#قسمت_سوم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 😊
پایان عمل جراحی 1⃣
احساس کردم آن ها کار را به خوبی انجام دادند .👌
دیگر هیچ مشکلی نداشتم 😁
آرام و سبک شدم با خودم گفتم :خدا رو شکر .
از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم .👁
چقدر عمل خوبی انجام شد .
با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم 🤨
برای یک لحظه ،زمانی که نوزاد و در آغوش مادرم بودم را دیدم 👶!
از لحظه کودکی تا لحظه که وارد بیمارستان شدم ، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت .!
چقدر حس و حال شیرینی داشتم . در یک لحظه تمام زندیگ و اعمالم رادیدم . !در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا ، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم .
او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود .نمیدانم چرا اینقدر اورا دوست داشتم . میخواستم بلند شدم و او را در آغوش بگیرم .
او در کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد .
محو چهره او بودم .
باخودم گفتم :چقدر چهره اش زیباس !چقدر آشناس .
من اورا کجا دیدم !?
#ادامه_دارد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @hamivelayk
#گل_نرگس
#قسمت_سوم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 😊
پایان عمل جراحی 2⃣
سمت چپم را نگاه کردم . عمو و پسر عمه ام ،
آقا جان سید و ... ایستاده بودند .
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود 🙄
پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود .
از این که بعد از سال ها آن ها را دیدم خیلی خوش حال شدم .
زیر چشمی به جوانی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم .👀
من چقدر اورا دوست دارم . ❤️
چقدر چهره اش برایم آشناست . یکباره یادم اومد ۲۵ سال پیش .
شب قبل از مشهد . عالم خواب 😴
حضرت عزرائیل ...
با ادب سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب من گفتند برویم ??
با تعجب گفتم :کجا ?😮
بعد دوباره نگاهی به اطرافم کردم .
دکتر جراج ، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت : مریض از دست رفت . دیگه فایده نداره ...😷👨⚕
بعد گفت :خسته نباشید . شما تلاش خودتون را کردید اما مریض نتونست تحمل کنه .
یکی دیگر از پزشکان گفت :دستگاه شوک را بیارین....
نگاهی به دستگاه ها و مانیتور های اتاق عمل کردم .
همه از حرکت ایستاده بودند 🤔!
عحیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم!😱
حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد !
من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم .
همان لحظه نگاهم به بیرون اتاق عمل افتاد .
من پشت درب اتاق عمل رامی دیدم !
برادرم لا یک تسبیح در دست 📿
نشسته بود پشت درب اتاق عمل و ذکر میگفت .
توب به یاد دارم که چه ذکری می گفت .
اما از آن عجییب تر از اینکه ذهن اورا میتوانستم بخوانم .!
#ادامه_دارد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @hamivelayk
#گل_نرگس
#قسمت_سوم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 😊
پایان عمل جراحی 3⃣
او با خودش می گفت : خدا کنه که برادرم برگرده . او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است .
اگر اتفاقی برلیش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم !؟
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود 🤨که با بچه های من چه کند ؟
کمی آن طرف تر ،داخل یکی ازاتاق های بخش,یک نفردرموردمن باخداحرف می زد!
من اوراهم می دیدم.داخل بخش اقایان یک جانبازبودکه روی تخت خوابیده وبرایم دعامی کرد.
اورامیشناختم.قبل ازاینکه وارداتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید بر نگردم 👋🏻
این جانباز خالصانه میگفت : خدا یا من را ببر ، اما او را شفا بده . او زن و بچه دارد ، اما من نه 👪
یکباره احساس کردم که باطن همه افراد را متوجه میشوم . نیت ها و اعمال ان ها را میبینم و...
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت : برویم؟🤔
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @hamivelayk
#گل_نرگس
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khademin_shohada_313