eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.7هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
87 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
قال الامام الحسين عليه السلام : مَنْ حاوَلَ أمْراً بِمَعْصِیَةِ اللهِ كانَ أفْوَتُ لِما یَرْجُو وَأسْرَعُ لِمَجیىءِ ما یَحْذَرُ. حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: هركس از روى نافرمانى و معصیتِ خداوند، كارى را انجام دهد، آنچه را آرزو دارد سریع تر از دست مى دهد و به آنچه هراسناک و بیمناک مى باشد مبتلا مى گردد. اصول كافى: ج 2، ص 373، ح 3 وسائل الشّیعة: ج 16، ص 153، ح 3 @khademinekoolebar
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید #صبحتون_شهدایی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 مرحوم : آه..آه.. آقاجان بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این آقا پیدا میکنید عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در بیست و ششمین روز همراه و همنوا با @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 خواهر : در خانواده ما واقعا نمونه بود. همه او را دوست داشتند..... وقتی شش ساله بود در دبستان ثبت نامش کردیم. مدرسه اسلامی کاظمیه در اطراف گذر لوطی صالح. درس و مشق احمد خوب بود و مشکلی نداشتیم. احمد از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص توجه ویژه داشت..... او مانند همه نوجوان ها با بچه ها و دوستانش بازی می کرد،درس می خواند،در کارهای خانه کمک می کرد و ... اما هر چه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که تأیید کرده و احمد از بزرگ تر ها می شنید با دقت عمل می کرد..... مثلا وقتی مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکلی داشتند کمک می کرد.... یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده ی خوردن می شدیم جلو نمی آمد..... میگفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمیتوانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیه غذای معمولی دچار مشکل هستند،حالا ما... برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد. برای بچه ای در قد و قواره ی او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها در سن ابتدایی به این مسائل فکر نمی کنند؛ اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را می زد...... برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد. رفته رفته هر چه بزرگ تر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم....... روحمان با یادش شاد........ @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 دوست من در آن دوران نزدیکترین دوست بودم. ما رازدار هم بودیم.... یک بار از پرسیدم که: احمد ما از بچگی همیشه باهم بودیم اما یه سوال دارم؛ نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردی، ولی من.... لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند اما من دوباره پرسیدم، بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟؟؟؟؟ با تعجب پرسیدم: "طاقت چی رو؟! گفت: "بشین تا بهت بگم..." نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم.... همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان که برهنه مشغول شنا کردن بودند. من همان جا را صدا کردم و گفتم: خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم. بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود..... یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هرکس برای گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت...... من همینطور که می‌ریختم گفتم از این به بعد برای گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: یاالله یا الله… به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند..... من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم.... بعد از آن کمی سکوت کرد؛ بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد.... بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن...... روحمان با یادش شاد....... منبع: کتاب عارفانه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 یڪ بار با آقا و بچہ هاے مسجد عین الدولہ بہ زیارت قم و رفتیم. در پس از اقامہ نماز بہ سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلے عادے برگشت. رانندہ گفت : اگر مے خواهید سوهان بخرید یا جایے بروید و …، یڪ ساعت وقت دارید. ماهم راہ افتادیم بہ سمت مغازہ ها؛یڪ دفعہ دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد بہ سمت بیابان شروع بہ حرڪت ڪرد.... یڪے از رفقایم را صدا ڪردم گفتم : بہ نظرت آقا ڪجا مے رہ؟؟؟ دنبالش راہ افتادیم . آهستہ شروع بہ تعقیب او ڪردیم؛ آن زمان مثل حالا نبود؛ حیاط آن بسیار ڪوچڪ و تاریڪ بود.... جایے رفت ڪہ اطراف او خیلے تاریڪ شدہ بود . ماهم بہ دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایے از سمت ما نمے آمد . یڪ دفعہ اقا برگشت و گفت چرا دنبال من مے آیید!؟؟ جا خوردیم؛ گفتیم :شما پشت سرت رو مے بینے؟چطور متوجہ شدے؟ آقا گفت : ڪار خوبے نڪردید؛ برگردید.... گفتیم : نمے شہ، ما با شما رفیقیم هرجا برے ما هم میایم؛ در ثانے اینجا تاریڪ و خطرناڪہ؛ یڪ وقت ڪسے، حیوانے، چیزے بہ شما حملہ مے ڪنہ … گفت خواهش مے ڪنم برگردید .ما هم گفتیم : نہ، تا نگے ڪجا مے رے ما بر نمے گردیم.... دوبارہ اصرار ڪرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین؛ با خودم گفتم: حتما تو دلش دارہ مارو دعا مے ڪنہ.... بعد نگاهش را در آن تاریڪے بہ صورت ما انداخت و گفت : طاقتش رو دارید؟ مے تونید با من بیایید!؟ ما هم ڪہ از همہ ے احوالات احمد آقا بے خبر بودیم گفتیم : طاقت چے رو؛ مگہ ڪجا مے خواے برے؟! نفسے ڪشید و گفت: دارم مے رم دست بوسے مولا..... باور ڪنید تا این حرف را زد زانو هاے ما شل شد؛ ترسیدہ بودیم؛ من بدنم لرزید..... احمد آقا این رو گفت و برگشت و بہ راهش ادامہ داد. همین طور ڪہ از ما دور مے شد گفت: اگہ دوست دارید بیاید بسم اللہ..... نمیدانید چہ حالے بود. شاید الان با خودم مے گویم اے ڪاش مے رفتے اما آن لحظہ وحشت وجود ما را گرفتہ بود؛ با ترس و لرز برگشتیم.... ساعتے بعد دیدیم آقا از دور بہ سمت اتوبوس مے آید. چهرہ اش برافروختہ بود؛ با ڪسے حرف نزد و سرجایش نشست..... از آن روز سعے ڪردم بیشتر مراقب اعمالم باشم..... بار دیگر شبیہ این ماجرا در حرم پیش آمد. @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 مادر : سه ماه بود که به جبهه رفته بود. به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم. نگران احمد بودم. به بچّهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو مارش عملیّات پخش میکند. نگرانی من بیشتر شد. ضربان قلب من شدیدتر شده بود. مردم از خبر شروع عملیّات خوشحال بودند، امّا واقعاً هیچ کس نمیتواند حال و هوای مادری که از فرزندش بیخبر است را درک کند. همه میدانستند احمد بهترین و کم آزارترین فرزند من بود. خیلی او را دوست داشتم. حالا این بیخبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا میخواندم و به یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه من نشست. بعد کبوتر دیگر در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرتزده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانوادهی ماست!؟ دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیبتری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکهی خدا به زمین آمده بودند.... هودجی یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده میشد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمد علی را در آن سوار کردند. بعد هم همهی ملائک به همراه به آسمانها رفتند. روز بعد چند نفر از همسایهها به خانهی ما آمدند و سراغ حسین آقا را میگرفتند.... گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر میکردند حسین آقا همراه ایشان بوده است. گفتم حسین آقا در خانه است، من ناراحت احمد علی هستم. همان روز مادر را هم دیدم. این مادر گرامی را از سالها قبل در همین محل میشناختم. ایشان سراغ را گرفت.گفتم: بیخبرم. سپس رؤیای عجیبی را برایم تعریف کرد، ایشان گفت: در عالم خواب به نماز جمعهی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که (عج) تشریف آوردهاند و میخواهند به پیکر یکی از نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستند نام را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: بعد هم آمدند منزل ما و خبر احمد علی را اعلام کردند. مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حقشناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. بعد از اینکه حضرت آقا این حرفها را زدند، دوستان هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند. عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.... روحمان با یادش شاد....... منبع: کتاب عارفانه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 خاطرم هست که هفته ای برای عرض ارادت به ، همراه آقا به بهشت زهرا رفته بودیم. در لابهلای صحبتهای احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختیم. همانجا نشستیم. فاتحهای خواندیم. امّا احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد..... در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: احمد آقا آن شهید را میشناختی؟ پاسخ داد: نه.... پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ امّا جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد.... اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا بوی (عج) را میداد. ما قبلاً به کنار مزار این آمده بودند..... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 شهیدی که مجذوب او بود... روز ختم بود؛خود هم در مراسم حضور داشتند این پیر اهل دل جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند؛ بعد با حالتی افسرده گفتند: آه..آه.. آقاجان بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این آقا پیدا میکنید؟؟ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 شب موقع نماز فرا رسید و آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند و شروع به صحبت کردند،موضوع بحث شون راجع به بود. در اواخر سخنرانی خود آهی از حسرت کشیدند وگفتند این را دیشب در عالم رویا دیدم از پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمامی مطالبی که از برزخ و ..میگویند؛حق است.. از شب اول قبر وسوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد مکث کرده و فرمودند: رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند اما من نمیدانم این جوان چه کرده بود که به اینجا رسید..... منبع: کتاب عارفانه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 نوروز سال ۱۳۶۵ از راه رسید. مراسم چهلم نزدیک بود. برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر. عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی (علیها سلام) شدیم. سنگ قبر و تابلوی آلومینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم. بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعهی ۲۴ رفتیم. کسی در بهشت زهرا (علیها سلام) نبود. نمنم باران هم آغاز شده بود. و من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با داشتم را مرور میکردم. «من» پسر عمو و داماد خانوادهی آنها بودم. از زمان کودکی هم با هم بودیم. کار نصب سنگ قبر انجام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم تا پایههای تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدید شده بود. لحظات غروب بود. خاک آنجا هم سُست بود. من روز زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد. دست من تا کتف توی گودال میرفت و خاکها را به بیرون میریخت. امّا دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته. اینقدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم.... دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم زیر سنگ خالی شد... با تعجّب سرم را پایین آوردم. دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگهای بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده..... رنگم پریده بود. چرا من دقّت نکردم؟ برای چی اینقدر اینجا را گود کردم؟ همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آنچنان به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکردهام..... میخواستم همینطور سرم را داخل گودال نگه دارم و این عطر دلنشین را استشمام کنم. سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. آن موقع اطراف قبر گل کاری نشده بود. فقط بوی نم باران به مشام میآمد. با خودم گفتم: احمد چهل روز پیش شده. مگر نمیگویند که جنازه بعد از چند روز متعفن میشود؟! دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوشبو را داخل قبر او خالی کردهاند… سنگ را سر جایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی میخواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیاءالله سالم و مطهر مانده است...... روحمان با یادش شاد...... منبع: کتاب عارفانه؛به نقل از حاج مرتضی نیری. @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 (ره): این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند ،یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها رو بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید.... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 وصیت نامه بزرگوار را در ادامه می خوانیم: «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فیها خالِدُونَ». پس از عرض سلام و تهیت به پیشگاه ارواح مقدس انبیا و ائمه معصومین (علیهما السّلام) بالاخص حضرت بقیه الله (ارواحنا له الفداء) چند سطری به عنوان سنتی از رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله) که إنشاءالله تعالی تذکری برای ما و برایم باشد. إنشاءالله باقیات و صالحاتی برایم باشد. شکر پروردگار عالمیان که ما را  برانگیخت و ما را لایق دانست و هدایت کرد. و رسولان متعددی بالاخص رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله) و ائمه معصومین (علیهما السّلام) را بر ما ارزانی داشت تا بتوانیم رهگشای خوبی در این جهان، در مقابل شیاطین باشیم. خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را در این دنیا، و عمل میکنند به وظایف خود، به امید تزکیهی نفس و ترفیع درجه و لذّت عبادت و خشوع قلب! کسی به آن میرسد که مراقبتهای سخت بر اعمال و گفتار خود داشته باشد. ، را فراموش نکنید. بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است. را در تمام شئوناتش حفظ کنید. و که در این زمان از اهم واجبات است را یاری کند. إنشاءالله خداوند عز و جل جزای خیر به شما عنایت فرماید! و السّلام علیکم و علی عبادالله الصالحین ۲۶/۱۱/۱۳۶۴ @khademinekoolebar