eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.7هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
صبح است و جهان باز غزلخوان شده است خورشید دوباره بر تو مهمان شده است لبخند نشان کنج لبان عسلت چشما
او را به خستگی‌ناپذیر بودنش می‌شناختند. متواضع بود و سر به زیر. از کارهاو خدماتی که انجام می‌داد حرفی نمی‌زد. دوست داشت گمنام بماند. همیشه می‌گفت: «کار، خوب است برای خدا باشد.» عمر و جوانی‌اش را برای حفظ امنیت و آرامش کشور وقف کرد. طوری که آوازه رشادت‌هایش در 8سال دفاع‌مقدس هنوز هم در بین رزمندگان و سرداران جنگ تحمیلی دهان به دهان نقل می‌شود. آن شهید همیشه در تکاپو بود.‌گویی خستگی برایش معنا نداشت. وقتی بازنشسته شد خانواده و اقوام خوشحال شدند که او بالاخره خستگی 30ساله را از تن بیرون می‌کند اما برای او جهاد راهی بی‌پایان بود. قلب رئوف و غیرت حسینی‌اش اجازه نمی‌داد کنج خانه بنشیند و دوره میانسالی‌اش را به خوردن چای و خواندن کتاب سپری کند. از دیدن چهره بغض‌آلود کودکان آواره سوریه و درماندگی زنان بی‌پناه دلش به درد می‌آمد. او که عمری (ع) گفته بود چطور می‌توانست توهین به ساحت مقدس بانوی کربلا را تحمل کند؟ پس جامه رزم پوشید و به ندای یاری‌طلبی مظلومان سوریه لبیک گفت. وجودش برای رزمندگان سوریه مایه آرامش بود تا جایی که هربار صدای را از پشت بیسیم می‌شنیدند جانی دوباره می‌گرفتند. پس از 4سال فعالیت مستشاری در سوریه 12 شهریور ماه سال 1395 به آرزوی دیرینه‌اش، رسید تا یکبار دیگر ثابت کند باب جهاد و شهادت برای مردان خدا هیچ‌وقت بسته نیست.. ✨از نگاه فرزندان 🔶 به هیچ‌کس زحمت نمی‌داد «محمدرضا درستی» پسر بزرگ شهید درباره پدرش می‌گوید: «پدرم مرد خوددار و سرسختی بود. کارهایش را خودش انجام می‌داد؛ چون دوست نداشت کسی را به زحمت بیندازد. وقتی می‌خواست به مأموریت برود با موتور او را تا مسیری می‌رساندم. چمدان را روی یک پا و کوله را روی پای دیگرش می‌گذاشت. سخت بود. می‌گفت: . در گ باشد بهتر است.» 🔶 محاسنت زیبا بود چیزی نگفتم «حامد درستی» پسر دیگر شهید خاطره آخرین وداع پدرش را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند. او می‌گوید: «معمولاً بابا وقتی می‌خواست برود خداحافظی نمی‌کرد. شاید به این دلیل که نگران بود دلبستگی‌ها مانعش شود. اما آخرین باری که رفت خداحافظی کرد و گفت: من به تو و محمدرضا اطمینان دارم. مواظب مادرتان باشید.»حامد می‌گوید که پدر بیشتر از هر چیز به اهمیت می‌داد. حامد خاطره‌ای بیان می‌کند: «یک بار به دلیل اینکه گواهینامه نداشتم در خیابان ولی‌عصر(عج) موتورم را توقیف کردند. به پدرم تلفن کردم و خواستم که مدارک موتور را بیاورد. وقتی آمد نگاهی به من انداخت. دستی به محاسنم کشید. ترس به دلم افتاد که اگر به خانه بروم حتماً تذکر می‌دهد. شب که رفتم خانه پدر گفت: می‌خواستم حرفی بزنم دیدم محاسن زیبایی‌داری چیزی نگفتم.» ✨از نگاه مادر ⭐️می گفت مبادا پشت هم را خالی کنید «پاکیزه معرفت» مادر درباره پسر شهید و رشیدش می‌گوید: «داریوش همیشه مشغول کارش بود. چند ماه یکبار او را می‌دیدیم. وقتی می‌آمد با خودش یک دنیا شادی و شعف می‌آورد. با من و پدرش مزاح می‌کرد. کلی سربه سرمان می‌گذاشت. خیلی به من و پدرش رسیدگی می‌کرد. نمی‌گذاشت کم و کسری داشته باشیم. مردمدار بود. خودش را موظف می‌کرد به همه سر بزند. حتی آنهایی که در شهرستان زندگی می‌کردند. می‌گفت صله رحم برکت زندگی را زیاد می‌کند. باید تا هستیم در کنار هم باشیم و دست به دست هم بدهیم. هر بار می‌رفت برایمان سوغاتی می‌آورد. هیچ‌کس را هم از قلم نمی‌انداخت. به ما هم سفارش می‌کرد که مبادا پشت هم را خالی کنیم.» 🔶27سال همراهی دلپذیر دورتادور سالن پذیرایی عکس‌های شهید نصب شده است و کنار پنجره‌ای که رو به حیاط باز می‌شود پرچم مشکی رنگی که مزین به«یا رقیه»(س)است به چشم می‌خورد. به جز چند نفر از اقوام که برای تسلای خاطر داغدیدگان حضور دارند مهمان دیگری نیست. همسر شهید درباره نحوه آشنایی‌اش با سردار می‌گوید: «معلم بودم. واسطه ازدواج ما، همسر همکارم بود. شرط خاصی برای ازدواج نداشتیم. برای او و از همه چیز مهم‌تر بود. موضوعی که من هم به آن مقید بودم. قرار شد که دوست و همراه هم باشیم. زندگی‌مان را خیلی ساده شروع کردیم. حقوق دریافتی‌اش کم بود اما برایم اهمیت نداشت. معیارهایمان معنوی بود.» از عمر ازدواج آنها 27 سال می‌گذرد. 27 سال خاطره خوش که مرور آن این روزها آرامش‌دهنده همسر شهید است. او می‌افزاید: «خیلی با او راحت بودم. شنونده خوبی بود. من برایش صحبت می‌کردم و او گوش می‌کرد و هر جایی هم نیاز بود راهنمایی می‌کرد.»
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 : این وصیت نامه هاى شهدا که امام(ره) توصیه به مطالعه ى آن مى کردند، به خاطر این است که نمایشگر انقلاب درونی یک نفر است. هر کدام از این وصیت نامه ها را که انسان مى خواند، تصویرى از انقلاب یک نفر را در آن مى بیند و خودش منقلب کننده و درس دهنده است. ما باید این حالت را تعمیم بدهیم و این، ممکن است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 قسمتی از وصیت نامه را در ادامه می خوانیم: از هرچه بود گذشتیم   از هر چه بودیم گذشتیم آنجا پشت بودیم و اینجا در پناه میز  دیروز دنبال بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود بوی ایمان می داد و اینجا بو می دهد  آنجا بر درب اتاقمان می نوشتیم: فرماندهی از آن توست  الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید  الهی باش تا گردیم کن تا از مسیر برنگردیم آزادمان کن تا نگردیم ....... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 برادر سید رضا طباطبایی: خط داشت سقوط می کرد. پاتک سنگین دشمن برای بچه ها روحیه ای نگذاشته بود؛ نه سنگری بود و جان پناهی.... فقط چاله هاي کوچکي بود که از توي آنها به سمت دشمن تير اندازي مي کرديم. از شدّت آتش عراق همه زمين گير شده بودیم. توی حال خودم بودم که یکی از پشت سرم پرید توی سنگر و گفت: سيّد! چطوري؟ بود. خونسرد و با خنده پرسید: چه خبر خوش می گذره؟ از حال و روز بچه ها و خطی که داشت سقوط می کرد گزارشی دادم..... اوضاع را که دید گفت: برو آن سر خطّ و چند تا بگو و بيا..... من آن طرف و جواد هم از اين طرف. يکباره و با هم شروع کرديم به گفتن..... همین گفتن ها روحيّة عجيبي به بچه ها داد..... درگیری با دشمن قدرت بیشتری گرفت. چند تا آر.پي.جي زن شروع به شلیک کردند و هم تيربار به دست از سمت ديگر تیراندازی می کرد. چند تا نفربر و تانک را آر.پی. جی زنها زدند و جواد یک جیپ فرماندهی عراق را زد. خط سر پا ماند... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar