eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.6هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.4هزار ویدیو
87 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 (ره) : در راه خدا مسئله ای نیست که بشود با پیروزی در صحنه های نبرد مقایسه شود، خود اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 عرض ادب و احترام و تسلیت به ساحت مقدس امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در بیست و ششمین روز همراه و همنوا با @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 پدر - برای خودش یک تمام عیار بود. مأموران رژیم شناخته بودندش. هر بار با زیرکی از دستشان فرار می کرد. نزدیک تحویل سال نو همه رفقای هم ردیفش را سازماندهی کرد و برد حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) دسته دسته هر کدام را یک گوشه از صحن مستقر کرد. سال که تحویل شد نقشه اش را عملی کرد.... از هر جای صحن فریاد مرگ بر شاه بلند بود. مأموران سردر گم دنبال صدا می گشتند... -يک بار برايش پيغام دادند که بيا و دست از اين کارها بردار، اگر دستگيرت کنيم بلايي بر سرت بياوريم که از کارت پشیمان شوی..... در جوابشان گفته بود: «ما که خربزه خورديم، پاي لرزش هم می نشینیم. شما هرچه از دستتان بر مي آيد کوتاهي نکنيد؛ مثل ما که دست برنمی داریم.» روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 برادر سید رضا طباطبایی: خط داشت سقوط می کرد. پاتک سنگین دشمن برای بچه ها روحیه ای نگذاشته بود؛ نه سنگری بود و جان پناهی.... فقط چاله هاي کوچکي بود که از توي آنها به سمت دشمن تير اندازي مي کرديم. از شدّت آتش عراق همه زمين گير شده بودیم. توی حال خودم بودم که یکی از پشت سرم پرید توی سنگر و گفت: سيّد! چطوري؟ بود. خونسرد و با خنده پرسید: چه خبر خوش می گذره؟ از حال و روز بچه ها و خطی که داشت سقوط می کرد گزارشی دادم..... اوضاع را که دید گفت: برو آن سر خطّ و چند تا بگو و بيا..... من آن طرف و جواد هم از اين طرف. يکباره و با هم شروع کرديم به گفتن..... همین گفتن ها روحيّة عجيبي به بچه ها داد..... درگیری با دشمن قدرت بیشتری گرفت. چند تا آر.پي.جي زن شروع به شلیک کردند و هم تيربار به دست از سمت ديگر تیراندازی می کرد. چند تا نفربر و تانک را آر.پی. جی زنها زدند و جواد یک جیپ فرماندهی عراق را زد. خط سر پا ماند... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 سردار ابوالفضل شکارچی: شناختش از دشمن و تحرکاتش حرف نداشت؛ اگر در این مورد پیش بینی می کرد بی برو برگرد اتفاق می افتاد..... توی عملیات درست یک شب پیش از شروع پاتکهاي سنگين دشمن برای هماهنگی بیشتر با رفتیم مقر فرماندهی لشکر حضرت رسول. کارمان که تمام شد در راه برگشت رو به من کرد و گفت: امشب، جنگ سختي در پيش داريم..... حرفش را جدی نگرفتم توی خط نه آتشی بود و نه دشمن تحرکی داشت. به سنگر که رسیدم خواستم بخوابم گفت پوتین را در نیاور تا بعدا دنبالشان نگردی. امشب دشمن حتماً حمله مي کند! با اینکه به حرفش اعتقادي نداشتم، با پوتين خوابيدم..... دو، سه ساعتي نگذشته بود که خبر دادند دشمن از درياچة نمک عبور کرده و با چند گروهان از بچّه هاي گردان ولّي عصر (ع) در گير شده اند... خواب آلود و متحیر از پیش بینی جواد، راهی خط شدم. روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 برادر حسین بورانی باز هم بچه های تبلیغات بودند که با دم و دستگاه فیلم برداری شان آمده بودند و سراغ را می گرفتند.... اهل مصاحبه و فیلم برداری نبود..... هر بار به بهانه ای رد شان می کرد و از مصاحبه طفره می رفت. می گفت: من به این چیزها اعتقاد ندارم. گفتم: بگذار از تو فيلمي، عکسي، سخني، چيزي به يادگار داشته باشند چرا اين همه لجاجت؟ جواب داد: فيلم بردار اصلي و اوست که ناظر بر اعمال ماست، و همين براي ما کافي است...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 برادر ناصر شریفی دم دمای غروب بود و موقع نماز. بي سيم چي داشت می خواند. از من خواست بی سیم را جواب بدهم تا او هم بخواند.... گوش به بي سيم، کنارش نشسته بودم. نماز عشاء را که خواست شروع کند صداي بي سيم در آمد. دویدم به سمت بی سیم. چند قدمی نرفته بودم که یک خمپاره خورد وسطمان. از موج انفجار گیج و منگ بودم. صدای حاج غلامرضا جعفری از پشت بی سیم می آمد..... را می خواست. سراغ جواد که رفتم پیدایش نکردم. غیبش زده بود. دور و بر را حسابی برانداز کردم. سینه خاکریز افتاده بود. غرق در خون...... بی سیم را گرفتم و گفتم: حاجی دیگر منتظر نمانید. رفت پیش ... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 پدر جنازه اش را که آوردند، رفتم کنارش نشستم و شروع کردم به درد دل کردن..... گفتم: بابا.... درست است که من پدرت بودم، ولي حقيقتاً تو برايم پدري کردي.... تو به ما عزّت دادي. ما بايد افتخار کنيم به تو. ما پنجاه، شصت سال رفتيم، نماز خوانديم، به خيالمان که کاري کرده ايم، اما وقتي شماها آمديد، ديديم ما هيچ نيستيم، هيچ ... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar