اگر لباس رزمت را به تن کرده و بند کوله پشتی ات را به شانه انداخته و در استانه درب منزل در حال خدا حافظی با خانواده ات باشی.
ان وقت فرزند کوچک سه ساله ات با پاهای کوچک و ظریفش تند به طرفت بدود، زانو بزند و حلقه دستهای نازکش را دور پاهایت تنگ بگیرد.
سرش را به ساق هایت تکیه بدهد.
انگاه چشم های نگرانش را در چشم های مهربان تو چفت کند و با زبانی که هنوز هم قوت ان را ندارد تا کلمات را خوب تلفظ کند و با زیبایی کودکانه اش ملتمسانه بگوید:
بابا به پادگان نرو و تو اب گلویت را قورت بدهی نگاهی به چهره معصوم و پاکش بکنی و قطرات اشکی که تا قعر قلبت را می سوزاند بر گونه هایش ببینی چه جوابی به او می دهی؟؟
تو را نمیدانم اما فرمانده "شهید حمید صالح نژاد" وقتی مهدی کوچکش پاهایش را حلقه کرده بود و به او گفته بود، به پادگان نرو!
حمید اهی می کشد و می گوید:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
و مثل ابراهیم سلام الله که از اسماعیلش می خواهد جدا شود جلوی او زانو
می زند.
قطرات اشک را با دستانش کنار می زند او را بغل می کند و می بوسد و به او
می گوید:
عزیزم اگر بابا را دوست داری به او نگو به پادگان نرو، به او بگو به پادگان برو.
فرزند به اطاعت پدر چشم می گوید.
اما ضمیرش می داند که این بار بابا بر نمی گردد.
منبع: کتاب سربازان سبزقبا، ص 71
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
حضور حمید، بعد از شهادت دو برادرش در جبهه بیشتر شده بود.
یک روز که با خانواده دور هم نشسته بودیم و حمید هم از جبهه به شهر آمده بود؛ خواهر شوهرم فاطمه رو کرد به حمید و گفت:
داداش تو دیگه نرو؛ طاقت هیچ اتفاقی رو نداریم.
حمید با مهربانی و شوخی جواب داد:
نمی خواد شما تو فکر باشید.
بعد نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت:
آخه قراره همسرم از این به بعد، هر اتفاقی برام افتاد، زحمتم روی دوشش باشه.
اگه اسیر بشم یا شهید یا مفقود؛ همه روی دوش پروانه اس؛ مگه نه!
ادامه دارد...
راوی: پروانه نعیمی؛ همسر شهید حمید صالح نژاد
منبع: کتاب سفیران ایثار
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
من هم سکوت اختیار کرده بودم و فقط به نشانه تایید لبخند زدم.
خانواده حمید به خصوص مادر و خواهرانش تحمل این همه مصیبت را نداشتند.
احساس می کردم بیشتر از قبل، به حمید وابسته شده اند.
هیچی نگفتم؛ اما خوشحال بودم و با اطمینان قلبی، خودم را برای وقوع هر اتاقی آماده می کردم.
البته خود حمید هم می دانست و از قبل با روحیه و اخلاق من آشنایی داشت.
وقتی شهید شد، تصمیم گرفتم برای بچه های مان هم پدری کنم و هم مادری.
امانت هایی را که حمید برایم به یادگار گذاشته بود؛ باید در مسیر اهداف آسمانی اش پرورش می دادم.
راوی: پروانه نعیمی؛ همسر شهید حمید صالح نژاد
منبع: کتاب سفیران ایثار
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
حمید هیچ وقت در حالت عادی، لباس یا شلوار سپاه رو نمی پوشید، فقط برای کارهای نظامی از این لباس استفاده
می کرد.
یک روز که داشتم لباس های نظامی اش را برایش اتو می زدم، بهش گفتم:
لباس سپاه خیلی بهت میاد.
چرا اینا رو نمی پوشی؟!
جواب داد:
الان هم اگه مجبور نبودم، نمی پوشیدم شون.
با تعجب پرسیدم:
اخه چرا؟
سرش را تکانی داد و گفت:
من کجا و قداست این لباس کجا؟!
حتی در مواقع ضروری هم با کراهت آن ها را می پوشید.
همیشه لباس ساده و معمولی؛ ولی تمیز و اتو کشیده تنش بود.
راوی: پروانه نعیمی؛ همسر شهید حمید صالح نژاد
منبع: کتاب سفیران ایثار؛ ص 122
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
یک روز که صدام، به شهر موشک زده بود و در و پنجره خانه مان از موج انفجارش خراب شد.
حمید گفت:
صلاح نیست این جا بمونیم.
با عجله لباس نظامی اش را پوشید و گفت:
آماده شین می خوام ببرمتون یه جای امن و خودم برم پادگان کار دارم.
بهش گفتم:
با این لباسای نظامی؟
گفت:
اتفاقا حالا وقتشه که این لباسا تنم باشه، تا مردم بدونن اونایی که میرن جبهه زن و بچه دارن!
تعلقاتی دارن!
مجرد نیستن!
تا باز هم به نوعی دیگه تبلیغ و تشویقی باشه برا بقیه مردم.
خلاصه ما را رساند به جای امن و خودش راهی جبهه شد.
راوی: پروانه نعیمی؛ همسر شهید
منبع: کتاب سفیران ایثار؛ ص 122
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
چند روز مانده به مراسم عروسی مان، مشغول تدارک و خرید بودیم که حمید گفت:
می خوام برم پیش بی بی هاشمی، احوالی ازش بگیرم و برا عروسیم دعوتش کنم.
بی بی هاشمی زن مومن، محجوب و مهربان بود.
یکی از پسرانش تازه شهید شده بود.
حمید به مادران شهدا احترام
می گذاشت.
در مراسم عروسی مان، بی بی در جمع مهمان ها حضور داشت و به ما تبریک گفت.
بعد از شهادت حمید، بی بی به خانه مان آمد.
بعد از اندکی که در کنارم نشست، بهم گفت:
می دونستی حمید برا مراسم عروسیش دعوتم کرده بود؟
گفتم:
اره، چطور مگه؟!
گفت:
یه روز حمید،مثل همیشه بهم سر زد، حال و احوالم رو پرسید.
بعد من رو دعوت کرد برا عروسیش و گفت:
بی بی! حتما باید توی مراسم عروسیم باشی.
خودم میام دنبالت.
خدا حافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...
راوی: پروانه نعیمی، همسر شهید
منبع: کتاب سفیران ایثار؛ ص 118
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
چند روز بعد، صدای زنگ در بلند شد.
در خونه رو که باز کردم، حمید رو دیدم با یه بلوز و شلوار اتو شده و مرتب.
به من سلام کرد و گفت:
بی بی اومدم دنبالت، ببرمت عروسیم.
حضورت برامون برکت داره.
اماده شو دم در منتظرتم.
رفتم و آماده شدم.
به همراه حمید آمدم خانه شان، جایی که مراسم آن جا بود.
توی راه مدام به خودم می گفتم:
این پسر!
خوب سر قولش موند.
بی بی آهی کشید و گفت:
فکر نمی کردم یه داماد، شب عروسیش، حواسش به قولی که چند روز پیش داده بود، باشه!
گفتم:
حمید همیشه همین طور بود.
البته احترام شما رو هم خیلی داشت.
روای: پروانه نعیمی، همسر شهید
منبع: کتاب سفیران ایثار؛ ص 118
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍سجده ی نیمه شب🔻
احساس کردم با صدایی از خواب بیدار شدم.
اتاق نیمه تاریک بود،بی اراده نگاهم در اتاق دور خورد.
حمید بود که بر سجاده به سجده رفته بود.
اول فکر کردم صبح شده اما با نگاهی به ساعت مچی که در بالای سرم بود متوجه شدم تا اذان صبح یک ساعت مانده است و حمید باز هم مشغول نماز شب است.
از جا بلند شدم و با باز کردن درب اتاق به حیاط منزل رفتم.
در آنجا دست هایم را به آسمان بلند کردم و از خدا خواستم تا حمید را برای خدمت به اسلام زنده نگه دارد.
وقتی به اتاق برگشتم هنوز او بر سجده بود و من هم سعی کردم خلوت نیمه شبش را برهم نزنم ولی فردا صبح بر سر سفره ی غذا خواستم مزاحی کرده باشم گفتم:
حمید سجده های نیمه شبت طولانی است.
او هم به شوخی گفت:
شاید بر سجده به خواب رفته بودم.
اما حقیقتش این بود که او چنان بر سجده مشغول مناجات و الهی العفو بود که رفت مرا در حیاط متوجه نشده بود.
او همان "حمید صالح نژاد" فرمانده گردان حمزه لشکر ولی عصر(عج) بود.
📚رد پای آفتاب
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯از اسراف در هر کاری دوری
می جست.
♨️ و همیشه سعی می کرد از هر چیزی به اندازه مورد نیاز، مصرف نماید.
🔰 مصداق این صفت بارز او، هنگام وضو گرفتن،دیده می شد.
💠 زیرا علاوه بر اینکه در مصرف آب بسیار رعایت می کرد، بلکه سعی داشت
چکه های آب وضو، بیهوده بر زمین ریخته نشود.
▪️به همین دلیل، هنگام وضو، دستهایش را به گونه ای بالای گلدان های منزل
می گرفت تا چکه های آب، در گلدان ها ریخته شود!
▫️و به این صورت از هدر رفتن آب جلوگیری می نمود...
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
رٸوف و جان بر کف🔻
🗯فرماندهان گروهان با یکی از برادران بسیجی گروهانش صحبت می کرد که صدای او قدری بالا گرفت و حالاتش نیز تغییر کرد شهید صالح نژاد که در ان حوالی قدم می زد متوجه شد.
♨️سریعا برگشت و در عالم دوستی و صمیمیت به فرمانده گفت فراموش نکن که نباید با برادران بسیجی این گونه رفتار کرد.
🔰این ها کسانی هستند که ندای امام را لبیک گفته اند.
💠و بدون هیچ گونه انتظاری جانشان را در طبق اخلاص گذاشته اند.
🔸شایسته است با ان ها مهربان و رٸوف باشیم.
🔹و با اخلاق خوبی با این جان بر کفان رفتار کنیم تا یار و دوستان خوبی برای خود در بین مردم داشته باشیم.
راوی: علی رضا عبد الهی
📚منبع: رد پای افتاب، ص 27
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
حتی سنگی🔻
🗯هنگام نماز که می شد در سنگر فرماندهی یک یا دو پتو را چند لایه
می کرد و زیر جا نمازش می گذاشت.
♨️با توجه به این که کمتر به راحتی شخصی خود می پرداخت و بیشتر به راحتی بچه های رزمنده فکر می کرد.
🔰 جای این سوال برایم بود که چرا موقع نماز این گونه عمل می کند.
💠 تا این که یک روز هنگام نماز این سوال را طرح کردم.
او با اندکی تامل جواب داد:🔻
▪️ انسان هنگام نماز باید سعی کند با خداوند ارتباط خوبی برقرار نماید
▫️ و از انچه که فکر و ذهن او را به خود مشغول کند دوری نماید.
🔸🔹 و من هم برای این که حتی این
سنگ های کف سنگر به پایم فشار نیاورند و فکرم متوجه آن ها نشود
زیر پایم را نرم می کنم.
راوی: سید عزیز اله پژوهیده
📚منبع:کتاب رد پای افتاب، مجموعه خاطرات شهید حمید صالح نژاد، ص 59
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍محو نگاه، غرق کلام...🔻
🗯ارادت خاصی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) داشت و سعی می کرد انچه که او می فرمود در زندگی خود پیاده کند.
♨️از همه مهمتر این که مطالبی که درباره جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از زبان ان رهبر فرزانه می شنید سرلوحه کار خود قرار می داد.
🔰و هر گاه برای جمع بسیجیان صحبت
می کرد نظرات امام را برای ان ها
می گفت تا با اطمینان قلبی بیشتری در عملیات ها و جبهه حضور پیدا نماید.
💠علاقه شهید صالح نژاد نسبت به رهبرش به اندازه ای بود که هر گاه سخنانش از تلویزیون یا رادیو پخش
می شد اگر مشغول هر کاری بود کار را تعطیل می کرد، اگر به صورت خوابیده به استراحت پرداخته بود می نشست و انگونه دقت می کرد و به تصویر او خیره می شد که گویی جز او صدای چیزی را نمی شنود و جز او چیزی را نمی بیند.
راوی: علی شامر زاده
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 41
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯قبل از ازدواج بود و به رسم قبل از ان، یک شب به خانه ی ما امد تا درباره زندگی اینده و شنیدن نظرات همدیگر صحبت کنیم.
♨️بعد از گفتگو درباره مساٸل مهم زندگی که در پیش داشتیم احساس کردم در طول حرف هایش می خواهد مطلب خاصی را بگوید اما اندکی تامل می کند تا این که با متانت و مهارت در سخن
ایه ی "من المومنین رجال صدقوا ما عاهد الله علیه و ما منهم من قضا نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" را خواند و معنا کرد و پس از ان ادامه داد:
🔰 من منتظر هستم ضمن این که سعی
می کنم زندگی پر فایده ای را داشته باشم اما اماده شهادت نیز هستم.
💠او این مطلب را در اغاز زندگی به
گونه ای بیان کرد که هم ذهن مرا اماده کرده باشد.
🔸و هم با اشنایی نسبت به عقاید و
انگیزه ی او این ازدواج را بپذیرم.
راوی: همسر شهید صالح نژاد
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 108
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍بهداشت و سنت رسول خدا🔻
🗯علاوه بر نظم در کارها و نظم ظاهری که در وجود شهید صالح نژاد مشهود بود.
♨️ در رعایت مساٸل بهداشتی نیز بسیار حساسیت به خرج می داد.
🔸او پس از هر وعده غذا، مسواک
می زد.
🔹 هیچ گاه این سنت رسول خدا (ص)
را ترک نمی کرد.
🔰 و به طوری که دسته مسواک را اندکی تراشیده بود و همیشه حتی در
بحرانی ترین لحظه ی جبهه و عملیات ها داخل جیب و همراه خود داشت.
💠 تا مبادا مساٸل بهداشتی را که اسلام گفته است را رعایت نکرده باشد.
📚منبع: کتاب ردپای افتاب، ص 71
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍روشنی چشم🔻
🗯چه در جبهه های پدافندی، چه در پادگان و چه در شهر همیشه مطالعه روزنامه و کتاب های علمی و مذهبی را ترک نمی کرد.
♨️این بود که در سخنرانی هایش از
تازه ترین اخبار داخلی و خارجی و پیشرفت های نظامی خبر می داد.
🔰و برای بالا بردن روحیه بچه های رزمنده از داستان و تمثیل، احادیث و روایات، قران و نهج البلاغه، قصص قران
و عبرت های تاریخی و مساٸل علمی استفاده می کرد.
💠گاهی اوقات ساعت ها در سنگر به مطالعه می نشست و چنان غرق در کتاب می شد که ورودمان را به سنگر احساس نمی کرد.
▪️ به گونه ای که انس او با قران و کتاب مایه ی تعجب و تحسین بچه ها قرار گرفته بود.
▫️شهید صالح نژاد علاوه بر خود
بچه های دیگر را نیز به مطالعه سفارش و تشویق می کرد.
🔸یکی از روزها که گرم مطالعه بود با حالت شوخی کتاب را از دستش گرفتم و گفتم برادر حمید!
🔹می ترسم این گونه که شما مطالعه
می کنی چشمانت را از دست بدهی.
💥او بلافاصله گفت مطالعه کتاب چشم مرا روشن می کند و دلم را جلا می دهد.
🗯و من احساس کردم که بر خلاف بسیاری که از مطالعه فرار می کنند برای او لذت بخش و شیرین است.
♨️به همین دلیل کتابی را که به دست
می گرفت ضمن دقت در خواندن و تامل و تدبر در مفهومش تا ان را تمام نمی کرد کنار نمی گذاشت.
راوی: فریدون معینی
📚منبع: کتاب رد پای افتاب،ص 38
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍توضیحی مودبانه🔻
🗯یکی از خصوصیات بارز شهید صالح نژاد این بود که از تحمیل حرف ها، مساٸل، کارها و ماموریت ها به دیگران دوری می کرد.
♨️و همیشه مساٸل را توضیح می داد و موشکافی می کرد.
🔰 به همین دلیل دوستان بسیجی کارهای محوله را با رضایت کامل و به نحو احسن انجام می دادند.
💥 همان گونه که مساٸل را توضیح می داد از فرمانده و مافوق خود نیز در واگذاری ماموریت ها و کارها به او و گردانش خیلی مودبانه توضیح می خواست.
▪️ در حقیقت هم مطیع بود و هم خوش بیان.
▫️گذشته از این که اداب معاشرت را در انتقال مساٸل نسبت به بالا دست و زیر دست، بزرگ و کوچک و پیر و جوان رعایت می کرد.
🔸خیلی خوب و به جا نسبت به کارها و مساٸلی که کمبود و نارسایی و مشکلاتی را می افریدند اعتراض می کرد.
🔹 اما طوری اعتراض یا مخالفت خود را اعلام می کرد که طرف مقابل علاوه بر اینکه ناراحت نمیشد بلکه بسیار از برخوردش استقبال می کرد.
🗯باید گفت که اعتراض یا مخالفت
نمی کرد بلکه چون حرفش حساب شده و با تجزیه و تحلیل بود پیشنهادهایی را که می داد معمولا مورد قبول قرار می گرفت.
♨️ این صفات باعث شده بود که مورد علاقه ی فرماندهان بالا و نیروهای رزمنده و بسیجی باشد.
راوی: فریدون معینی
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 39
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍بی سیم چی و نگهبانی🔻
🗯بی سیم چی گردان می گفت بر اساس تقسیم لوحه نگهبانی ان شب پست نگهبانی من نیمه شب بود از همان ابتدای شب شهید صالح نژاد در حالی که مشغول وضوی مستحبی قبل از خواب بود گفت فلانی فراموش نکن که نیم ساعت قبل از اذان صبح مرا بیدار کن.
♨️من که می دانستم او هر شب برای نماز شب بیدار می شود در طول مدت نگهبانی در فکر بودم که مبادا
خواسته اش را فراموش کنم.
🔰 اما وقتی برای بیدار کردن او وارد سنگر شدم در حال زمزمه و راز و نیاز بود.
💥و از حالاتش متوجه شدم مدت زیادی است که مشغول خواندن نماز شب است.
▪️در حالی که از مشاهده او در زیر نور کمرنگ فانوس لذت می بردم اما برای این که متوجه نشود ارام از سنگر خارج شدم و به حال او غبطه
می خوردم.
راوی: عباس عیدی
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 36
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍تجدید بیعت🔻
🗯علاقه ی عجیبی به دیدار با خانواده شهدا داشت.
♨️ به طوری که این دیدار را یک عبادت
می دانست.
🔰با این اعتقاد سعی داشت از ان ها دلجویی کند و دلشان را به دست بیاورد.
💠 او بعد از هر عملیاتی عده ای از بچه های گردانش را در یکی از مساجد شهر جمع می کرد و به اتفاق هم به خانه بازماندگان شهدا می رفتند.
▪️اما قبل از رفتن با سخنان خود بچه ها را از نظر روحی و معنوی اماده می کرد تا با امادگی بیشتری به خانه شهدا بروند.
✍یکی از شب ها که باز عازم خانه شهیدی بودیم می گفت:🔻
▫️برادران این دیدار هم تجدید میثاقی با شهداست.
🔸 و هم باعث دلگرمی خانواده انها
می شود تا فکر نکنند فرزندانشان فراموش شده اند.
🔹و با این عمل به ان ها می گوییم که ادامه دهندگان راه پاک شهیدشان هستیم.
💥وارد خانه شهید که می شدم طنین صلوات بچه ها فضای خانه را پر می کرد.
🗯قبل از همه شهید صالح نژاد دست پدر شهید را می بوسید.
♨️سپس بعد از تلاوت ایاتی از قران سر پا می ایستاد و درباره مقام و منزلت و صبر خانواده های شهدا صحبت می کرد.
🔰پس از ان از دلاوری ها و رشادت های شهید در جبهه و در عملیات سخن
می گفت.
💠 آن گونه که بازماندگان شهید احساس سربلندی و افتخار می کردند.
▪️در پایان با اهدا هدیه ای از جانب
بچه های گردان از ان خانواده محترم شهید قدردانی می شد.
راوی: علی شامر زاده
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 43
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍عبادتی اگاهانه🔻
🗯در ازدحام کارها و مشکلات،
سختی ها و دغدغه ها و هجوم تیرها و ترکش ها به خدا پناه می برد و به او توکل می کرد و توسل می جست.
♨️ گویی منتظر شب بود تا عطش درونش را سیراب سازد.
🔰تا قلبش را خاضعانه و صادقانه تقدیم دوست کند.
💠و تا با امیزه ای از اشک و خضوع دل را به طواف اسمان ببرد.
▪️شهید صالح نژاد علاوه بر خود،
بچه هایی را که احساس می کرد از نظر عقلی، روحی و معنوی اگاهی بیشتری دارند برای نماز شب تشویق و حتی گاهی ان ها را برای نماز شب بیدار می کرد.
▫️اعتقادش این بود که عبادت باید از روی فهم و ادراک باشد نه از روی تقلید.
✍یک روز وقتی که در خصوص عبادت و ارزش شهید در نزد خدا صحبت
می کرد این گونه می گفت:🔻
🔸 عبادتی با ارزش است که از روی فهم و تحقیق باشد نه از روی احساس.
و میگفت:🔻
🔹 برادر بسیجی اگر در ارزوی شهادت هستی و اگر می خواهی عبادت برایت لذت بخش باشد، سعی کن نماز و عبادت تو از روی عقل و فهم باشد.
💥 ان وقت در میدان نبرد از هیچ انفجار و ترکش و گلوله ای نمی هراسی و از مرگ وحشتی نداری.
🗯 اما اگر عبادتی مقطعی و تحت تاثیر جو بود تمام کارهایت را تحت تاثیر قرار
می دهد.
راوی: سید عزیز اله پژوهیده
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 37
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍کتک، شلاق و استقامت🔻
🗯اوایل سال 57 جوانان اگاه شهر با تظاهرات پراکنده در کوچه ها و
خیابان ها با رژیم مبارزه می کردند به طوری که گاهی صدای" الله اکبر" به گوش می رسید، گاهی صدای "مرگ بر شاه"، دمی شعار" نصر من الله و فتح قریب" فضا را پر می کرد و دمی دیگر "ندای لا اله الا الله "و گاهی گلوله ای
دل ها را تکان می داد گاهی نیز گاز
اشک اور چشم ها را می سوخت.
♨️حمید نیز دوشادوش بچه های مسجد و دانشجویان در این تظاهرات شرکت
می کرد او که 16 سال بیشتر نداشت.
🔰 اما با حضور در جلسات قراٸت قران که هر شب در مسجد برگزار می شد و با حضور در مباحث مذهبی و سیاسی بر اگاهی های خود می افزود.
▪️ تا اینکه غروب یکی از روزها که حمید در تظاهرات شرکت کرده بد نفس زنان وارد خانه شد.
▫️ هنوز علت تغییر حالت او را نپرسیده بودیم که زنگ خانه بی امان به صدا در امد و به دنبال ان یک نفر با شدت تمام به در خانه می زد.
💥لحظاتی بعد چند نفر پلیس بدون اجازه وارد خانه شدند و حمید را دستگیر کردند.
🔸 هر چه گفتیم چیکار کرده جوابی
نمی دادند حتی گفتیم او را کجا
می برید سوالمان بی جواب ماند
🔹 ان شب را تا صبح با دل نگرانی و با ناراحتی به سر بردیم زیرا نمی دانستیم چه بلایی بر سر حمید خواهد امد.
🗯بیش از همه پدر و مادرم بی تاب بودند اما روز بعد که به دنبال چاره ای برای نجات او از دست دژخیمان شاه بودیم ناگاه حمید با سربلندی و سرافرازی وارد خانه شد.
♨️همه خوشحال شدیم و بی اراده اشک بر گونه هایمان جاری شد.
🔰حمید بعد از شرح ماجرایی که بر او گذشت از این که در مقابل کتک و شکنجه مزدوران پهلوی استقامت کرده بود بسیار خوشحال به نظر می رسید.
💠و بعد از دستگیری و مقاومتش در مقابل نیروهای پلیس باعث شد تا با جرات و شجاعت بیشتری در فعالیت های سیاسی و تظاهرات شرکت نماید.
راوی: غلامحسین صالح نژاد، برادر شهید
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 19 و 20
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez