eitaa logo
❲ خـآدمیـن‌‍شـھدا³¹³࿒ ❳🇵🇸
288 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
•﷽• ⇠مَـن‌بی‌حُسیـن؏ گُمشـده‌ای‌بی‌نِشـانَم، پَس‌بنویس‌تَمـام مَـراخـادم‌الحسیـن‌؏(:" #تو_دعوت_شده_از_مولایی🕊🌿 #خآدمین‌شہدا‌💕 #اطلاعاتمونـ☟︎︎︎ @info_khademin 🌸لینک ناشناسمونه☟︎︎︎ https://harfeto.timefriend.net/16838546674978
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ 😊 گذر ایام (1)🕒 پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شده بودم .👦 در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم . در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس ، شب و روز ما حضور در مسجد بود . سال های آخر دفاع مقدس ، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند ، سر انجام توانستم برای مدتی کوتاه ، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم .🙃 راستی ، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی میکردم . دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند . اما از آن روز ، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم . می دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند ، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم . وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم بر خورد نداشته باشد . یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم . در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم . حامیان ولایت 🌈👇 @hamivelayk •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
1⃣ 😊 گذر ایام (1)🕒 پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شده بودم .👦 در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم . در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس ، شب و روز ما حضور در مسجد بود . سال های آخر دفاع مقدس ، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند ، سر انجام توانستم برای مدتی کوتاه ، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم .🙃 راستی ، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی میکردم . دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند . اما از آن روز ، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم . می دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند ، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم . وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم بر خورد نداشته باشد . یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم . در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 گذر ایام 🕓3⃣ در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم . راس ساعت 12 ظهر بود . هوا هم روشن بود . موقع زمین خوردن ، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت . در همان لحظات از خواب پریدم . نیمه شب بود . می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد !! خواب از چشمانم رفت . ایندچه رویایی بود ؟🤔 واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم !؟ ایشان چقدر زیبا بود !؟☺️ روز بعد از صبح زود دنبال کار های سفر مشهد بودم . همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من ، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند . سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت بهسمت سپاه رفتم در مسیر برگشت ، سر یک چهار راه ، راننده پیکان 🚗 بدون توجه به چراغ قرمز 🚦 جلو آمد و از سمت چپ با من بر خورد کرد . آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم . نیمه چب بدنم به شدت درد میکرد . راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید . فکر میکرد من حتما مرده ام . یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد . 😃 آنقدر حادثه شدید بودکه فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود . به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم . ساعت دقیقا 12 ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد می کرد ! یکباره یاد خواب دیشب افتادم . با خودم گفتم این تعبیر خواب دیشب من است . من سالم می مانم . حضرت عزرائیل گفت که وقت وقت رفتنم نرسیده . زائران امام رضا (علیه السّلام ) منتظرند . باید سریع بروم . از جا بلند شدم . راننده پیکان گفت :شما سالمی !🤔 گفتم:بله . موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم...... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 گذرایام🕒4⃣ با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم . راننده پیکان داد زد :آهای مطمئنی سالمی ؟🤔 بعد با ماشین به دنبال من آمد. 🚗 او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من به زمین بخورم . کاروان زائران مشهد حرکت کردند . 🚊 درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت . بعد آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم . هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد ، اما همیشه دعا میکردم مرگ ما با شهادت باشد . 🤲 در آن ایام ، تلاش زیادی کردم تا مانند برخی رفقایم ، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم . اعتقاد داشتم که لباس لباس سبز سپاه👕 ،همان لباس یاران آخر الزمانی غایب از نظر است . تلاش من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی ، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه شدم .🙃 این راهم باید اضافه کنم که ؛من از نظر دوستان و هم کارانم ، یک شخصیت شوخ ، ولی پر کار دارم . یهنی سعی میکنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم ، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سر کار گذاشتن و.....هستم . رفقا میگفتند که هیچ کس از همنشین شدن با من خسته نمیشوند . در مانور های عملیاتی و در اردو های آموزشی ، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید . مدتی بعد ، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم . خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم ، به روزمرگی دچار شد و طی میشد . روز ها محل کار بودن و معمولا شب ها با خانواده . برخی از شب ها در مسجد یا هیئت محل حضور داشتیم. حدود هیجده سال از حضور من در سپاه گذشت .یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید . 😀 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 مجروح عملیات 1⃣ سال 1390 بود و مزدوران و تروریست ها ی وابسته به آمریکا ، در شمال غرب کشور و در حوالی پیزانشهر ، مردم مظلوم منطقه را به خون کشیده بود😥 آن ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودرو های عبوری و نیرو های نظامی حمله میکردند ، هربار که سپاه و نیرو های نظامی برای مقابله آماده میشدند ، نیرو های این گروهک تروریستی به عراق فرار میکردند . 🏃🏾‍♂🏃🏼‍♂🏃🏻‍♂ . شهریور 1390 و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه ،نیرو های ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند . عملیات به خوبی انجام شد . ✅ و با شهادت چند تن از نیرو های پاسدار ، ارتفاعات و کل منطقه مرزی از وجود عناصر تروریستی پژاک پاکزاسی شد . من در آن عملیات حضور داشتم . از این که پس از سال ها ، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کرده بودم ، حس خیلی خوبی داشتم 🙃 آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم . اما با خودم میگفتم : ما کجاو وشهادت :؟😔 دیگر آن روحیات دوران جوانی عشق به شهادت ،در وجود ما کمرنگ شده . 😞 دارد ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 مجروح عملیات 2⃣ در آخرین مراحل این عملیات ، تروریست ها برای فررا از منطقه ، از گاز های فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها تعقیب کنیم . آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود . 👁 دود اطراف ما را گرفت . رفقای من سریع از محل دور شدند اما من نتوانستم . چشمان من به شدت می سوخت . سوزش چشمان من حالت عادی نداشت . چون بقیه نیرو ها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم . !!🥀 به سختی و با کمک یکی از رفقا برگشتم . پزشک 👨‍⚕امداد قطره ایی را در چشمان من ریخت و گفت . 💉 تا یک ساعت دیگه خوب می شوی . ساعتی گذشت اما همینطور درد جشم مرا اذیت میکرد . به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم . به وسیله آرام بخش توانستم استراحت کنم اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد . 😴 چند ماه از آن ماجرا گذشت . عملیات مدفق رزمندگان مدافع وطن ، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود . 💂‍♂🇮🇷 نیرو ها به واحد های خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشمانم بودم . پارت مجروح عملیات 2 ادامه دارد 🙃 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 ادامه مجروح عملیات 2⃣ ببشتر ، چشم چپ من اذیت میکرد .👁 حدود سه سال به سیختی روزگار را گذراندم . در این مدت صد ها بار به دکتر های مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم . 😕 تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار جسم چپ من از حدقه بیرون زده ! درست بود 😳 در مقابل آینه که قرار گرفتم ، دیدم چشم من از مکان از مکان خودش خارج شده حالت عجیبی بود . از طرفی درد شدیدی داشتم . همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس میکردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست 👨‍⚕ کمیسیون پزشکی تشکیل شد عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند . در نهایت تیم پزشکی که متشکل ازیک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص 🌈 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡@hamivelayk
😊 مجروح عملیات 3⃣ بود اعلام کردند:یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده 👁، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جدا سازی آن بسیار سخت است . 🧠 کمیسیون پزشکی ، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد میدانست و موافق عمل نبود . 👨‍⚕ اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران ، کمیسیون پزشکی بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم به سراغ غده بروند . ✨ عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه 1394 در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد . 🏥 عملی که 6 ساعت به طول انجامید . تیم پزشکی قبل از عمل ،بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد :به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد . برای همین احتمال موفقیت عمل ، کمتر از 50 درصد است و فقط با اسرار بیمار عمل انجام میشود. با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم . با هنسرم که باردار بود ودر این سال ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم . از همه حلالیت طلبیدم و با توکل بر خداراهی بیمارستانی در اصفهان شدم .🏥 وارد اتاق عمل شدم . حس خاصی داشتم . احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم . تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد . من در همان اول کار بی هوش شدم ... عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم 👁، با مشکل مواجه شد .پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند . برداشتن غده همان طور که پیش بینی میشد با نشکل جدی همراه شد . آن ها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که به یکباره همه چیز عوض شد ... ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk
#به_وقت_کتاب 🕑 #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 😊 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk #گل_نرگس
😊 پایان عمل جراحی 1⃣ احساس کردم آن ها کار را به خوبی انجام دادند .👌 دیگر هیچ مشکلی نداشتم 😁 آرام و سبک شدم با خودم گفتم :خدا رو شکر . از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم .👁 چقدر عمل خوبی انجام شد . با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم 🤨 برای یک لحظه ،زمانی که نوزاد و در آغوش مادرم بودم را دیدم 👶! از لحظه کودکی تا لحظه که وارد بیمارستان شدم ، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت .! چقدر حس و حال شیرینی داشتم . در یک لحظه تمام زندیگ و اعمالم رادیدم . !در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا ، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم . او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود .نمیدانم چرا اینقدر اورا دوست داشتم . میخواستم بلند شدم و او را در آغوش بگیرم . او در کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد . محو چهره او بودم . باخودم گفتم :چقدر چهره اش زیباس !چقدر آشناس . من اورا کجا دیدم !? ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk
😊 پایان عمل جراحی 2⃣ سمت چپم را نگاه کردم . عمو و پسر عمه ام ، آقا جان سید و ... ایستاده بودند . عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود 🙄 پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود . از این که بعد از سال ها آن ها را دیدم خیلی خوش حال شدم . زیر چشمی به جوانی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم .👀 من چقدر اورا دوست دارم . ❤️ چقدر چهره اش برایم آشناست . یکباره یادم اومد ۲۵ سال پیش . شب قبل از مشهد . عالم خواب 😴 حضرت عزرائیل ... با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب من گفتند برویم ?? با تعجب گفتم :کجا ?😮 بعد دوباره نگاهی به اطرافم کردم . دکتر جراج ، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت : مریض از دست رفت . دیگه فایده نداره ...😷👨‍⚕ بعد گفت :خسته نباشید . شما تلاش خودتون را کردید اما مریض نتونست تحمل کنه . یکی دیگر از پزشکان گفت :دستگاه شوک را بیارین.... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور های اتاق عمل کردم . همه از حرکت ایستاده بودند 🤔! عحیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم!😱 حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد ! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم . همان لحظه نگاهم به بیرون اتاق عمل افتاد . من پشت درب اتاق عمل رامی دیدم ! برادرم لا یک تسبیح در دست 📿 نشسته بود پشت درب اتاق عمل و ذکر میگفت . توب به یاد دارم که چه ذکری می گفت . اما از آن عجییب تر از اینکه ذهن اورا میتوانستم بخوانم .! ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk
#به_وقت_کتاب 🕑 #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 😊 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk #گل_نرگس
😊 پایان عمل جراحی 3⃣ او با خودش می گفت : خدا کنه که برادرم برگرده . او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است . اگر اتفاقی برلیش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم !؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود 🤨که با بچه های من چه کند ؟ کمی آن طرف تر ،داخل یکی ازاتاق های بخش,یک نفردرموردمن باخداحرف می زد! من اوراهم می دیدم.داخل بخش اقایان یک جانبازبودکه روی تخت خوابیده وبرایم دعامی کرد. اورامیشناختم.قبل ازاینکه وارداتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید بر نگردم 👋🏻 این جانباز خالصانه میگفت : خدا یا من را ببر ، اما او را شفا بده . او زن و بچه دارد ، اما من نه 👪 یکباره احساس کردم که باطن همه افراد را متوجه میشوم . نیت ها و اعمال ان ها را میبینم و... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت : برویم؟🤔 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk