eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.2هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
90 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ من در هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در این تتهایی. در این خانه‌ی جدید با خود، با خدا و با شهدا سخن می‌گویم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء. سنگر من در کنار رودخانه‌ی کرخه است. وقتی به آب می‌نگرم به یاد سنگرهای کنار کارون می‌افتم و با خود می‌گویم «خدایا، آن برادرانم که در می‌جنگند در چه حال‌اند؟» و نگرن آنانم. «خدا آن برادرانم که در «فارسیات» و «دارخوین» درسنگرند. در چه حال‌اند؟» این جا «دشت آزادگان» است. من در هستم. درکنار کرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را می‌کوبد. وحشیانه جنایت می‌کند. هزار متر جلوتر کانالی هست که دوست عزیزم «منصور» در آن به رسید. شاید هنوز خون پاکش و جای آر ـ پی ـ جی او که بر زمین در کنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقریباً در فاصله سی صد متری آن طرف درخت‌ها ، برادر عزیزم «رضا» شده، و باز در همان سمت، کمی پائین‌تر برادر عزیزم «اصغر» شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شده. در «دهلاویه» سی تن از پاسداران که هیچ کدام را نمی‌شناخته‌ام به رسیده‌اند. در قسمت شرق شهر‌ (سوسنگرد) در این کانال بیست و دو تن از برادرانی که چند بار با آن‌ها به شبیخون رفته‌ام شده‌اند. در گردش زمین به دور خورشید،‌ دو لحظه بیش ازلحظات دیگر داغ این خاطره را زنده می‌کند :‌ سرخی شفق و سرخی غروب درپشت نخلستان‌ها خورشید عظمت قطره را می‌یابد و پاکی و عصمت قطره قطره خون آن عزیزان را فریاد می‌کند. خدایا . این خانه‌ی کوچک، در کنار رودخانه، که دراطرافش گل‌ها پرپر شده‌اند. کدام خانه است؟ ساختمان در این خانه چیست؟ کمی در دل زمین شکافته، چند گونی شن و ... در کنار رودخانه، رو بسوی دشمن. وسط مکان بهترین دوستانم. این خانه‌ی محقر برای من یک قلب تپنده شده. یک دل پر از سوز، سوز فراق یاران و عزیزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا... خاطره‌ها مانند ورق خوردن صفحات یک دفتر، یک کتاب، در ذهنم پشت هم، صف‌گونه می‌گذرند؛ منصور و روزه‌های مسیحا و ارش و دعای کمیل و مناجاتش... که با او بودم . اصغر و تلاش شبانه‌روزیش و نوشته جاتش درباره‌ی جهاد و تقوی ... که با او بودم. رضا و زیبایی‌های روحش و پاکی درونش و فکر بلند‌پروازش... که با او بودم. این خانه‌ی کوچک، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی‌های بر هم تکیه شده، پر از حرف است، پر از فریادست، غوغاست. صدای پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور... دلنوشته @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 در بودیم و می خواستیم ناهار بخوریم، بیسیم زدند که جلو بیا، در سینه کش کوه می خواهند جاده بزنند؛ تعدادی هست که باید جمع شود، کسی نیست، بیایید مین ها را خنثی کنید. پنج شش نفری به ستاد لشگر رفتیم. فرمانده گردان ها آنجا بودند. نماز ظهرش را خواند و گفت: من میرم عصرم رو اون دنیا میخونم.... به او گفتم نه، حاجی تو را به خدا نمازت را بخوان. گفت: نه..... هم که در سانحه هواپیما در شد به او اصرار کرد که حاجی عصرت را هم بخوان، بعد برو. گفت: آقا، یکیش رو خوندم، در رو باز کردن، میرم اونجا نماز عصرم رو با حوری ها میخونم...... جانمازش رو جمع کرد و توی جیبش گذاشت. او را با ماشین بالا بردم و پیاده کردن. بعد آمدم که وسایل را ببرم که بی سیم مرا خواست. بچه ها گفتند: نجف، بیا زخمی شده است. زود برگشتم و از بچه ها پرسیدم کجاست؟ خودم را نزدیک تر رساندم دیدم وسط افتاده است. دویدم بالای سرش، او نماز عصرش را در قامت بسته بود. راوی: نجف پناهی، منصور رحیمی روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar