eitaa logo
❲ خـآدمیـن‌‍شـھدا³¹³࿒ ❳🇵🇸
292 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
•﷽• ⇠مَـن‌بی‌حُسیـن؏ گُمشـده‌ای‌بی‌نِشـانَم، پَس‌بنویس‌تَمـام مَـراخـادم‌الحسیـن‌؏(:" #تو_دعوت_شده_از_مولایی🕊🌿 #خآدمین‌شہدا‌💕 #اطلاعاتمونـ☟︎︎︎ @info_khademin 🌸لینک ناشناسمونه☟︎︎︎ https://harfeto.timefriend.net/16838546674978
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 مجروح عملیات 1⃣ سال 1390 بود و مزدوران و تروریست ها ی وابسته به آمریکا ، در شمال غرب کشور و در حوالی پیزانشهر ، مردم مظلوم منطقه را به خون کشیده بود😥 آن ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودرو های عبوری و نیرو های نظامی حمله میکردند ، هربار که سپاه و نیرو های نظامی برای مقابله آماده میشدند ، نیرو های این گروهک تروریستی به عراق فرار میکردند . 🏃🏾‍♂🏃🏼‍♂🏃🏻‍♂ . شهریور 1390 و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه ،نیرو های ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند . عملیات به خوبی انجام شد . ✅ و با شهادت چند تن از نیرو های پاسدار ، ارتفاعات و کل منطقه مرزی از وجود عناصر تروریستی پژاک پاکزاسی شد . من در آن عملیات حضور داشتم . از این که پس از سال ها ، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کرده بودم ، حس خیلی خوبی داشتم 🙃 آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم . اما با خودم میگفتم : ما کجاو وشهادت :؟😔 دیگر آن روحیات دوران جوانی عشق به شهادت ،در وجود ما کمرنگ شده . 😞 دارد ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 مجروح عملیات 2⃣ در آخرین مراحل این عملیات ، تروریست ها برای فررا از منطقه ، از گاز های فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها تعقیب کنیم . آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود . 👁 دود اطراف ما را گرفت . رفقای من سریع از محل دور شدند اما من نتوانستم . چشمان من به شدت می سوخت . سوزش چشمان من حالت عادی نداشت . چون بقیه نیرو ها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم . !!🥀 به سختی و با کمک یکی از رفقا برگشتم . پزشک 👨‍⚕امداد قطره ایی را در چشمان من ریخت و گفت . 💉 تا یک ساعت دیگه خوب می شوی . ساعتی گذشت اما همینطور درد جشم مرا اذیت میکرد . به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم . به وسیله آرام بخش توانستم استراحت کنم اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد . 😴 چند ماه از آن ماجرا گذشت . عملیات مدفق رزمندگان مدافع وطن ، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود . 💂‍♂🇮🇷 نیرو ها به واحد های خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشمانم بودم . پارت مجروح عملیات 2 ادامه دارد 🙃 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 ادامه مجروح عملیات 2⃣ ببشتر ، چشم چپ من اذیت میکرد .👁 حدود سه سال به سیختی روزگار را گذراندم . در این مدت صد ها بار به دکتر های مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم . 😕 تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار جسم چپ من از حدقه بیرون زده ! درست بود 😳 در مقابل آینه که قرار گرفتم ، دیدم چشم من از مکان از مکان خودش خارج شده حالت عجیبی بود . از طرفی درد شدیدی داشتم . همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس میکردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست 👨‍⚕ کمیسیون پزشکی تشکیل شد عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند . در نهایت تیم پزشکی که متشکل ازیک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص 🌈 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 مجروح عملیات 3⃣ بود اعلام کردند:یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده 👁، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جدا سازی آن بسیار سخت است . 🧠 کمیسیون پزشکی ، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد میدانست و موافق عمل نبود . 👨‍⚕ اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران ، کمیسیون پزشکی بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم به سراغ غده بروند . ✨ عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه 1394 در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد . 🏥 عملی که 6 ساعت به طول انجامید . تیم پزشکی قبل از عمل ،بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد :به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد . برای همین احتمال موفقیت عمل ، کمتر از 50 درصد است و فقط با اسرار بیمار عمل انجام میشود. با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم . با هنسرم که باردار بود ودر این سال ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم . از همه حلالیت طلبیدم و با توکل بر خداراهی بیمارستانی در اصفهان شدم .🏥 وارد اتاق عمل شدم . حس خاصی داشتم . احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم . تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد . من در همان اول کار بی هوش شدم ... عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم 👁، با مشکل مواجه شد .پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند . برداشتن غده همان طور که پیش بینی میشد با نشکل جدی همراه شد . آن ها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که به یکباره همه چیز عوض شد ... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313