eitaa logo
❲ خـآدمیـن‌‍شـھدا³¹³࿒ ❳🇵🇸
286 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
108 فایل
•﷽• ⇠مَـن‌بی‌حُسیـن؏ گُمشـده‌ای‌بی‌نِشـانَم، پَس‌بنویس‌تَمـام مَـراخـادم‌الحسیـن‌؏(:" #تو_دعوت_شده_از_مولایی🕊🌿 #خآدمین‌شہدا‌💕 #اطلاعاتمونـ☟︎︎︎ @info_khademin 🌸لینک ناشناسمونه☟︎︎︎ https://harfeto.timefriend.net/16838546674978
مشاهده در ایتا
دانلود
آن ڪس ڪه بگیرد به دِلَــم جــاۍ تو را ڪیست؟ چون تنــگ برایت شده دل، جای ڪسۍ نیســت... ♥️ @Khademin_shohada_313
میگفت به کوچیکیِ گنآه نگاه نَکن...! به بزرگیِ کسی نگآه کن که ازش نافرمانی کردی(:💔 ... @Khademin_shohada_313
بسم رب الشهدا شهید راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در ظهر گرم تابستانی هم‌زمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شدند. راضیه بزرگتر می‌شد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه می‌بخشید. از همان کودکی روحیه‌ای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانی‌اش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار ۱۶ سالگیش موقعیت‌های چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. بعد از انفجار در حسینه سیدالشهداء علیه السلام شیراز ۱۸ روز در کما به نیت مادرمون بود اونهم دقیقا با سینه ای خورد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک و .. سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین‌ماه سال ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست. 😭❤️🥀 @khademin_shohada_313
✨↯🌙 دلم گرفته بود شبی تاریک و سرد از پشت دیوار سکوت ترانه‌ای جوانه زد و نام تو بر تارک ذهنم جاری شد... ∞خدای من♥ @Khademin_shohada_313
•✨• 💞 برای خرید عقد برای آقاجواد ساعت خریدم🙂 بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت ؟🙄😕 گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟!🙁 گفت: توی قنوت‌نماز نگاهم به ساعت مے‌افتاد و فکرم مےاومد پیش تو...🙈 ...مےدونی که باید اول باشه بعد ..😅 ♥️ @khademin_shohada_313
••|⛅️💙 📌 ..بھ‌قول‌استاد‌رائفے‌پوࢪ این‌همھ‌‌روایت‌دربارھ‌‌ مهدویت‌هست! آقا‌توی‌یکیشوטּ‌‌نفرمودند:🔆🍃 اگࢪمردم‌دنیا‌بخوان... اتفاق‌میفتہ توی‌همشوטּ‌‌فرمودند: اگر[شیعیاטּ‌‌ما...]••😞🍋 @khademin_shohada_313
+بہ‌نآم‌او…(✨🌱
•|🌸✨ بہ‌من‌بگوخدآکجانیست!💕⚡️ @Khademin_shohada_313
🌹🍃 حضرت امام خامنه ای : در شبکه های اجتماعے؛ فقط بـه فکر خوشگذرانی نباشید!✋🏼 شما افسرانِ جنگ نرم هستید و عرصه‌ جنگ نَرم، بصیرتے عمار گونھ و استقامتے مالک اشتر وار میطلبد. 🌟 @Khademin_shohada_313
💛🌸" •از‌این‌جهـانِ‌سردِ‌پرازدودِ‌بی‌بهـا...• •مشهد‌برای‌من‌همه‌اش‌مال‌دیگران• 🌿🌼 @Khademin_shohada_313
همراهان خوب کانال🌺 یه خبر خوب....😍 یه رمان مهیج و زیبا براتون آوردم اسم رمانمون هست: ❤️دمشق شهر عشق❤️
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌بسم‌اللھ🍂 لبخندهایٺ همچون باࢪانےسٺ از جنس محبٺ ڪہ بࢪ جمالٺ آواز عشق سࢪ میدهند ... عشقے ڪہ ٺنہـــــا معشوقہ‌اش یڪٺایےسٺ بے همٺا ...💖 همان ڪہ خࢪیداࢪ خوبیسٺ زمانے ڪہ بال پࢪوازٺ ࢪا بہ سویش روانہ ڪࢪدے و دࢪ میان آغوشش جاے گرفٺے... اڪنون ۴۲ هفٺہ از پࢪوازټ میگذࢪد و ٺنھـــــا قاب عکسے از ٺو برایمان بہ یادگاࢪ مانده‌اسٺ💔 . . یا نہ ... از ٺو راهے بہ حاے مانده ڪہ ٺنہـــــا ز خون ما ادامہ میابد .. ٺا پاے جان دࢪ این ࢪاه مےایسٺیم ✌️❣️
هیئت‌میریم؛ پروفایلامونم‌خفن یآتسبیح‌داریم‌یاانگشـترِعقیق‌ودُر یہ‌عڪسم‌داریم‌توسنگرآۍراهیآن‌نور ! عڪس‌بین‌اݪـحرمین ... نزدیڪ‌اربعین‌استوریاۍحسرت ... وڪلےنشونہ‌كِہ‌باعث‌شده‌بہ خودمون‌میگیم "حــــــــــزب‌اللهــے"🖐🏼 وݪےحآجے‌یِ‌نگاه‌بندازببین‌معرفت‌دارۍکه؛ ! ؟💕 @Khademin_shohada_313
بعضیا منتظرن امام زمان تشریف بیارن؛ بعد آقا رو کمک کنن!🚶🏻‍♂ . امـــا..... . تجربه🔎 نشـون داده👀 اون مـردمی که تو کوفه سفیر امام رو تنهـا👤 بذارن، تو کربلا هم دور امام جمع نمی‌شن...✋🏻 @khademin_shohada_313
"➜•❥" ↓ یعنۍامیـــــدِبۍپایان؛ حتۍ‌درلحظــــھ‌اۍکہ ‌علۍالظاھِـــــ|📸|ـــــر آرزوها‌غروب‌‌میکنند🌱 -مقام‌مُعظم‌رهبری💛- @khademin_shohada_313
•∞• ـ ـموقع رفتنشـ ـ👣 همشـ‌ سفارش ‌سیداحمد و میڪرد میگفت ‌یہ ‌وقت ‌سیداحمدو نزنے..! مراقب سیداحمد باشے👦🏻 نمازت ‌قضا نشہـ مراقب‌ خودت ‌باشے یہ وقت ‌نمازت ‌قضا نشہـ📿 نمازتو سروقت ‌بخونیا نمازت قضا نشہـ🙃 📒- 🕊- @Khademin_shohada_313