفت مادر من، فرق من با اون کارگری که تو گرما کار می کنه چیه؟
به شما هم حق می دم که مثه حسین، حس یه مادر رو درک نکنید.
حسین همه وجودم بود اصلا
نمی تونستم تصور کنم که بچم تو آفتاب بمونه.
وقتی می خواست بره، انگار چند نفر دست و پامو زنجیر کرده باشن.
بدنم سنگین شده بود، فقط دوست داشتم نگاش کنم.
وقتی داشت وسایلشو جمع می کرد یه دل سیر نگاهش کردم.
نمی دونم شاید یه حسی از درونم بهم می گفت، این بار آخره.
خوب نگاش کن شاید دیگه هیچوقت نتونی نظر به قد و بالاش بندازی.
وقتی اومد تو حیاط نشستم رو پله ها.
سری آخری که می رفت می خندید.
هنوز اون خنده هاش جلو چشممه...
راوی: مادر شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
💠 یه ویژگی خوب...
یکی از خصوصیات خیلی زیبایی که حسین داشت این بود که وقتی سوالی براش ایجاد می شد، پیگیر جواب اون سوال می شد.
معمولا از رفقای اهل علمی که تو مجموعه بودن می پرسید، نمی ذاشت سوالات و شبهات تو ذهنش انبار بشن...
راوی: دوست شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
حوالی سال ۸۲ بود که ما خونمون رو عوض کردیم.
خونه ای که خریدیم، منزل پدر یکی از شهدا بود.
شهید سید جمشید صفویان.
خونه عجیبی بود، حال و هوای خاصی داشت.
خونواده سید جمشید سنت هر ساله داشتن محرم که می شد تو حیاط خونه سیاهی میزدن و بساط روضه بر پا بود.
خوشحال بودم که بچه هام دارن تو همچین فضایی بزرگ میشن.
خونه ای که در و دیوارش رنگ و بوی مجلس امام حسین رو گرفته بود.
فک کنم تا سال ۹۳ همونجا بودیم.
ینی وقتی خونه رو فروختیم حسین دیگه دانشجو شده بود.
ماها اونموقع رسم خانواده سید جمشید رو ادامه دادیم.
ینی هر سال محرم که می شد، ما هم با کمک خانواده سید و بقیه همسایه ها، تو حیاط خونه تکیه می زدیم.
اون موقع حسین ۶-۷ سالش بود.
با بچه های محله از چند روز قبل محرم جمع می شدن واسه کمک به بزرگترا برا برپایی تکیه.
کمی که بزرگ تر شد، خیلی از کارا رو خودش انجام میداد.
اصن بعضی وقتا، موقعی که همه رفقاش، همه بچه های محل می رفتن، تک و تنها مشغول کار میشد و همونجا هم خوابش می برد.
پذیرایی خونه ما یه پنجره داشت که توی حیاط باز میشد.
پنجره رو باز می کردم می دیدم همونجا خوابیده، می اومدم یه پتو سرش
می انداختم یا بیدارش می کردم که بیا داخل بخواب مامان..
راوی: مادر شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
تو تبریز، «دوره عمومی پاسداری» با هم در مورد تست های پزشکی سپاه صحبت می کردیم.
من از تستای پزشکی که ازم گرفته شده بود و سختگیری های اون دکتر به حسین گفتم.
اونم شروع کرد به گفتن:
وقتی من رفتم برای چک پزشکی یه دکتر بود که خیلی سخت می گرفت ، یعنی تقریبا هر کی قبل از من رفت داخل رو رد کرده کرده بود.
تا اینکه نوبت من شد.
[می خندید و اینو می گفت] منم رفتم داخل.
تا نشستم همون دکتره که میگفتن خیلی سخت گیره گفت:
اوه اوه واستا ببینم، تو چقدر قیافت شبیه شهداست!
بیا دفتر چت رو بگیر و برو.
دفترچم رو بدون چک پزشکی امضا کرد و اومدم.
«راوی: سید جواد ژیان اخوان»
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
یادمه تو دوره اموزشی بعد شامگاه همه خسته و کوفته اومدیم سمت اسایشگاه.
از سیاهی پیشونیمون بعد اون همه تمرینات سخت تازه باید مثل بچه ادم میرفتیم و پوتین هامون رو هم واکس می زدیم.
ما نای ایستادن رو پاهامون رو هم نداشتیم.
واکس زدن که جای خودش رو داشت.
تو اون حالت که منتهای امال ما این بود که بچسبیم به زمین و دراز کشیدن رو زمین خشک هم واسهمون از هر چیزی شیرین تر بود.
حسین پوتین همه بچهها رو برد و واکس زد برگشت.
نشست رو برومون.
همه مون رو دیوونه خودش کرد با همین رفتارش...
[راوی: حسین کاید خورده]
سال ١٣٩۵، دوره آموزشی تبریز
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
یه عاداتی داشت که واقعا برای خیلیا سخت بود که درک کنن چرا حسین داره این کارها رو انجام میده.
نمونش این بود که همیشه برای اصلاح موهاش می رفت یه آرایشگاه خاص...
وقتی هم ازش میپرسیدیم که اصلا این مقدار مویی که تو داری نیاز به سلمانی رفتن نداره از زیر جواب دادن در
می رفت...
آخر تونستم دلیل کارش رو بفهمم.
می گفت که این کسی که من میرم پیشش وضعیت کار و زندگیش زیاد خوب نیست نیت من اینه که بتونم لااقل به اندازه ی خودم کمکش کنم...
حتی روی غذا خوردنش هم اینجور بود پاتوقمون همیشه پیش فلافلی ها بود اونم بخاطر این که بعضی هاشون مشتری زیادی نداشتن...
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
میگن یکی از بچه ها شر بازی در آورده بود حسینم بسته بودش به درخت، چشماشو هم ظاهراً بسته بود.
یه بشکه بیست لیتری آب رو خالی کرده بود سرش، می گفت این بنزینه میخوام آتیشت بزنم.
انقد کله خراب بازی در می آورد که اون بنده خدا هم باورش شده بود که الان قراره تو آتیش قهر حسین بسوزه.
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
گفت اولین بارم بود که می رفتم اردوی جهادی، میخواستم ببینم حال و هوای کار کردن برای دیگران چطوریه.
اینو هم بگم که من تا اون موقع هیچ کار ساختمانی انجام نداده بودم.
خب یه جمعی پیدا شد و قرار شد ما هم باهاشون بریم..
اونجا که رفتیم، بایستی من به استاد بنا آجر میدادم، روم نمی شد پرت کنم واسه همین یکی یکی آجر ها رو می دادم دستش...
یکی از همین بچه ها اومد در گوشم گف
داداش اشکالی نداره، پرت کنی.
اوستا خودش وارده آجرا رو می گیره.
بعدتر فهمیدم اسم این رفیق مون حسین (ولایتی فر) بود...
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
استاد رام کردن بچه های شر بود.
تو تنبیه های تربیتی هم سبک مخصوص خودشو داشت.
گفت تو اردوها وقتی بچه ها شر بازی در میآورند و حرف گوش نمی دادن، یا یکمی اداکلن( اسپری فلفل) بهشون
می زد یا اینکه با ماساژور( شوکر) ماساژشون می داد...
تو اردو با یکی از بچه ها دعوام شد و برگشتم بهش فحش دادم.
حسین هم شنید.
اینجا دیگه نه خبری از ادکلن بود نه ماساژور...
گفت برو تا اطلاع ثانوی جلو چشمام آفتابی نشو، برو که نمی تونم ببینمت.
#تنبیه_محبت این از همه تنبیه هاش
بدتر بود.
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
چند وقت قبل از شهادت حسین یه جمله از شهید خرازی رو گذاشته بودم پروفایلم.
حسین خیلی دوست داشت این جمله رو.
بهم گفت عجب جملهایه آدمو داغون
می کنه.
برام فایلشو میفرستی؟
وقتی فرستادم به شوخی بهش گفتم قابلتو نداره داداش.
شما که خودت از شهدای زنده ای.
تا مدتها همون جمله رو گذاشته بود رو پروفایش.
اون جمله از شهید خرازی این بود:
گاهی یک نگاه حرام، شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد سالها عقب می اندازد.
چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده.
«راوی: یکی از هم دوره ای های حسین»
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
یبار داشتم تو اشپزخونه کار می کردم.
حسین هم داخل حیاط تو تکیه بود.
دیدم یه صدایی میاد.
یه چیزی شبیه این که چهل، پنجاه تا مرد با صدای بلند و با یه ریتم خاصی بگن اللهم عجل لولیک الفرج.
پنجره پذیرایی بسته بود.
رفتم دم پنجره، گفتم مامان کسی پیشته؟
گفت نه.
گفتم اخه سر و صدای زیادی میومد.
تو چیزی نگفتی؟
فکر کنم داشتی میگفتی...
- نه مامان من فقط داشتم آروم میگفتم
اللهم عجل لولیک الفرج.
وقتی اینو گفت هری دلم لرزید، ولی به روی خودم نیاوردم.
گفتم مامان فک کنم اشتباه شنیدم...
حسین عاشق امام حسین بود، این عشقش هم عادی و معمولی نبود.
نمی تونم توصیفش کنم، واقعا نمیشه...
عشقی که از بچگی ریشه دوونده بود تو وجودش.
این که شاعرا میگن من از کودکی عاشقت بوده ام حسین...
این رو من واقعا در مورد حسینم دیدم.
اصلا مسیر زندگیش یه جوری بود که هر روز نزدیک تر بشه به امام حسین.
رفقاش معمولا همه امام حسینی بودن، ینی با هم تو همون تکیه جمع می شدن.
بعدتر هم که رفتن جلسات مسجد حضرت مهدی (عج).
از همون بچگی برا رفیقاش هر کاری
می کرد.
یادمه یکی از رفقاش رحمت خدا رفته بود.
تو آب غرق شد.
حسین خیلی ناراحت بود.
آروم و قرار نداشت.
معمولا کارای تکیه رو با این رفیقش انجام می دادن.
آخر سر هم طاقت نیاورد.
یه گوشی داشت، بدون اینکه به کسی بگه رفت فروختش و واسه رفیقش مراسم روضه گرفت...
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
بچه های محل می گفتن، یه سال محرم بنا به دلایلی نمی خواستیم تکیه رو برپا کنیم.
نشستیم با رفقا صحبت کردیم.
تو اون جمع حسین مخالف بود،
می گفت هر جوری شده باید این
سیاهی ها رو بزنیم، هر جوری شده روضه مون باید به راه باشه.
اون موقع زیاد کسی حرف حسین رو جدی نمی گرفت.
سنی نداشت آخه، ده دوازه سال شاید.
این رفیقش می گفت، شب حسین اومد در خونمون با یه حالت ناراحتی...
کلی اصرار کرد، اخر سر هم با هر سختی که بود سیاهی ها و پرچم و کتیبه ها رو ازم گرفت و با خودش برد.
اون شب تا صبح بیدار موند، با یه عشق خاصی همه کارای تکیه رو انجام می داد.
تک و تنها همه سیاهی ها رو زد، بعدش رفت سراغ کتیبه ها و پرچم ها.
همونجا هم خوابش برد.
صبح زود وقتی بیدار شد، دست و رو نشسته از خونه زد بیرون.
این رفیقش میگه:
صبح دیدم یکی داره در خونه مون رو می کوبه، رفتم دم در، حسین بود.
بهش گفتم چیه، چه خبرته این موقع صبح.
حالت چهره اش عجیب بود.
اون موقع هنوز نمی دونستم خوشحاله یا ناراحت، آخه یه بغض و لبخند توأم تو صورتش بود.
برام تعریف کرد، گفت شب که از پیش تو رفتم، تا صب داشتم تو هیات کار
می کردم.
خسته و کوفته همونجا خوابم برد.
تو خواب امام حسین رو دیدم.
با یه حالت مهربونی اومد بالا سرم نشست و بهم خسته نباشید گفت، بعدش هم رفت دستی به این سیاهی ها کشید و گفت احسنت چه تکیه ی قــشــنـــگــــی...
بغضش ترکید...
اون سال محرم تکیه مون حال و هوای دیگه ای داشت.
گفتم که از همون ۶-۷ سالگی محرم که میشد کلا حسین رو نمی دیدیم، ینی همش تو تکیه بود.
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
▪️مدتی بود که کمی از لحاظ روحی بهم ریخته بودم، خیلی مزاجم تند شده بود و سریعا عصبی می شدم.
▫️اون روز باز عصبی شدم و داشتم با صدای بلند حرف می زدم.
▪️تو حین عصبانیت چیزی از دهنم خارج شد که نباید می گفتم...
▫️حسین هم که دم در خونه مون، پیش برادرم بود، ناخواسته این حرف رو شنیده بود.
🔹وقتی برادرم اومد خونه اولین چیزی که گفت این بود:🔻
🔸حسین گفته حاج اقا این صحبت از شما بعید بود.
🔹وقتی تذکر کوتاه حسین رو از زبون برادرم شنیدم فقط سکوت کردم.
🔹آخه حرفی واسه گفتن نداشتم.
🔸می دونید رفقا گاهی اوقات لازمه آدم یه سیلی به خودش بزنه، یا اینکه رفیقی داشته باشه تا اون سیلی رو بهش بزنه.
🔸 سیلی که خود فراموش شدمون رو یادمون بیاره.
▪️حسین در کمال احترام، با واسطه، سیلی محکمی بهم زد که هنوز هم با گذشت زمان گرمای محبتش رو حس می کنم.
▪️سیلی که واقعا به جا بود.
▫️با واسطه ای که خیلی خوب انتخاب شده بود.
▫️این برخوردش باعث شد کمی به خودم بیام که ای دل غافل مدت هاست تو جاده خاکی هستم و خودم خبر ندارم.
🔹چقدر زیباست اگه ما هم مثل حسین به فکر همدیگه باشیم.
🔸 گاهی با دادن یه تذکر ساده.
امام صادق (ع) می فرمایند:🔻
🔹 «محبـوبتـرین بـرادرانـم نزد من، کسـى است که عیبهایـم را به من هدیه کنـد.»
▪️اَحبّ اخوانى الىّ من اهدى الىّ عیوبى (تحف العقول،ص۳۶۶)
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🔹اگر یه وقت می خواستیم بهش پول تو جیبی بدیم، یه جوری می گفت نه من پول دارم که انگار تمامی دارایی دنیا برا حسین بود.
🔸جوجه بلدرچین داشت گاهی هم گوسفند پرورش می داد و برای ایام محرم می فروخت.
▪️فیلمی که در فضای مجازی معروف شده، حتی هزینه اون زیارت هم حاصل درآمدی بود که از فروختن بلدرچین هاش بدست آورده بود.
به نقل از : مادر شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
▪️داشتیم یه سری تعمیرات تو مسجد انجام می دادیم که کار تا شب طول کشید.
▫️تو اون تاریکی خودمون هم نفهمدیدم چطور وسایل و ابزار کار رو جمع کردیم.
▪️ صبح روز بعد که خواستیم کار کنیم، هر چی گشتیم انبر دست مسجد رو پیدا نکردیم.
▫️بدون اینکه کسی بفهمه رفته بود از پول خودش یه انبر دست نو گرفته بود گذاشته بود جای اون...
راوی: دوست شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
آدم وقتی منتظر یه مهمون خاص باشه، حالش خیلی جالب میشه، هی چشمش به راهه که این مهمون از راه برسه.
حالا اگه از کسایی باشه که کنارش حالِ آدم خوب میشه و از دیدنش ذوق می کنیم، حالمون جالب ترم میشه، هی از پنجره نگا می کنیم ببینیم اومد یا نه!
حتی ممکنه بهش زنگ بزنیم..
روز هشتم محرمِ امسال، ما هم تو هیات یه مهمون ویژه داشتیم.
البته مهمونِ اون روز ما فرق می کرد با بقیه مهمون ها و یکم خاص تر بود.
اون روز قرار بود یه شهید گمنام بیاد تو هیاتمون و مهمونمون بشه.
اون روز حسین خیلی بیتاب بود.
وسط مراسم هی می اومد بیرون و
می پرسید که چی شد نیومد؟!
منم می گفتم نه!
دقیقا یادمه، چند بار پله های حسینیه رو می رفت پایین و دوباره سریعا بر
می گشت دم در.
وقتی آمبولانس حامل پیکر شهید رسید حسین سریع رفت زیر تابوت.
وسط سینه زنی بود که پیکر شهید وارد حسینیه شد، چراغا رو خاموش کرده بودیم و مداح داشت روضه می خوند.
یکی از رفقا می گفت اون روز حسین دستشو رو تابوت اون شهید گمنام گذاشته بود و ضجه می زد.
من نمی دونم حسین اونروز به اون شهید گمنام، تو حسینیه چی گفت؟!
ولی خب هر چی گفت یه هفته نگذشته بود که خریدنش.
حسین ادبیات شهدا رو یاد گرفته بود، بلد بود چجوری حرفِ دلو بزنه بهشون، از بس که رفاقت کرده بود با شهدا.
می دونی!
با شهدا که رفیق بشی، دستتو که بزاری تو دستشون دیگه کار تمومه، نصفِ راه و رفتی.
یه اهل دلی می گفت دوستی با شهدا، رفاقت تا بهشته.
شهدا خودشون واسطه میشن واسه خریدنت، واسه بردنت.
گفتم که، حسین روز هشتم محرم دستشو سمت یه شهید کشید و دوازدهم خودش رفت تو لیست شهدا.
وقتی شهدا هواتو داشته باشن، همین میشه.
شــهیــد میشی، مثه حسین...
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍به مناسبت سالروز شهادت🔻
ای باد صبا...🦋
برسون به حسین سلام مرا 👋
سلام بر حسین🌹
ای قاصد دل...🦋
برسون به حسین...🌼
پیام مرا...🙏
سلام بر حسین...👋
#شهید_حسین_ولایتی_فر❤️
💥آدم وقتی منتظر یه مهمون خاص باشه، حالش خیلی جالب میشه، هی چشمش به راهه که این مهمون از راه برسه.
🔰حالا اگه از کسایی باشه که کنارش حالِ آدم خوب میشه و از دیدنش ذوق می کنیم، حالمون جالب ترم میشه، هی از پنجره نگا می کنیم ببینیم اومد یا نه!
🔹 حتی ممکنه بهش زنگ بزنیم..
▪️ روز هشتم محرمِ امسال، ما هم تو هیات یه مهمون ویژه داشتیم.
🔸البته مهمونِ اون روز ما فرق می کرد با بقیه مهمون ها و یکم خاص تر بود.
▫️ اون روز قرار بود یه شهید گمنام بیاد تو هیاتمون و مهمونمون بشه.
💥اون روز حسین خیلی بیتاب بود.
🔰وسط مراسم هی می اومد بیرون و
می پرسید که چی شد نیومد؟!
🔹منم می گفتم نه!
🔸دقیقا یادمه، چند بار پله های حسینیه رو می رفت پایین و دوباره سریعا بر
می گشت دم در.
▪️ وقتی آمبولانس حامل پیکر شهید رسید حسین سریع رفت زیر تابوت.
▫️وسط سینه زنی بود که پیکر شهید وارد حسینیه شد، چراغا رو خاموش کرده بودیم و مداح داشت روضه می خوند.
💥 یکی از رفقا می گفت اون روز حسین دستشو رو تابوت اون شهید گمنام گذاشته بود و ضجه می زد.
🔰من نمی دونم حسین اونروز به اون شهید گمنام، تو حسینیه چی گفت؟!
🔹 ولی خب هر چی گفت یه هفته نگذشته بود که خریدنش.
🔸حسین ادبیات شهدا رو یاد گرفته بود، بلد بود چجوری حرفِ دلو بزنه بهشون، از بس که رفاقت کرده بود با شهدا.
می دونی!
💥 با شهدا که رفیق بشی، دستتو که بزاری تو دستشون دیگه کار تمومه، نصفِ راه و رفتی.
🔰یه اهل دلی می گفت دوستی با شهدا، رفاقت تا بهشته.
▪️شهدا خودشون واسطه میشن واسه خریدنت، واسه بردنت.
▫️گفتم که، حسین روز هشتم محرم دستشو سمت یه شهید کشید و دوازدهم خودش رفت تو لیست شهدا.
💥وقتی شهدا هواتو داشته باشن، همین میشه.
شــهیــد میشی، مثه حسین...❤️
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍روزی که میخواست بره، واسه اش شربت درست کرده بودم، بش گفتم حسین مادر اینو گذاشتم تو یخچال یخ بزنه.
💥وقتی رسیدی اهواز بزارش تو یخچال که روز رژه وقتی گرمت شد بخوری.
🔰می گفتم مامان زیاد تو افتاب نمونی ها.
🔹می خندید می گفت مادر من، فرق من با اون کارگری که تو گرما کار می کنه چیه؟
🔸 به شما هم حق می دم که مثه حسین، حس یه مادر رو درک نکنید.
▪️حسین همه وجودم بود اصلا
نمی تونستم تصور کنم که بچم تو آفتاب بمونه.
▫️وقتی می خواست بره، انگار چند نفر دست و پامو زنجیر کرده باشن.
💥بدنم سنگین شده بود، فقط دوست داشتم نگاش کنم.
🔰 وقتی داشت وسایلشو جمع می کرد یه دل سیر نگاهش کردم.
🔰نمی دونم شاید یه حسی از درونم بهم می گفت، این بار آخره.
🔹خوب نگاش کن شاید دیگه هیچوقت نتونی نظر به قد و بالاش بندازی.
🔸 وقتی اومد تو حیاط نشستم رو پله ها.
▫️ سری آخری که می رفت می خندید.
▪️ هنوز اون خنده هاش جلو چشممه...
راوی: مادر شهید
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_ولایتی_فر
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو به گمنامان نگاه بیشتر داری ولی...
ما ز چشم افتادهها، از عاشقان شهرتیم...
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#شهید_ترور
#رفیق_شهید
🌹کمیته خادمین شهدا دزفول
https://eitaa.com/khademin_dez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشتیم فیلمبرداری میکردیم. پدر آقا حسین از خاطراتش میگفت. وسطش بغض امونش نداد. حال همهمون گرفته شد. ضبط مصاحبه هم نیمهتموم موند...
یک سرو رشید میشوم میدانم
گلبانگ نویـد می شوم میدانم
بگذار ریا شود ولی می گویم:
یک روز شهید میشوم میدانم
#شهید_حسین_ولایتی_فر
.
🌹کمیته خادمین شهدا دزفول
https://eitaa.com/khademin_dez